تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


بهم گفتند مشروط شدی. به فکر حذف واحد باش. غمگین شدم... به واحد بی اهمیت نچسب قابل حذف فکر کردم. آمار! 

بعد که کارا درست شد و از مشروطی ناعادلانه دراومدم ،دیگه نیازی به حذف واحد نبود. خوشحال نبودم، اما ملول چرا...

چون استاد آمار هر آنچه ناجذابان دارند، ایشان همه یکجا داشت. بد ریخت، no charm! 

گوش فرا دادم به درس. گوشم ملول شد. بس که خشک بود و بی ربط به من. به منی که روحم سر ریاضیات کنکور تاول زد و دقیقا التیامم از عصر کنکور شروع شد با فکر به این که رها شدم از شر ریاضیات، تاابد. 

گوش هام رو بستم. با هندزفری، یا گاهی با فکر و خیال به ناکجاها... 

تنم ملول شد. جسمی که اسیر بود. سر کلاسی که روح دوستش نداشت، اما جبر ، دوست داشت. جبر من رو نشونده بود سر کلاس. من، مظلوم ترین حالت جسمم رو سر کلاس های این چنین حس میکنم. وقت و عمر و جوونی که هدر میره، حوصله ای که با حرف های ناجذاب سمباده وار دچار اصطکاک و تحلیل میشه، خستگی نادلپذیری که درنهایت دستگیرم میشه. خستگی عبث! 

حالا شب امتحانش همه چیز دچار ملال شده. آرامش من، اعصاب من، اعتماد به نفس من، گذشته ی فراموش شده و به خاطر آمده ی من، مادرم و چشمهای نگرانش چون بوی افتادگی می آید، جیب خالی من برای پرداخت پول معلم خصوصی، اعصاب بهم ریخته و نگرانی معلم خصوصی من... 

دردهای سایکوسوماتیک سراغم اومدن. تخم چشم سمت راستم از صبح تیر میکشه تا مغزم، دردهای مبهم جا به جای تنم ، سنگینی دست و قفسه سینه چپ، رفلاکس و سنگینی معده. 

باشگاهی که نرفتم، برنامه غذایی خوبم که به فاک رفت... همه تقصیر آماره. 

همه تقصیر احمق هایی که فکر میکنن آمار، به درد ماها میخوره. 

 


Life Rhythm ۹۸-۱۰-۲۸ ۱۱ ۴۱۱

Life Rhythm ۹۸-۱۰-۲۸ ۱۱ ۴۱۱


یه چیزی رو از پارسال میخواستم اینجا تعریف کنم، ولی میگفتم ولش کن بابا، چه ارزشی داره... ولی امروز دلم میخواد همه ی حرفای نگفته ی توی مغزم رو اینجا بذارم و برم. 

دو ساله که میرم باشگاه کوچه بغلی. باشگاه خوبیه، مربی ایروبیکش هم الحق حرفه ای و جدی کار میکنه. از لحاظ تمرینات و امکانات همه چیز اوکیه... ولی شخصیت مربیم و اون مسئول باشگاه یه کم خاصه. هر دو زن هایی به شدت از دماغ فیل افتاده و خود کول پندار، مربی یه مقدار چاشنی سلیطه گری هم داره. انگار که تو زندگی این مربی هییچ غمی نباشه، همه اش برنامه ی مهمونیای مختلف دارن، درینک میزنن، قر و قاطی...

مربی خیلی خیلی جوون تر از سنش میزنه. صورتشو نگاه کنی شاید بگی به زوور 30 سالشه. ولی خب سه تا بچه داره، بزرگ تر از من! 

بگذریم... من تو اون باشگاه وصله ی ناجورم. مثل همه جاهای دیگه. ساکت، آروم، بی قر و عشوه ی خاصی که اونجا میطلبه!! تون صدام هم پایینه... 

چند ماه اول، این وصله ی ناهماهنگ بودن تو ذوق مربی میزد. چون سنم از بقیه ی افراد کمتره، خودش رو مجاز میدید هر جور که میخواد حرف بزنه، جاهایی هم تمسخر!

شوهر خودش دامپزشکه. ولی دکتررر دکتررر کردناش گوش فلک رو کر کرده. یه جاهایی با این شوهر دکتر خودنمایی میکنه، یه وقتایی دلش از شوهره پره میاد هر دری وری که میخواد به پزشک جماعت میده. آخ که هر دفعه چه قدر دهنم پر میشه که بگم دکتر دامپزشک ، پزشک نیست! 

اما لبخند اجباری مثل قفلی دم دهنم رو میبنده... 

موقع تمرین مدت ها نمیتونستم حرکت اسکات رو بزنم، هر بار با لفظ خانوم دکتررر و یه چیزای دیگه جلوی بقیه تحقیرم کرده ... که ازت بعیده،  شما که آی کیویی! بعدش هم یه چیزایی میگفت مثل این :"دکترا همه شون همینن، منم یکیش رو تو خونه دارم. از بس سرشون تو کتاب بوده خل شده ان! عرضه هیچی ندارن! "

باز من بودم که کوچولوی جمع بودم، بی عشوه ی جمع، صدا پایین جمع، و محکوم به لبخند اجباری... 

یه روز قبل کلاس نشسته بودیم دور هم منتظر شروع کلاس... یهو شروع کرد سخنرانی کردن. نفهمیدم چی شد که اینا رو گفت. به در میگفت که دیوار بشنوه :" از من که تو جامعه هستم بپرس. از من که همه جور زندگی ای رو میبینم. مردا، زن دکتر نمیخوان. یکی رو میخوان زنانگی داشته باشه. آرایش کنه، برقصه، پایه ی خوشی شون باشه... به خودتون برسید!) من تا مدت ها نشخوار ذهنی داشتم. این حرفها رو تو برهه ای شنیده بودم که رابطه ی دوستیم با ف خراب شده بود. حس طرد شدگی داشتم، با حرفای مربیم بدتر شدم. بیشتر فکر میکردم که وصله ی ناجورم، زیادی آروم و جدی ام... تا ابد تنها خوام موند به خاطر شبیه بقیه دخترها نبودنم... اما همون روز که مربی اون حرف ها رو میزد و روزهای بعدش دلم میخواست که بگم : درسته که رشته ای میخونم که مثل 70 درصد جمعیتش درونگرام و انرژیم با شلوغ کاری به دست نمیاد، پشت میز میشینم ساکت ولی فکرم خیلی خیلی شلوغه، من هم آرایش کردن رو دوست دارم، من هم دلم رقصیدن میخواد، من هم یکی رو پایه ی خوشی هام میخوام، چی شد که فکر کردی دخترای پزشکی ، ربات خشکن؟  آره... مثل تو و دخترت، اعتقادی به آرایش همیشگی ندارم. به آرایش غلیظ ندارم، به موی هایلایت و ناخن کاشته و لب پروتزی ندارم. ولی چه قدر خودت رو بالا دیدی که از دید همه مردها، امثال من رو عیبدار بدونی؟ فکر کنی به خودمون نمیرسیم؟ تا حالا بوی عرق من رو فهمیدی؟ تا حالا دو جلسه پست هم رو با یه لباس اومدم ؟ تا حالا موهای من رو کدر دیدی؟

جدا از این که رسیدگی های امثال من فقط ظاهر نیست...

گذشت، زیر همه اون آوارها ذره ذره خودم رو ساختم. ساکت بودنم رو پذیرفتم اما تو سری خور بودن رو نه. هر جا که مربی خواست حرف اضافه ای بزنه دیگه لبخند اجباری نزدم. رویه عوض شد. دیگه اون جو رو حس نمی کنم. آره،  ساکت جدی و بی عشوه ی رایج هستم. و راضی ام. این طور بوده ام از بچگی، از عکس های مهدکودکم هم مشخصه حتی. پس من دست به مدل خودم نمیزنم، کسی هم حق نداره چیزی رو تحمیل و القا کنه. 

امروز مربی دیرتر اومد. بسیار بشاش و خوشحال. مشخص بود خبری شده. یه کم بعد گفت دارم مادر زن میشم! زنای باشگاه دورش ریخته بودن وااای مگه تو اصلا بچه داری؟ وای اصلا بهت نمیاد! حالا داماد کیه؟ گفت عههه دامادم خوردنی نیست! 

من این حین پشت سر مربی بودم و این پا اون پا میکردم برم وسایلم رو بردارم. 

بالاخره  گفت دامادش جراحه! زنای باشگاه چشماشون از حدقه بیرون زده گفتن عه کی؟ جراح چی؟ به یه نفر اشاره کرد فلانی رو یادته معرفی کردم که پیشش لیپوساکشن کنی؟ همون... 

یه لحظه متوجه شدم نگاه مسئول باشگاه، زنا و خود مربی به منه. انگار که منتظر تحسین من بودن. انگار که داماد جراح گیر آوردن دستاورد خاصیه، حالا که من صدام درنمیاد و فقط دارم لبخند اجباری میزنم حسودیم شده! 

همه روزهایی رو به خاطر میاوردم که مربی گرامی تا دلش میخواست لیچار بار دکترا میکرد. که آره! تموم شد روزگاری که میرفتی دکتر درمون میشدی. حالا همه اش یه مشت بی سواد ریخته تو مطبا. همه خوبا رفتن، درمان میخوای باید بری خارج! 

یا اون روزا که از دست و پا چلفتی بودن دکترا میگفت... 

و اون روزها که اظهار فضل های دخترش رو نقل میکرد مبنی بر این که دختر باید بلد باشه چطور با دخترونگیش مرد و رو تشنه کنه. 

و بعد تو ذهنم پسرهای پزشکی از دون پایه تا بالا رتبه رد شدند. هیچ کس در اون حدی نیست که وصال باهاش رو بخوای پیروزی و دستاورد بدونی! 

به لبخندم ادامه دادم، با آرزوی پایداری این وصلت! ان شاءالله که مادر زن گرامی با زبونش داماد پزشک بیچاره رو نیش نیش نکنه... 

تو پیج مربیم پسره رو دیدم. جراح عمومی ای که معلوم نیست به چه دلیلی تو پیج کاریش اسمی از خودش نیست! فقط ابدومینوپلاستی، لابیاپلاستی، بلفاروپلاستی، بدون ذکر نام پزشک معالج، بدون آدرس مطب، فقط شماره یه ادمین! 

بیخیال... 

این وسط دوگانگی حرف و خواسته ی مربی و امثالش اذیتم کرده، اون نگاه های مسئول باشگاه و مربی و... اذیتم کرده و ظن به حسادت ورزی من چون من معیوبم از نظر اونها ...

ایشالا اون روز هم میرسه که با اینا اذیت نشم. 

 


Life Rhythm ۹۸-۱۰-۲۳ ۸ ۳۸۹

Life Rhythm ۹۸-۱۰-۲۳ ۸ ۳۸۹


‏آخ یه روز بیاد که اجازه ی استفاده اش رو رسما داشته باشم، نه هر از گاهی یواشکی صدای قلب خودمو گوش بدم.
یه روز که سوادم انقدری باشه که فقط صدای دوپ دوپ نشنوم... 
من خسته ام از زندگی پشت کتابها. خسته از شبه علم ها. بالین عزیز، زودتر ...!


Life Rhythm ۹۸-۱۰-۱۱ ۶ ۴۱۵

Life Rhythm ۹۸-۱۰-۱۱ ۶ ۴۱۵


برنامه ی moodpath رو چند وقتیه نصب کرده ام. روزی سه بار، هر سری چندتا سوال درباره ی احوال روحیم میپرسه... و طبق جواب هام مودم رو طی چند رو آنالیز میکنه. به صفحه ی آنالیز که نگاه میکنم، تعداد روزهای مود پایین بیشتره انگار، ولی تعداد مودهای بالا هم کم نیست. سعی میکنم خوشبین باشم... 

به خودم میگم دفعه بعد که رفتم پیش روانپزشکم، بهش میگم که این آنالیزها رو انجام داده ام. بهش میگم یه روزهایی هیچ اتفاقی نیفتاده ولی حالم بد بوده، یه روزهایی از زمین و زمان باریده و من خوب بوده ام. بببین ببین دکتر! من دارم یاد میگیرم چطور هندل کنم! تو خواستی که درمان CBT رو شروع کنی ولی نه پول من رسید نه وقت تو نه سواد به اصطلاح متخصصین اینجا! ببین من خودم عاقل تر از این حرفام! من اون دانشجوهات رو میتونم درس بدم! 

به نوجوونیم فکر میکنم. به استرس ها و دنیایی که من رو نمی فهمید. اساسا تلاشی هم نمیکرد. به تنهایی و غریبی... به دکتر گفته ام که این افسردگی، کش اومده ی دوران نوجوونیه و اون بهم حق داده. سر کلاس ها گفته شد، که افسردگی تو نوجوونا شایعه چون سازوکارهای دفاعیشون در برابر مشکلات هنوز شکل نگرفته. یه لحظه خوشحال میشم! از این که دیگه نوجوون نیستم،  از این که مثلا سیستم دفاعیم کامل شده... اما، صبر کن! نه... من هنوز هم باید رشد کنم. میبینم که حتی نسبت به دو ماه قبل هم ساز و کار هام کامل تر شده ان! آیا براستی، طبق این تعریف ها، انسان تا آخر عمرش نوجوون نیست؟ 

به دکتر اصرار کرده ام داروم رو کم کنه. دکتر خیلی روم حساب باز میکنه. فرآیند درمان رو گذاشته رو نظر خودم ... ولی با احتیاط و تردید راضی به کم کردن شده. اما باید بهش بگم، که به نظرم آجیتیشن ظاهر شده انگار. یا شاید هم قبلا بوده و حالا چشمام بهش باز شده. شاید هم دارم سندروم کاهش ssri رو بروز میدم استاد! 

امروز در جواب به استوری مربی سنتورم اظهار فضل میکردم.شعر زمستان خوان ثالث رو گذاشته بود. استاد چند وقتیه که افسردگی گرفته. عمل قلب باز کرده و این بی تاثیر نبوده... من رو ایشون تشخیص و مارک افسردگی نذاسته ،خودش به زبون خودش میگه. داشتم در جواب استوریش میگفتم استاد! روزگار خاکستریه و زمستون ولی ما باید یادبگیریم چطور درون مون رو گرم نگه داریم... راستش هی به این جوابم فکر میکنم و حالم از خودم بهم میخوره😑

شب شده، mood الآنم بر خلاف صبح حزن آلوده، چون خالی شده ام از قوی بودن... چون انقدر handlize کردم و انقدر شرایط نخواست عوض بشه، که تموم کرده ام. یاد قلب همیشه ملتهب اون دختر دبیرستانی افتاده ام. پر از درد، بی گوش شنوا... 


Life Rhythm ۹۸-۱۰-۰۵ ۳ ۳۳۱

Life Rhythm ۹۸-۱۰-۰۵ ۳ ۳۳۱


به این فکر میکردم که خواب و رویاهای آدم ها، به مرور عوض میشن. شخصیتها و کارکترهاش، موضوع هاش. مثل من که دیگه خواب دبیرستان و کنکور رو نمیبینم ولی عوضش بچه های کلاسمون وارد خوابهام شده ان... دیروز بی هوا یاد اون معلم ریاضی دبیرستانم افتادم که تا همین چند وقت پیش خوابش رو میدیدم. دیدم عه! چه قدر وقته که از خوابهام رفته... 

بدیهیه... نگرانی ها و آدمهای زندگی مون عوض میشن. رویاها هم... 

نوار فیلم آدمها و مسائلشون که یه روز برام مهم بوده ان حتی اونهایی که تا سر حد بالا اومدن جون مایه گذاشتم از وجودم، همه از جلوم رد شدند... برام واضحه که این روند ادامه خواهد داشت. 

حتی فامیل و دوستهای نزدیک عوض شده ان. خودم هم! مثلا شده ام مثل چسبی که انقدر چسبیده باشه به جاهای کثیف، قدرت چسبندگیش رو از دست داده باشه. اگر شخص مقابل ،خوش چسبندگی نداشته باشه راحت کنده میشم. یه کم وحشتناکه از نظر بقیه اما خب... به این مرحله رسیدنم ارزون نبوده و دست خودم هم نبوده! 

بین همه ی رفت و اومدها،  دو نفر همراه من تغییر کرده ان، همزمان که هم کنارم بوده ان و هم پشتم... پدر و مادرم. 

مثلا مادرم. این روزا میفهمم که اون هیچ کسی رو نداره برای نزدیکی به جز خانواده، به جز من. عشقی داره که روز به روز بیشتر میشه. مراقبه هاش، محبت هاش... انقدر زیاده ان که میترسم. از وابستگی میترسم، از یه روز نبودنش میترسم... دنیایی که آدمهاش رنگ عوض میکنن ، بدون مادرم چطور خواهد بود؟ بدون پدرم؟... 

هر چند که بی اختلاف نیستیم. باورها و فکرهای مخصوص خودشون رو دارن... ولی، حیله تو کار نیست. منفعت تو کار نیست، فقط و فقط ایثاره... 

نادر ابراهیمی تو کتاب آتش بدون دود، نوشته بود که مدام بی پدر و مادر شدن رو تو ذهنت تجسم نکن و پرورش نده در حالی که هنوز پاهای مادرت قویه برای بیرون کشیدن نون از تو تنور. یه همچین چیزی... میگفت به جز کدورت دل هیچی نمیاره. 

اما، من هر چی که میکنم، نمیشه... همچنان که مورد عشق اونها قرار گرفتن اجتناب ناپذیره، همچنان که اون بیرون منفعت به ایثار ترجیح داده میشه، من میترسم. از تنهایی... 


Life Rhythm ۹۸-۱۰-۰۱ ۳ ۳۲۹

Life Rhythm ۹۸-۱۰-۰۱ ۳ ۳۲۹


آهنگ دیوانه ی داماهی رو دیشب شنیدم، قشنگه... مامان کلی وقته که دلش دم پخت میگو خواسته. غذایی که ما باهاش بزرگ شدیم. بوش رو میشنوم یاد مامان و مامان جونم میفتم. بوی امنیتش، بوی مادرانه اش بیشتر حس میشه تا ادویه های تند و تیزش. 

آهنگ داماهی، پوست کندن و تمیز کردن میگو ها [کار مورد علاقه من!]، بوی تمر و گشنیز و سیر، من رو برد به روزگار سکونت در نواحی نزدیک به جنوب. برد به بوشهر، شهر دوست داشتنی ای به مثابه ی گرگان... شهری که مجال نفس کشیدن و سر سبک کردن میداد بهمون از هیاهوی روزمرگی زندگی شیراز. دلم هوای بوشهر رو خواست، جنوب رو خواست... 

دلم خواست همه اینها رو جایی بنویسم و یادم اومد که وبلاگ تعطیل شده. مدتهاست دستم اجازه ی نوشتن نداره، چون خودم رو موظف میدونستم ادامه و دلیل پست قبل رو بنویسم. اما انقدر که مسئله بزرگ و تلخه که تر بار که خواستم بنویسم دیدم که نه حق مطلب ادا نمیشه، دست نگه داشته ام تا حرفام کامل تر بشن اما هر بار وسعت انقدر بیشتر میشه که... 

چشم پوشی کنید از پست قبل. شاید یه روز توشتم... 

بذارید نوشتن من و وبلاگ زنده بمونه :)


Life Rhythm ۹۸-۹-۲۹ ۳ ۲۲۵

Life Rhythm ۹۸-۹-۲۹ ۳ ۲۲۵


بنده از تمام کسانی که بهشون توصیه کرده ام برن دنبال روان درمانی و اینا، عمیقا معذرت میخوام. 

همون طور که همه چیز امروز مملکت مون رو به ابتذال، مسخرگی و بی مایگی میره، علم نوپای روانپزشکی هم مستثنی نیست. 


Life Rhythm ۹۸-۹-۰۵ ۳ ۳۳۶

Life Rhythm ۹۸-۹-۰۵ ۳ ۳۳۶


سردمه و هوا خاکستریه. و بی حوصلگی غریب از صبح همچنان با من ادامه داره... کتاب "کجا میریم بابا؟! " رو تموم کرده ام . سوالات و دغدغه های همیشگیم رو حالا دردمند کرده. 

اولای کتاب حرف قشنگی میزنه که باید ضمیمه ی تدریس استاد از خود راضی ژنتیک مون میشد :

" صاحب فرزند شدن ، خطری است که باید به جان خرید. در قمار ژنتیک همیشه ما برنده نیستیم، اما همچنان به این خطرکردن ها ادامه میدهیم. 

هر ثانیه روی زمین،  یه زن یک فرزند را به دنیا می آورد. باید به هر قیمت او را پیدا کرد و به او گفت دست نگه دارد... ."

کتاب، دردهای دل یک پدر دارای دو فرزند معلوله... به شدت رقیق کننده ی قلب و نشیننده بر دل.

برآیند افکار پراکنده و سیاه خودم به اضافه ی خوندن دردهای یک بازنده ی قمار ژنتیک و زندگی، یک برآیند پررنگ قرمز آتیشیه . 

به کامنت F, تو پست قبلی فکر میکنم. F رو کنار خودم حس میکنم که بهش میگم آره رفیق، فکر کنم حق با توعه. خودمم میدونستم تا حدودی ولی تو بهتر گفتی. 

بعد به فکرهام فکر میکنم... 

به این که بخت با من یار باشه، که بخت یاری برام پیدا کنه با همه فضائل اخلاقی که میخوام. اوهووم... درد تنهایی تخفیف پیدا میکنه. ولی باز از خودم میپرسم، ممکنه که تا ابد این تخفیف درد بمونه؟ میشه که به توافق برسیم بودنمون با هم مشروط به این نباشه که موجودی رو به روی زمین بیاریم و تا تهش اینطور زندگی کنیم؟ میشه که مثل خانوم فلانی بعد 35 سال زندگی متعهدانه به خاطر بازنشستگی و سررفتگی حوصله جسارت و خودخواهی نکنیم و موجود اضافه نکنیم؟! 

میدونین که؟ هدف طبیعت بی رحم خودپسند این بوده که درد بی درمون تنهایی رو بندازه تو جون آدما، بعد عشق رو مسکن قرار بده، بعد رابطه رو رنگ و لعاب بده که خوشمون بیاد علی رغم همه چیزایی که به ضررمونه، بعد خواسته و ناخواسته بچه بیاریم و... 

دلم میخواد قانون عوضی دیکته شده رو پس بزنم. تا اونجا که میشه نترسم از تنهایی . دلزده نباشم. 

بارها به مادرم گفته ام چرا بچه بیاریم تو این دنیا که درد بکشه؟ و اون مثل این که اصلا نفهمه چی میگم، میگه چرا درد بکشه؟ 

گفت و گو رو ادامه نمیدم چون میدونم ذهنش اصلا با من هم سو نیست! بهش بگم که مادرجان حرف شما درست. بچه تا خرتناق غرق در خوشبختی و مادی و معنوی. اما تو تا کی میتونی مسئولیتش رو داشته باشی؟ تا کی میتونی قول شرف بدی که اون آسیب نبینه؟ جدا از این که ممکنه تو قمار ژنتیک هم صد در صد برنده نبوده باشی... 


Life Rhythm ۹۸-۹-۰۱ ۱۰ ۳۴۶

Life Rhythm ۹۸-۹-۰۱ ۱۰ ۳۴۶


ساعت از 9 صبح گذشته بود که من متوجه تن گرمم روی تختم شدم. یک ساعت هم خواب و بیدار موندم. ولی تو همون حال هم فهمیدم امروز یه چیزی از من کمه! انگار قسمتی از روح من یه جا مونده. حس ناقصی ای دارم که نمیدونم ماهیتش رو. چند روز پیش احساس میکردم اون جایی از وجودم که روح و جسم با هم تلاقی میکنن، درد میکنه و ضعیف شده. به مامان اینا که میگفتم ازم میخندیدن و با چشم تنگ شده بهم میگفتن دردت،  درد بی دردیه. خوشی زده زیر دلت! به حرف شون گوش ندادم، عوضش کلی پرداختم به خودم. نتیجه این شد که روحم گرم شد و درونم آروم گرفت. سکونی که موج های آرامشش به بیرون هم انرژی میده. 

کاش زودتر بفهمم اون تکه از ناخودآگاهم کجا گیر کرده... 

شماها هم این جوری میشین؟ 


Life Rhythm ۹۸-۹-۰۱ ۵ ۳۴۷

Life Rhythm ۹۸-۹-۰۱ ۵ ۳۴۷


گفته بودم که این ترم درسی نداریم که قابل باشه! هر ترم تعدادی درس بی قابل! لابه لای دروس مون ارائه میشدند اما این ترم... 

مثلا روز اول هفته،  شنبه مون این طور شروع میشه : ساعت 10 صبح لخ لخ کنون خودمون رو میرسونیم به کلاس آمار. کلاسی که نمیدونم چرا استادش تاکید کرده دخترا و پسرا جدا بشه ساعت هاشون! ذات درس ناجذاب، مدرسش هم هر آنچه ناجذابان دارند، ایشون یک جا با هم دارند... 

همه گیج و خسته و ملول 90 و خرده ای دقیقه رو تحمل میکنیم... تن های ملول! 

این وسط تا کلاس بعدی حدود یک ساعت بیشتر علافی داریم، اگه بخوام صادق باشم تو این بازه فقط میشه به معده ات خدمت کنی. 

کلاس بعدی،  کلاس فرهنگ و تمدن... طاقت شنیدن حتی یک جمله از حرفای مدرسش رو ندارم. احمقانه و مصرانه دفاع میکنه از طب ایرانی اسلامی. که آخ حواستون کجاست که ما چه ابداعات و نبوغی داشتیم و غربی ها ازمان دزدیدند... 

کلاس تک جنسیتی دوم هم تموم میشه و راه رو به سمت خونه کج میکنیم😕

خسته ام، خستگی جسمی ملولانه! چون میدونم چیز ارزشمندی تو طول روز به دست نیاورده ام، خستگی جسمیم میشه مثل سرطان و اذیت میکنه، اذیت میکنه...

تن خسته میکشم سمت باشگاه. خدمت میکنم به خودم! اما خسته ام و انرژیم رفته پای بیهوده ها! 

برنامه ی فردا،  و فردای فردا هم بهتر از شنبه نیست... 

استادی که نه، مدرسی داریم!  دکترای تخصصی فلان رشته... مفید مفید شاید 20 دقیقه درس بده. بقیه وقتش رو مدااام در حال من منمه... درسی که انقدر مهم و سخته، هر اسلاید رو به اندازه ی چند جمله توضیح میده و دوباره سیکل معیوب که آی شما برو وزارت بهداشت بگو میخوام کار بیو کوالانسی بکنم، همه یک صدا اشاره میکنن به سمت من... 

 

اینا رو اینجا میگم که علاوه بر خالی شدن غرهام، تکلیفم با خودم مشخص بشه... 

راستش مدتهاست نگران آینده ام. من نمیخوام مستقیم وارد رشته ی تخصصی بشم. یا به اصطلاح همون حالت استریت. دوست دارم اول یه Generalist بشم... کسی که از پس هندلینگ شرایط بالین بربیاد، و بعد ادامه ی راه به سمت رشته ی تخصصی. چون دریای علم طب انقدر وسیع و عمیقه که هیچ وقت نمیتونی تو همه چیزش حاذق بشی .

اوایل نگران چه رشته ی تخصصی! بودم... که امیر محمد قربانی با یه بیت این دغدغه رو پس زد : تو پای به ره بنه، دگر هیچ مپرس/ خود راه بگویدت که چون باید رفت

نگرانی بعدیم سر کار کردن بود. نگران بازار کار اشباع هستم. اشباع که هست، و هر سال بدتر هم میشه. زمان احتمالا رنان فارغ التحصیلی من فاجعه میشه چون عده ای تعهدی دولت هستند و دولت مجبوره مثل کارمند باهاشون برخورد کنه چ و حقوق بده بهشون. نتیجتا اول نیروهاش رو با تعهدی ها پر میکنه... 

بزرگتر های رشته میگن نگران نباش، اگه دنبال پول نباشی کار هست مرکز خالی هست... آره من دنبال پول و پله نیستم. تا اونجایی که دستمزد و میزان کار کردنم با هم بخونه و خرج روزمره ام رو بده... 

همه ی این ها رو گفتم که به این جمله ی وبلاگ امیرمحمد برسم :"هیچ شغلی آینده ندارد،  خود شخص است که آینده ای برای شغلش میسازد!"

به نظر خیلی ایده آل و آرمانی میاد. تو مملکت ما شاید قفل ها سنگین تر از این کلید باشن... 

جدا از همه این قفل و بندها، اون آینده ای که این جمله مرادش هست، با متمایز بودن توی کار و تحصیل به دست میاد. این که شیوه ی برخورد معمولی با فراگیری نتیجه ی معمولی ای هم داره... 

من دلم نمیخواد آینده ام خاکستری و هم رنگ خیل عظیم تازه فارغ التحصیل باشه. دلم میخواد کارم خاص باشه و حداقل خودم رو راضی نگه داره. 

اما نمیدونم چطوری موتورمو روشن کنم، برای سرمایه گذاری... با این وضع تدریس، که سر ذوق که نمیارن هیچ، فوت سرد میکنن تو حلقمون تا حال مون رو بهم بزنن... 


Life Rhythm ۹۸-۸-۲۵ ۱ ۳۱۸

Life Rhythm ۹۸-۸-۲۵ ۱ ۳۱۸


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...