تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


۵ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

بهم گفتند مشروط شدی. به فکر حذف واحد باش. غمگین شدم... به واحد بی اهمیت نچسب قابل حذف فکر کردم. آمار! 

بعد که کارا درست شد و از مشروطی ناعادلانه دراومدم ،دیگه نیازی به حذف واحد نبود. خوشحال نبودم، اما ملول چرا...

چون استاد آمار هر آنچه ناجذابان دارند، ایشان همه یکجا داشت. بد ریخت، no charm! 

گوش فرا دادم به درس. گوشم ملول شد. بس که خشک بود و بی ربط به من. به منی که روحم سر ریاضیات کنکور تاول زد و دقیقا التیامم از عصر کنکور شروع شد با فکر به این که رها شدم از شر ریاضیات، تاابد. 

گوش هام رو بستم. با هندزفری، یا گاهی با فکر و خیال به ناکجاها... 

تنم ملول شد. جسمی که اسیر بود. سر کلاسی که روح دوستش نداشت، اما جبر ، دوست داشت. جبر من رو نشونده بود سر کلاس. من، مظلوم ترین حالت جسمم رو سر کلاس های این چنین حس میکنم. وقت و عمر و جوونی که هدر میره، حوصله ای که با حرف های ناجذاب سمباده وار دچار اصطکاک و تحلیل میشه، خستگی نادلپذیری که درنهایت دستگیرم میشه. خستگی عبث! 

حالا شب امتحانش همه چیز دچار ملال شده. آرامش من، اعصاب من، اعتماد به نفس من، گذشته ی فراموش شده و به خاطر آمده ی من، مادرم و چشمهای نگرانش چون بوی افتادگی می آید، جیب خالی من برای پرداخت پول معلم خصوصی، اعصاب بهم ریخته و نگرانی معلم خصوصی من... 

دردهای سایکوسوماتیک سراغم اومدن. تخم چشم سمت راستم از صبح تیر میکشه تا مغزم، دردهای مبهم جا به جای تنم ، سنگینی دست و قفسه سینه چپ، رفلاکس و سنگینی معده. 

باشگاهی که نرفتم، برنامه غذایی خوبم که به فاک رفت... همه تقصیر آماره. 

همه تقصیر احمق هایی که فکر میکنن آمار، به درد ماها میخوره. 

 


Life Rhythm ۹۸-۱۰-۲۸ ۱۱ ۴۰۹

Life Rhythm ۹۸-۱۰-۲۸ ۱۱ ۴۰۹


یه چیزی رو از پارسال میخواستم اینجا تعریف کنم، ولی میگفتم ولش کن بابا، چه ارزشی داره... ولی امروز دلم میخواد همه ی حرفای نگفته ی توی مغزم رو اینجا بذارم و برم. 

دو ساله که میرم باشگاه کوچه بغلی. باشگاه خوبیه، مربی ایروبیکش هم الحق حرفه ای و جدی کار میکنه. از لحاظ تمرینات و امکانات همه چیز اوکیه... ولی شخصیت مربیم و اون مسئول باشگاه یه کم خاصه. هر دو زن هایی به شدت از دماغ فیل افتاده و خود کول پندار، مربی یه مقدار چاشنی سلیطه گری هم داره. انگار که تو زندگی این مربی هییچ غمی نباشه، همه اش برنامه ی مهمونیای مختلف دارن، درینک میزنن، قر و قاطی...

مربی خیلی خیلی جوون تر از سنش میزنه. صورتشو نگاه کنی شاید بگی به زوور 30 سالشه. ولی خب سه تا بچه داره، بزرگ تر از من! 

بگذریم... من تو اون باشگاه وصله ی ناجورم. مثل همه جاهای دیگه. ساکت، آروم، بی قر و عشوه ی خاصی که اونجا میطلبه!! تون صدام هم پایینه... 

چند ماه اول، این وصله ی ناهماهنگ بودن تو ذوق مربی میزد. چون سنم از بقیه ی افراد کمتره، خودش رو مجاز میدید هر جور که میخواد حرف بزنه، جاهایی هم تمسخر!

شوهر خودش دامپزشکه. ولی دکتررر دکتررر کردناش گوش فلک رو کر کرده. یه جاهایی با این شوهر دکتر خودنمایی میکنه، یه وقتایی دلش از شوهره پره میاد هر دری وری که میخواد به پزشک جماعت میده. آخ که هر دفعه چه قدر دهنم پر میشه که بگم دکتر دامپزشک ، پزشک نیست! 

اما لبخند اجباری مثل قفلی دم دهنم رو میبنده... 

موقع تمرین مدت ها نمیتونستم حرکت اسکات رو بزنم، هر بار با لفظ خانوم دکتررر و یه چیزای دیگه جلوی بقیه تحقیرم کرده ... که ازت بعیده،  شما که آی کیویی! بعدش هم یه چیزایی میگفت مثل این :"دکترا همه شون همینن، منم یکیش رو تو خونه دارم. از بس سرشون تو کتاب بوده خل شده ان! عرضه هیچی ندارن! "

باز من بودم که کوچولوی جمع بودم، بی عشوه ی جمع، صدا پایین جمع، و محکوم به لبخند اجباری... 

یه روز قبل کلاس نشسته بودیم دور هم منتظر شروع کلاس... یهو شروع کرد سخنرانی کردن. نفهمیدم چی شد که اینا رو گفت. به در میگفت که دیوار بشنوه :" از من که تو جامعه هستم بپرس. از من که همه جور زندگی ای رو میبینم. مردا، زن دکتر نمیخوان. یکی رو میخوان زنانگی داشته باشه. آرایش کنه، برقصه، پایه ی خوشی شون باشه... به خودتون برسید!) من تا مدت ها نشخوار ذهنی داشتم. این حرفها رو تو برهه ای شنیده بودم که رابطه ی دوستیم با ف خراب شده بود. حس طرد شدگی داشتم، با حرفای مربیم بدتر شدم. بیشتر فکر میکردم که وصله ی ناجورم، زیادی آروم و جدی ام... تا ابد تنها خوام موند به خاطر شبیه بقیه دخترها نبودنم... اما همون روز که مربی اون حرف ها رو میزد و روزهای بعدش دلم میخواست که بگم : درسته که رشته ای میخونم که مثل 70 درصد جمعیتش درونگرام و انرژیم با شلوغ کاری به دست نمیاد، پشت میز میشینم ساکت ولی فکرم خیلی خیلی شلوغه، من هم آرایش کردن رو دوست دارم، من هم دلم رقصیدن میخواد، من هم یکی رو پایه ی خوشی هام میخوام، چی شد که فکر کردی دخترای پزشکی ، ربات خشکن؟  آره... مثل تو و دخترت، اعتقادی به آرایش همیشگی ندارم. به آرایش غلیظ ندارم، به موی هایلایت و ناخن کاشته و لب پروتزی ندارم. ولی چه قدر خودت رو بالا دیدی که از دید همه مردها، امثال من رو عیبدار بدونی؟ فکر کنی به خودمون نمیرسیم؟ تا حالا بوی عرق من رو فهمیدی؟ تا حالا دو جلسه پست هم رو با یه لباس اومدم ؟ تا حالا موهای من رو کدر دیدی؟

جدا از این که رسیدگی های امثال من فقط ظاهر نیست...

گذشت، زیر همه اون آوارها ذره ذره خودم رو ساختم. ساکت بودنم رو پذیرفتم اما تو سری خور بودن رو نه. هر جا که مربی خواست حرف اضافه ای بزنه دیگه لبخند اجباری نزدم. رویه عوض شد. دیگه اون جو رو حس نمی کنم. آره،  ساکت جدی و بی عشوه ی رایج هستم. و راضی ام. این طور بوده ام از بچگی، از عکس های مهدکودکم هم مشخصه حتی. پس من دست به مدل خودم نمیزنم، کسی هم حق نداره چیزی رو تحمیل و القا کنه. 

امروز مربی دیرتر اومد. بسیار بشاش و خوشحال. مشخص بود خبری شده. یه کم بعد گفت دارم مادر زن میشم! زنای باشگاه دورش ریخته بودن وااای مگه تو اصلا بچه داری؟ وای اصلا بهت نمیاد! حالا داماد کیه؟ گفت عههه دامادم خوردنی نیست! 

من این حین پشت سر مربی بودم و این پا اون پا میکردم برم وسایلم رو بردارم. 

بالاخره  گفت دامادش جراحه! زنای باشگاه چشماشون از حدقه بیرون زده گفتن عه کی؟ جراح چی؟ به یه نفر اشاره کرد فلانی رو یادته معرفی کردم که پیشش لیپوساکشن کنی؟ همون... 

یه لحظه متوجه شدم نگاه مسئول باشگاه، زنا و خود مربی به منه. انگار که منتظر تحسین من بودن. انگار که داماد جراح گیر آوردن دستاورد خاصیه، حالا که من صدام درنمیاد و فقط دارم لبخند اجباری میزنم حسودیم شده! 

همه روزهایی رو به خاطر میاوردم که مربی گرامی تا دلش میخواست لیچار بار دکترا میکرد. که آره! تموم شد روزگاری که میرفتی دکتر درمون میشدی. حالا همه اش یه مشت بی سواد ریخته تو مطبا. همه خوبا رفتن، درمان میخوای باید بری خارج! 

یا اون روزا که از دست و پا چلفتی بودن دکترا میگفت... 

و اون روزها که اظهار فضل های دخترش رو نقل میکرد مبنی بر این که دختر باید بلد باشه چطور با دخترونگیش مرد و رو تشنه کنه. 

و بعد تو ذهنم پسرهای پزشکی از دون پایه تا بالا رتبه رد شدند. هیچ کس در اون حدی نیست که وصال باهاش رو بخوای پیروزی و دستاورد بدونی! 

به لبخندم ادامه دادم، با آرزوی پایداری این وصلت! ان شاءالله که مادر زن گرامی با زبونش داماد پزشک بیچاره رو نیش نیش نکنه... 

تو پیج مربیم پسره رو دیدم. جراح عمومی ای که معلوم نیست به چه دلیلی تو پیج کاریش اسمی از خودش نیست! فقط ابدومینوپلاستی، لابیاپلاستی، بلفاروپلاستی، بدون ذکر نام پزشک معالج، بدون آدرس مطب، فقط شماره یه ادمین! 

بیخیال... 

این وسط دوگانگی حرف و خواسته ی مربی و امثالش اذیتم کرده، اون نگاه های مسئول باشگاه و مربی و... اذیتم کرده و ظن به حسادت ورزی من چون من معیوبم از نظر اونها ...

ایشالا اون روز هم میرسه که با اینا اذیت نشم. 

 


Life Rhythm ۹۸-۱۰-۲۳ ۸ ۳۸۷

Life Rhythm ۹۸-۱۰-۲۳ ۸ ۳۸۷


‏آخ یه روز بیاد که اجازه ی استفاده اش رو رسما داشته باشم، نه هر از گاهی یواشکی صدای قلب خودمو گوش بدم.
یه روز که سوادم انقدری باشه که فقط صدای دوپ دوپ نشنوم... 
من خسته ام از زندگی پشت کتابها. خسته از شبه علم ها. بالین عزیز، زودتر ...!


Life Rhythm ۹۸-۱۰-۱۱ ۶ ۴۱۲

Life Rhythm ۹۸-۱۰-۱۱ ۶ ۴۱۲


برنامه ی moodpath رو چند وقتیه نصب کرده ام. روزی سه بار، هر سری چندتا سوال درباره ی احوال روحیم میپرسه... و طبق جواب هام مودم رو طی چند رو آنالیز میکنه. به صفحه ی آنالیز که نگاه میکنم، تعداد روزهای مود پایین بیشتره انگار، ولی تعداد مودهای بالا هم کم نیست. سعی میکنم خوشبین باشم... 

به خودم میگم دفعه بعد که رفتم پیش روانپزشکم، بهش میگم که این آنالیزها رو انجام داده ام. بهش میگم یه روزهایی هیچ اتفاقی نیفتاده ولی حالم بد بوده، یه روزهایی از زمین و زمان باریده و من خوب بوده ام. بببین ببین دکتر! من دارم یاد میگیرم چطور هندل کنم! تو خواستی که درمان CBT رو شروع کنی ولی نه پول من رسید نه وقت تو نه سواد به اصطلاح متخصصین اینجا! ببین من خودم عاقل تر از این حرفام! من اون دانشجوهات رو میتونم درس بدم! 

به نوجوونیم فکر میکنم. به استرس ها و دنیایی که من رو نمی فهمید. اساسا تلاشی هم نمیکرد. به تنهایی و غریبی... به دکتر گفته ام که این افسردگی، کش اومده ی دوران نوجوونیه و اون بهم حق داده. سر کلاس ها گفته شد، که افسردگی تو نوجوونا شایعه چون سازوکارهای دفاعیشون در برابر مشکلات هنوز شکل نگرفته. یه لحظه خوشحال میشم! از این که دیگه نوجوون نیستم،  از این که مثلا سیستم دفاعیم کامل شده... اما، صبر کن! نه... من هنوز هم باید رشد کنم. میبینم که حتی نسبت به دو ماه قبل هم ساز و کار هام کامل تر شده ان! آیا براستی، طبق این تعریف ها، انسان تا آخر عمرش نوجوون نیست؟ 

به دکتر اصرار کرده ام داروم رو کم کنه. دکتر خیلی روم حساب باز میکنه. فرآیند درمان رو گذاشته رو نظر خودم ... ولی با احتیاط و تردید راضی به کم کردن شده. اما باید بهش بگم، که به نظرم آجیتیشن ظاهر شده انگار. یا شاید هم قبلا بوده و حالا چشمام بهش باز شده. شاید هم دارم سندروم کاهش ssri رو بروز میدم استاد! 

امروز در جواب به استوری مربی سنتورم اظهار فضل میکردم.شعر زمستان خوان ثالث رو گذاشته بود. استاد چند وقتیه که افسردگی گرفته. عمل قلب باز کرده و این بی تاثیر نبوده... من رو ایشون تشخیص و مارک افسردگی نذاسته ،خودش به زبون خودش میگه. داشتم در جواب استوریش میگفتم استاد! روزگار خاکستریه و زمستون ولی ما باید یادبگیریم چطور درون مون رو گرم نگه داریم... راستش هی به این جوابم فکر میکنم و حالم از خودم بهم میخوره😑

شب شده، mood الآنم بر خلاف صبح حزن آلوده، چون خالی شده ام از قوی بودن... چون انقدر handlize کردم و انقدر شرایط نخواست عوض بشه، که تموم کرده ام. یاد قلب همیشه ملتهب اون دختر دبیرستانی افتاده ام. پر از درد، بی گوش شنوا... 


Life Rhythm ۹۸-۱۰-۰۵ ۳ ۳۲۹

Life Rhythm ۹۸-۱۰-۰۵ ۳ ۳۲۹


به این فکر میکردم که خواب و رویاهای آدم ها، به مرور عوض میشن. شخصیتها و کارکترهاش، موضوع هاش. مثل من که دیگه خواب دبیرستان و کنکور رو نمیبینم ولی عوضش بچه های کلاسمون وارد خوابهام شده ان... دیروز بی هوا یاد اون معلم ریاضی دبیرستانم افتادم که تا همین چند وقت پیش خوابش رو میدیدم. دیدم عه! چه قدر وقته که از خوابهام رفته... 

بدیهیه... نگرانی ها و آدمهای زندگی مون عوض میشن. رویاها هم... 

نوار فیلم آدمها و مسائلشون که یه روز برام مهم بوده ان حتی اونهایی که تا سر حد بالا اومدن جون مایه گذاشتم از وجودم، همه از جلوم رد شدند... برام واضحه که این روند ادامه خواهد داشت. 

حتی فامیل و دوستهای نزدیک عوض شده ان. خودم هم! مثلا شده ام مثل چسبی که انقدر چسبیده باشه به جاهای کثیف، قدرت چسبندگیش رو از دست داده باشه. اگر شخص مقابل ،خوش چسبندگی نداشته باشه راحت کنده میشم. یه کم وحشتناکه از نظر بقیه اما خب... به این مرحله رسیدنم ارزون نبوده و دست خودم هم نبوده! 

بین همه ی رفت و اومدها،  دو نفر همراه من تغییر کرده ان، همزمان که هم کنارم بوده ان و هم پشتم... پدر و مادرم. 

مثلا مادرم. این روزا میفهمم که اون هیچ کسی رو نداره برای نزدیکی به جز خانواده، به جز من. عشقی داره که روز به روز بیشتر میشه. مراقبه هاش، محبت هاش... انقدر زیاده ان که میترسم. از وابستگی میترسم، از یه روز نبودنش میترسم... دنیایی که آدمهاش رنگ عوض میکنن ، بدون مادرم چطور خواهد بود؟ بدون پدرم؟... 

هر چند که بی اختلاف نیستیم. باورها و فکرهای مخصوص خودشون رو دارن... ولی، حیله تو کار نیست. منفعت تو کار نیست، فقط و فقط ایثاره... 

نادر ابراهیمی تو کتاب آتش بدون دود، نوشته بود که مدام بی پدر و مادر شدن رو تو ذهنت تجسم نکن و پرورش نده در حالی که هنوز پاهای مادرت قویه برای بیرون کشیدن نون از تو تنور. یه همچین چیزی... میگفت به جز کدورت دل هیچی نمیاره. 

اما، من هر چی که میکنم، نمیشه... همچنان که مورد عشق اونها قرار گرفتن اجتناب ناپذیره، همچنان که اون بیرون منفعت به ایثار ترجیح داده میشه، من میترسم. از تنهایی... 


Life Rhythm ۹۸-۱۰-۰۱ ۳ ۳۲۷

Life Rhythm ۹۸-۱۰-۰۱ ۳ ۳۲۷


مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...