تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


۱۳ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

فکر کنم همه مون دیدیم آدمهایی که زود به دل میگیرن و دلخور میشن. زود جوشیا رو نمیگما. مثلا جنوبیا رو نمیگم. اونا در لحظه عصبی میشن میریزن بیرون ولی بعدش یادشون میره. من اتفاقا اینا رو دوست دارم😂

منظورم آدمای غیرقابل پیش بینیه. تو نمیدونی تا کجاس حدشون. یه روز مثل کش، کش میان ولی در واقع دارن تحمل میکنن، یه روز مثل نخ فاسد با یه اصابت پاره... آدم به ستوه میاد از تعامل با این آدمها. عاصی میشی از فکر کردن و وسواس، نکنه اینو بگم یا فلان کارو بکنم ناراحت بشه؟ اینو گفتم ناراحت شد یعنی؟ ساکته ناراحته یعنی؟ 

نشستین دور هم و داری طبق روال شوخی میکنی یک دفعه بهش برمیخوره تو اصلا نمیفهمی چرا. یعنی range حرف اخیرت انقدر فرق داشته با چند دقیقه قبلت؟ میفهمین چی میگم؟ اصلا دیدین از این آدما؟ موضع تون چی بوده مقابلشون؟ 


Life Rhythm ۹۹-۸-۲۸ ۱۰ ۲۰۸

Life Rhythm ۹۹-۸-۲۸ ۱۰ ۲۰۸


زینب.دیشب یهو sms داد.50% ریه ام درگیر شده. گزگز دارم،و تهوع و اسهال. با هر با هر نفسی ک میکشم، سرفه میکنم و ریه م سختشه. 

داشتم کلماتمو جمع و جور میکردم جواب بدم. مامانم گفت فاطمه؟ گوشات چرا مثل لبو شده؟ 

فهمیدم که تون سمپاتیکم رفته بالا ولی نمیفهمم. چون تمرکزم روی حل مشکلش بود. 

این که چرا از بین این همه دوست و رفیق کادر درمان به من پیام داده بود حس عجیبی بود. این که اصلا خودش 10 سال حداقل از من از لحاظ علمی جلوتره ولی چرا اون لحظه میخواست من بهش بگم چیکار کن چیکار نکن... 

 همیشه میگفت بهم که از نظر من تو خیلی بیشتر از یه فیزیوپات میدونی. بالین نرفتی اما دیدت از خیلی ها بالینی تره. معمولا تعریف بقیه رو جدی نمیگیرم. ولی دیشب فهمیدم اصلا شوخی و هندونه زیر بغل گذاشتن نبوده حرفاش.

روز 9 ام درگیر بودنشه. میتونم بفهمم چرا این چند روز اخیر طاقت گوش دادن ویس 10 ثانیه ای [البته خب 10 ثانیه سوال فارما بعدش جواب میخواد] رو نداشت. 

وضعیت شهرشون قرمز نیست، سیاهه... 


Life Rhythm ۹۹-۸-۲۷ ۰ ۱۷۸

Life Rhythm ۹۹-۸-۲۷ ۰ ۱۷۸


همون دو هفته اول که گذشت و کم کم سردردها پیداشون شد، بیشتر دقت کردم و دیدم کرایتریای میگرن رو پر نمیکنم. این سردرد ها به نوع تنشن بیشتر میخوردن هر چند سابقه و شانس بروز میگرن بیشتر بود. فهمیدم دکتر توی تشخیص به اشتباه افتاده. اعتماد کرده به فمیلی هیستوری. خواسته محتاط باشه. ولی درد که محتاط نیست. درد، ضعیف میکنه. جدات میکنه از بقیه و دنیا. زبونت هم کوچیک تر و ناکارآمدتر از اونی میشه که بخواد درد رو توصیف کنه. میگفتم درد، دو ساعت بعد بیداریم با شدت خفیف رو به متوسط با کیفیت فشارنده از شقیقه و مردمک چشم شروع میشه و... حس میکردم لالم، گنگم. این کلمات برای توصیف اون درد به اندازه ، ظرفیت ندارن. برای دنیای بیرونن... 

میگفتم درد دارم و در بهترین حالت اطرافیان مراعات و دلسوزی و ترحم میکردن اما فقط در حدلحظه. من درد داشتم و از دنیا جدا شده. درد مثل بچه لوسی که نمیذاره از بغل بذاریش زمین وگرنه لج میره. حتی نگاه به میز و کتاب و دفترم لبخند شرورش رو نشونم میداد که اگه بری بیشتر دردت میدم...محدودیت اعمال ورزشی. مبادا سرت زیادی بچرخه وگرنه خودت میدونی باهات چیکار میکنم. اینارو مهمون ناخونده ام میگفت. 

ناچار شدم و کتاب مقدس پزشکی، آه ببخشید دیتابیس مقدس پزشکی رو باز کردم و درمان رو خوندم. درمان رو شروع کردم. منتظر نموندم تا دو هفته دیگه برم و دکتر خودم نظر بده تازه بیفتیم تو زحمت نظر دادن. شماها نمیدونین ولی حتی پزشک با 20 سال سابقه کار هم سخت ترین قسمت کارش تصمیم برای تشخیص گذاشتنشه. علائم همپوشانی دارند...  . این منم که میدونم درد باهام چیکار کرده 24h, هفت روز هفته. تو 5 دقیقه شرح حال گفتن [آنم آرزوست!] تشخیص قطعی گذاشتن یعنی یا بیماری خیلی روتین و مسخره بوده یا قطعا چیزی میس شده یا طرف جز خدایگان پزشکیه. 

خلاصه... سر خود، شروع کردم داروهای جدید رو. جواب داد! هفته بعد که رفتم دکتر رو دیدم گفتم اینطوری شد با داروهای شما، خودم اینا رو شروع کردم و راضیم. گفت آفرین همینه! میومدی منم همینا رو میدادم😂

اما اینا روی خوب داستان بود. کاغذ بروشورای داروها رو خوندین؟ یه جمله معروف رو کپی پیست میکنن :

"هر دارو به موازات اثر درمانی مطلوب، ممکن است باعث بروز برخی عوارض ناخواسته نیز شود. اگر چه تمام این عوارض در یک فرد دیده نمی شوند. در صورت بروز هرعارضه حتما با پزشک مشورت کنید. "

ولی خب این جمله همراه با عوارض اختصاصی نوشته شده و بروشور دارو همراه جعبه یه راست میرن تو آشغالی. اشکالی هم نداره. چاره چیه؟ چند مورد انتخابی داریم اصلا چند گزینه مونده برامون تو ایران که بخوایم جایگزین کنیم؟ 

یه قضیه جالب هم هست این جا مصداق از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی می نمود. مثلا، اغلب داروهای ضد افسردگی در اوایل مصرف باعث تشدید افکار خودکشی و ناخوشایند میشن. یا این که یه دارو داریم خواب آور، مکانیسم فارماکولوژی و مولکولی همه بر اساس خواب آوری، بعد اون وقت تو کارآزمایی ها دیده شده بی خوابی هم میده. حالا این دارویی که من شروع کردم هم جالبه. Agitation اولین و شایع ترین عارضه اش هست. اساسا من واسه چی سردرد تنشن گرفتم؟ از بس که حرص خوردم و حرص دیدم و ریختم تو خودم. حالا، این داروعه اون سردردا رو میگیره، ولی من رو تبدیل کرده به یه آدم حساس زود جوشی. سر کوچکترین چیزها ممکنه عصبی بشم. مثلا یهو چتری موهام رو که دوستشون ندارم و یه لحظه غافل شدم و قیچی چیدشون میاد تو صورتم. عصبی میشم. دلم میخواد برم مسبب این خطای 4 ماه پیش رو چک و لگدی کنم! 

ناگفته نماند خیلی از عوارض نامطلوب با ادامه مصرف از بین میرن. ولی واقعا نمیدونم این آژیته بودنه میخواد با من چیکار کنه. نسبت به اوایل کمتر شده ولی هست. من، اون فاطمه ی قبل نیستم چندان. لااقل از درون. 

باز هم دم رفرنس نویسان گرم که بیمار رو مجبور به پروفیلاکسی دائمی نمیکنن. یعنی واقعا تا 3 ماه دیگه مصرف همه چه به خیر خوشی تموم میشه؟! بعدش تیپر و تنشن هم میره خونشون؟ 

هعییی... واقعا کاش به ترم بعدی و بیمارستان نکشه این کلنجار و تئاتری که بدنم راه انداخته... 


Life Rhythm ۹۹-۸-۲۴ ۳ ۲۲۰

Life Rhythm ۹۹-۸-۲۴ ۳ ۲۲۰


2 یا 3 شبه که کابوس می بینم. متوجه میشم که دارم اذیت میشم اما بیدار که میشم یا حتی تو حالت خواب و بیداری متوجه نیستم خواب چی رو دارم می بینم که اذیتم میکنه. اعتقاد دارم رویاها ادامه ی بیداری هستند و اصولا هر هیجانی رو و هر خواسته ای رو که ذهن نتونسته توی بیداری بهش برسه توی خواب بیرون میریزه. سعی میکنم به خوابهام دقت کنم . معمولا میتونم بفهمم که فلان چیز توی خواب نماد فلان چیز بوده توی بیداری! اما متاسفانه این دو شب رو نتوستم بفهمم چی داشته اذیتم میکرده. ولی قسمت اول خواب رو یادمه. جنگ شده بود. هر از گاهی این دست خوابها رو میبینم. خواب میبینم آمریکا حمله هوایی کرده...

از این وضع کیفیت خواب میتونم بفهمم دریای درونم اونجوری که باید آروم نیست. ورزش رو هم چند روزی هست که به بهونه هایی گذاشتم کنار.شاید که این خوابها دارن بهم اخطار میدن... فاطمه! ظرفت داره لبریز میشه! پاشو با ورزشی با یوگایی چیزی شیرش رو باز کن یه کم از حجمش کم بشه.

ورزش میکنم... گذاشتم روی low impact که توانش رو داشته باشم. موجود مونثه و باگ خلقت. داری زندگی ات رو میکنی یهو به خودت میای میبینی ضعیف شدی. انرژی در دسترست کم شده. هورمونات هرجور دلشون بخواد تو رو برده خودشون میکنن. به خودت میای میبینی فاز دوم سیکل ات شروع شده و بدتر ! pms سلامت میکند! تا به اینجای کار با هر چیز زمانه جنگیدی، حالا ولی هورمونات تنهات میذارن، حالا تو میمونی و نقطه ضعف هات. برای هر کس مختص خودش. تا اینجای کار تو داشتی نقطه ضعفهات رو کاور میکردی. ولی حالا چندان قوی نیستی. نه از نظر روانی نه حمایت جسمی.

ورزش میکنم و ذهنم مشغوله. مثل همیشه. اما تا یه جایی میتونم هر دو رو با هم. از یه جایی به بعد در حالی که نفسم بالا نمیاد چون ذهنم هم کم آورده و اذیته وایمیستم. هیسسسس! ذهنم خفه شو ! بس کن! عاقبت این فکرکردنا چی میشه؟ تمرکز کن روی خودت. فکرای فرعی همیشه هست. قبل این بوده و بعد این هم هست.

به نظرم workout training انگار یه بن سای از زندگیه. مجبوری همه توانت رو بذاری روی حال. فکرت رو بذاری روی اینده یا درگیر گذشته، کار خراب میشه. حتی شاید جلو هم ببری تمرینات رو. ولی تهش حالت خوب نیست. امشب خیلی سعی کردم تمرین حال کنم با ورزش (هرچند خیلی موفق نبودم). در واقع ورزش کردنم اصلا خیلی وقته دیگه جنبه ی فیت شدن نداره. تمرین حال رو میخوام بذارم راسش...

 

+ یه کهم به احوال این پست نمیخوره فقط میخوام ثبت بشه : ایمان انگاری هر از گاهی خوشش میاد یه عکس بذاره اینستاش و بعدش یه مشت از بچه های اطرافش رو تگ کنه روش . بگه آه بیبی های من چه قدر ما کول هستیم کنار هم و فلان و بیسار و از قضا تا بحال تا اینجای کار که من پیج داشته ام دوبار تو تگ ایشون به دام افتادم. اما ، من اون تعرف کردنی که دلش میخواد رو نمیکنم. امروز هم پست دوم رو گذاشت. حرصم گرفته از این که پشت سر تمام اونایی که تگ شده بودن جلوی من یکی یه بار رو حتمااا بدگویی کرده بود. این ویژگیش حال منو بد میکنه و یکی از دلایل فاصله گرفتنم همینه. حتما بدگویی من رو هم کرده. و میکنه. مخصوصا که کلی کیف میده حالا پیش عین. عین جو گیر، آخ که چه حال میکنم روزی که خبر بهم خوردن تیپ و تاپ عین و ایمان رو بشنوم. اوه نه! من کلا دادم رفت. هر غلطی کردن به جهنم... دنیا که اصلش بر مسخرگیه. قبل ما کلیا بودن و حالا دیگه نیستن.بعد ما هم کلیای دیگه میان... انسان موجود بیچاره ایست که اینجا گیر کرده. من اینجام، که از درد بودن و درهای مضاعف کم کنم تا این مسیر تموم بشه. حقیقتا ترجیح میدم بیشتر از این نداشته باشم.


Life Rhythm ۹۹-۸-۲۳ ۰ ۱۶۷

Life Rhythm ۹۹-۸-۲۳ ۰ ۱۶۷


قفلی جلو زبونم و مغزم و نوشتنم زده شده که از حریم خصوصی ات از یه جایی به بعد ننویس و نگو و ول کن بذار خودش حل میشه یا اصلا حل شدنی نیست. اما حالا که فکرشو میکنم انقدرا هم این مسئله شخصی نیست. در واقع مختص من نیست. به زندگی هر کدوم از دوستام که نزدیک بودم دیدم اینا رو بدتر هم. 

بی رودربایستی... اغلب پدر و مادرهامون به اندازه کافی بالغ نبودن برای ازدواج. برای زندگی مشترک و فهمیدن همدیگه. خودشون رو نفهمیده بودن و حالا بدتر، باید یکی دیگه رو میفهمیدن .

تو پزشکی یه اصلاحی هست به اسم فیبروزه شدن. کار از کار بافت بگذره میگن فیزروزه شد. به نظر من هم خیلی قابلیت هاشون دیگه فیبروزه شده. تو دیگه نمیتونی به راحتی بهشون بگی اینجات مشکل داره برو حلش کن. یا تلاش کن خودت رو بیشتر بشناسی، طرف مقابلت رو. انعطاف ندارن. درست متل بافت فیبروزه. پیر و چغر. 

نقصهایی داشتن و نفهمیدن که دارن، در عوض لج بازی بچگی قوی تر از هر چیزی باهاشون مونده و بزرگ شده. حالا بلا به دور از روزهایی که سیکلهای معیوب بیان. یکی از طرفین، کاری میکنه که خوش نیست. میدونین که. تو زندگی همه مون یه سری مشکلات ماژوری از ازل وجود داشته ان که تقریبا قابل حل نیستن و باقی مشکلات کوچیک قریب به صد در صد موارد دور این ماژورها میچرخن. خلاصه... یکی از این دو یه خطایی میکنه ناخوش به مذاق دیگری. استارت سیکل معیوب. اون یکی ناراحت میشه ولی بلد نیست درست ناراحتی کنه. بلد نیست درست حرف بزنه. ناراحتیش شبیه عزا گرفتنه. شبیه حمله اس. رفتارهای نوروتیک. نابالغانه. سرت سوت میکشه از بیرون که این رفتارهای ناپخته رو نگاه میکنی.  سیکل معیوب جون گرفته، یکی این میزنه، آتیش رو ول میده دلش خنک میشه بی حواس از این که هر آتیشی که میزنه به خودش هم داره آسیب میزنه از نظر ایزوله. دیگری آتیش رو گرفته، گلوله اش میکنه هل میده سمت دیگری... آتشها هم الزاما بزرگ نیستن. آتشهای خرد، بچگانه، مزمن، کلافه کن! 

این که چی بشه، چه معجزه ای بیاد دوباره این دو طفل سالمند رو بشونه سرجا خدا داند.

سوال بزرگ میپرسم هی از خودم. فاطمه؟ ممکنه یه روز هم تو طفل لجوج سالمند بشی؟ 

دارم به این فکر میکنم که چه قدر همه چیز رو جدی گرفته ان. دنیای بی معنی رو چه قدر جدی گرفته ان... مرگ بیخ گوشمونه. مگر کلا فلسفه دوتایی شدن، ازدواج و... کم کردن درد تنهایی نبود؟ چقدر از هدفها دورن... شایدم نیستن، شایدم من نمیفهمم. شایدم هم دوست دارن این بازی ها رو. ولی من دوست ندارم. چه قدر زیاد بوده روزهایی که کوچیکتر بودم، بی دفاع تر، و با دیدن این چیزها حس ناامنی خفه ام کرده درصورتی که واقعا هم خبری نبوده. حقم نبود نوجوونیم با اون لجبازیا اونجور میگذشت. وقتی مشکل خاصی نبود. حالاعه که میفهمم خیلی چیزها رو. فاطمه ی اون موقع چه قدر بی پناه بود... 

آخرش، دلمون برای این روزها هم میسوزه، دل من که از الان...! 

عنوان از آهنگ Hayat Iki Bilet. اینم از اون آهنگاس که ذوبم میکنه و یادم میاره که ول کنم دنیای دو روزه رو. مثل شب نیشابور شجریان


Life Rhythm ۹۹-۸-۲۱ ۲ ۲۰۰

Life Rhythm ۹۹-۸-۲۱ ۲ ۲۰۰


قبلا از تنهایی کافه رفتن، میترسیدم، خجالت میکشیدم. خیلی روزا بود که fogged brain بودم و یه توک پا تنها کافه رفتن میتونست حکم تنفس مصنوعی داشته باشه برام اما دریغ میکردم.

اما حالا چند وقتی هست که شجاع شده ام. فرصت داشته باشم، رژیمم انعطاف داشته باشه، سر از کافه درمیارم. حتی با مقنعه! [این مورد حس میکنم خیلی ضایع اس ولی خب...] 

برام حس تراپی داره. یهو خودم رو میبینم که تو یه good mood فرو رفتم و تنها شده ام و حالا فرصت فکر کردن بهتر رو دارم. 

امشب، خبر دار شدم که قراره از فردا همه مشاغل غیرضروری 6p.m به بعد بسته بشن. من هم مثل کسایی که بهشون اعلام جنگ شده، یه حسی بهم القا شد و هی نوک میزد پاشو برو پولاتو آتیش بزن که آخر دنیا نزدیکه! خب راه بهتری به ذهنم نرسید😂 با مقنعه اومدم کافه نشستم و علی رغم بی اشتهایی مطلق دارم کیک کارامل و بادام میخورم. [ هیچ وقت گول ظاهر دلرباش رو نخورید. وسطش خشک و صحراس!] 

حدود دو هفته پیش هم رو همین صندلی یا اون پشتی نشسته بودم و درگیر عین و پ بودم. درگیر سردرد عجیب بودم و حرص خوردنای بیخود. من چه قدر عوض شدم! سیاست هام درباره ی اون دوتا اصلا مثل قبل نیست. سیاستهام درباره خیلی چیزای دیگه شبیه دو هفته قبل نیست! 

حالا هر سال، چندتا از این دو هفته ها داره؟ من هر چندتاش بگذره این طور عوض میشم؟ 

تازگیا، باز یاد هنر ژاپنی kintsugi افتادم. انگار که من همون کار رو میکنم با تکه هایی که ازم کنده میشه. دلم میخواد کیک تولد امسالمو با طرح kintsugi بزنم که یادم بمونه... من در آستانه فوت کردن شمع 22 طرز فکرم نسبت به شکستن و باز ترمیم شدنها چطور بوده.... 

یه کتابی میخوندم چند وقت پیش. زندگی در مرگ. نوشته ی سو بلک. انسان شناس قانونی. در واقع یک اتوبیوگرافی مربوط به شغل و افکارش بود. افکار یک کالبدشناس. میگفت بدن انسانها داستانهای زیادی رو با زبون بی زبونی میگن. کاری ندارم در ادامه سو چی گفت. یادمه همون موقع که میخوندم این قسمت رو دستم روی پای کبودم بود. ساق پام توی باشگاه کبود کرده بود. پایین ترش کف پام، تاول و پینه داشتم. تا اینجای داستان میشد فهمید من داشتم برای لاغری میجنگیدم. دقیق تر بشی میبینی هر چیزی میتونه ترک بده تنت رو، روحت رو... مکانیسم ترمیم توعه که تعیین میکنه قوی هستی، میتونی زیباتر بشی یا نه... 

+بیان باهام راه نمیاد عکس آپلود کنم :/


Life Rhythm ۹۹-۸-۱۹ ۰ ۱۵۸

Life Rhythm ۹۹-۸-۱۹ ۰ ۱۵۸


دیروز یک نفر که کاری داشت باهام پیام داد سلام. حالت چطوره... و شروع کرد گفتن خواسته اش... من که جواب اون حالت چطوره رو طبق قاون نانوشته ی محاوره ی معیار جواب دادم. ولی یه لحظه به فکر فرو رفتم. فاطمه؟ حالت چطوره این روزا؟

جواب سوال سخت خودم رو هنوز نتونستم کامل بدم. مشکل حادی نداشتم.پس خوب بوده ام. مزمنها همیشه هستن.حالا این که مزمنها خودشون چه قدر آزارنده باشند سوال سختیه و نمیتونم مقایسه درستی بکنم. میگم خوبم و در عین حالی که نه کاملا. ملتهبم و زیرجلدم احساس ناامنی میکنم. ناامنی برای همه چیز،از همه جنس. حس ناامنی که وای اگه فلان چیزم خراب شد دیگه نمیتونم بخرم یا درستش کنم. حس ناامنی از این که چه قدر مثل موریانه وصل باشم به جیب پدر و مادرم در عین حالی که شاید واقعا الان که فایده ای ندارم در آینده هم useless... حس ناامنی بابت آینده ی برادرم. او نتونست مثل من از کنکور خیری ببینه... از تجربی... میترسم از عاقبت کارش... از بیکارگی بدم میاد و نمیتونم ببینم بیخ گوشم برادرم داره هدر میره و اونقدرا هم insight نداره. حس ناامنی روابط رو هم دارم. اوضاع قمر در عقرب همه جوره شرایط رو جور کرده که آدمهای اطرافم طوری عمل کنن که آدم  با روان سالم نمیکنه...

داستان زینب رو بگم براتون...

نمیدونم قضیه هوش مصنوعی و الگوریتمه یا واقعا جامعه علوم پزشکی توی توییتر فارسی اینجوری اشباعه... از 10 نفر رندوم توی تایم لاین احتمالا 7 تاش پزشکه 2تاش دارو یا دندونه 1دیگه اش یه چیز مرتبطه...خلاصه. اون روزا که توییتر بودم یه کاربر بود که نحوه ی حرف زدنش من رو جذب کرده بود. میدونستم داروسازه و حالا هم رزیندنت فارما. رفتم دایرکتش گفتم من دوست دارم باتو بیشتر آشنا بشم. از قضا همون موقع هم بود که بخاطر فارما کلی گیر بودم و... . داستان گیر و گور فارمام رو بهش گفتم و قرار شد کمکم کنه. راستشو بخوام بگم اوایل دوستی و صحبتهامون رو یادم نمیاد. ولی مثلا پارسال این موقع... چه قدر که هر روز با من حرف میزد... از این و اون میگفت. از کراشهاش. بحث علمی میکردیم. اگه میرفت سرکلاسی که میدید موضوعش به درد من هم میخوره برام میفرستاد. رفته رفته شد نفس دوم من. انقدر که، متوجه بود و نبودش نمیشدم. منظورم بی توجهی نیستا. یعنی میخوام بگم انقدر دلم قرص بود از حمایتها و بودنش که اگه یه روز فرصت نمیکردیم صحبتی کنیم طوری نمیشد. میدوستم همیشه هست، کمتر از چند دقیقه.حامی، گوش شنوا، درک تا اونجا که دلت میخواد، سرزنش؟ نه... خط کش نه... عیب و ایراد اگه بود به صورت tip که مثلا اینطوری بهتره... کم کم شرایط زینب هم داشت عوض میشد. اول با اضطرابهای شدید و از پا درآور... امتحان جامع داشت شهریور ماه... امتحان رو که داد انگار شیره ی جونش رو کشیده باشن... اضطرابه رفت به جاش انبوهی از سیاهی افسردگی رفت تو وجودش. حرف میزدم باهاش و انگار که داشت حرف زدن رو بالا میاوردو میگفت شیره یجونم رو کشیدن و مغزم مچاله شده، از همه بدم میاد از زندگیم و ... . آینده رو نمی بینم. از الان تا 2 سال دیگه وفت دارم پایان نامه ام رو بدم بیرون . انقدر باید خفن باشه که ازتوش دوتا مقاله دربیاد. دربیاد و بتونم برم. برم و از صفر شروع کنم. تو ذهنم میگفتم بری ؟ تو اینجا الان خونه داری ماشین داری درستو خوندی اراده کنی کار داری اونم شهری که به بیکاری معروفه... اما نه من و نه حتی خودش نمیدونیم چی میخواد حقیقتا !  بخاطر کرونا نمیتونه کار مقاله رو به صورت روتین شروع کنه و حالا تازگیا میگه من راهو اشتباه اومدم.من نباید ادامه تحصیل میدادم... تحریمیم و مواد آزمایشگاهی هم نیست.

زینب من ، دیگه اون خواهر نیست. ازش دلخور نیستم و درکش میکنم. براش ناراحتم. چه چیزهایی دست به دست هم دادن زینب رو از من بگیرن؟که حتی دیگه ازش سوال درسی بپرسم و جوری جوابو بده که گوگل میکردم بهتر بود؟ که دیگه روی کسی کراش هم نزنه؟ که کسی که مخالف سرسخت درمان دارویی افسردگی بود اس سیتالوپرام شروع کنه؟

چرا احساس ناامنی نکنم؟ همدمم رفته و این آدم جدیده، خیلی سخته برخورد باهاش. همه اش باید مواظب باشم ناراحتش نکنم. حس ناامنی نداشته باشم؟

وضعیت زینب برام مستـنی اس. گفتم... اما حالا دارم به این فکر میکنم. که روابطی که با ناهنجاری و شکست مواجه میشن همیشه طرفین مقصر نداره. یک فرد که رنجوره از چیز دیگری و حالا دچار خطای تعمیم میشه. مثلا مادر من بابت مسائل برادرم ناراحته اما چون نمیتونه یا شرایطش جور نیست که مشکلش رو همونجا حل کنه میاد روی من جبران میکنi و چندان هم از ریشه ی این کارش خبر نداره. دارم به این فکر میکنم که رابطه های دوستی دیگری که رفته رفته رنگ باخت علیرغم هرجور تلاش من ، آیا مربوط میشه به خطای تعمیم ؟ فرقی که زینب با همه داره اینه که زینب خودش insight داره نسبت به شرایطش و شرمنده اس از ناتوانی تحملش.

خطای تعمیم ها، امان من را بریده اند... بی نقش ترینم اما التهاب ها گریبانم را سرخ کرده ان...

خلاصه که ناامنی ها بسیارند. از من بپرسی ، من میگم اگه تو یه کشور جهان اولی با سطح درآمد خوب و آموزش بالا اگه بودم هیچ کدوم از این التهابها رو نمیفهمیدم اصلا. غم پول که باشه، دیگه تلاش برای ارتقا شخصیت چندان صورت نمیگیره. اون شکمه سیر بشه حالا بعدا یه فکری میکنیم... تو همچین شرایطی انتظار زیادی داشتن برای رفتار درست از بقیه خیلی منطقی نیست... .


Life Rhythm ۹۹-۸-۱۸ ۰ ۱۶۱

Life Rhythm ۹۹-۸-۱۸ ۰ ۱۶۱


زیادی خویشتن داری کرده ایم، امثال من، پدرم... مجبورم خیلی قیچی کنم اتفاقات رو و برسم به یه قدمی لحظات دل شکستنها تا متوجه بشید چجور گستاخیها وچه بیجا خویشتن داری هایی رو منظورم هست. چرا اون نیمه شبی که چشمام داشت میسوخت و همچنان به جزوه نویسی خیرخواهانه برای کلاس ادامه میدادم، اون پسره ی نکبت که پیام داد تو جزوه هات غلط پیدا کردیم و گفتم خب بگو تا بگم به بقیه هم... گفت باشه بعدا، نکشیدمش سینه ی فحش؟ چرا نفهمیدم این میخواد بره رو اعصاب من و میخواد خودنمایی بکنه نه رفع مشکل ؟؟ چرا نگفتمش ک... گشادت رو جمع کن از این به بعد خودت بنویس. مگه بهم پول میدی؟ چرا انقدر خوشدل، ترسو و اجتنابی...؟ 

چرا هر وقت ایمان اومد گربه رقصوند جلوم که بیا برام فلان کار رو بکن، تو که انقدر خفنی، من که انقدر خفنم... چرا هر دفعه با این که میدونستم از دستام داره به عنوان پله های نردبون بالا رفتنش استفاده میکنه، بهش گفتم باشه و بهش خندیدمو با دلی که حس روسپی بودن داشت کار رو انجام دادم؟ 

چرا تو آخرین کارش وقتی دیدم بی اجازه عکسم رو به عنوان منتور پوستر کار کرده بی خبر نرفتم ب.رینم تو کارش؟ چرا هر بار هم که بی محلی کرد گفتم کار داره اشکال نداره... چرا متقابلا من "هم" روزهایی کار نداشتم؟ چرا هر دفعه اراده کرد ، بودم؟ 

یا چرا اون بار که با همکلاسیم خطا کردیم و درسها رو تقسیم کردیم برای تقلب، چرا وقتی بلد نبود سوالای بخش خودش رو جواب بده من طلبکار داد نکشیدم سرش و برعکس اون طلبکارانه از من سوالات بخش خودش رو میپرسید؟وقتمون رو اون هدر داد و من چقدر میتونستم طلبکار باشم و وحشی... نشدم، زشت بود طبیعتم نبود 

اما از حالا به بعد سعی میکنم که زشت نباشه، طبیعتم باشه! 


Life Rhythm ۹۹-۸-۱۵ ۲ ۱۸۳

Life Rhythm ۹۹-۸-۱۵ ۲ ۱۸۳


رئال ترین و نزدیک ترین صحنه ای که میشه به احوال این روزهای من تشبیه کرد، دخترکی هست که بیخیال و در عین حال حرصمند [نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه]  تکیه داده به ماشینش، سیگاری دود میکنه و عاصی از ناز این و اون و دنیا چشماشو تنگ میکنه و سرشو برمیگردونه، دود رو میده بیرون... در عین حال که داره میگه پشمم هم نیستین ولی خب دلشم خونه... 

 


Life Rhythm ۹۹-۸-۱۴ ۰ ۱۶۹

Life Rhythm ۹۹-۸-۱۴ ۰ ۱۶۹


امروز باید می شنستم مثل یه دختر خوب گلومرولونفریت میخوندم. ولی رفتم مرکز تحقیقات. تا موقتا برای آخرین بار عین و پ رو ببینم . دلم براشون تنگ میشه. دلم برای اون یک هفته ی رویایی که همیشه تنگ خواهد ماند. کل روز کاری رو تا آخر وقت موندم کنارشون کمکشون کردم کارشون تموم بشه با خیال راحت برن تهران و برگردن. راستش اول صبح که رفتم هر دو ، خیلی پوکر فقط اومدن منو نگاه میکردن و من انتظار اینو نداشتم بعد اون همه اصرار که بیا بیا... ولی خب فکر کنم آخر روز یخ شون باز شد...

عین بهم میگه اولین روز که دیدمت انقدر خودتو گرفته بودی که...اونم از وضع شاخ گونه جواب دادن پیام شب قبلش... بابا بخدا من خودمو نمیگیرم... این ترس از ایگنور شدنه که این شکلی بروز پیدا میکنه ://////// ولی حالا دوستم داره فکر کنم D:

وضعیت بچه های کلاس بدجور ملتهبه. نماینده ذیشب پیام تحریک کننده ای مبنی بر تعیین هرچی زودتر گروه اکسرنی گذاشت و تهش هم گروه 14 نفره ی شاخ خودش رو. حالا بچه ها افتادن به جون هم. جوری ناز میکنن واسه هم و جوری اکیپا دارن پاشیده میشن که هر لحظه برگهایم... من هم که کلا مجبورم دایورت باشم... نباشم، میگرنم میاد کنارم میشینه... بابا نمیخوام برم زیر یه سقف تا آخر عمر باهاشون زندگی کنم که... هستن فقط... تهش هم هیچ جا نشد آموزش و نماینده جام میدن. البته که خون دلها به جیگرم وصله از گذشته... ولی حالا میبینم که فقط من تنها نبودم که در حقم جفا شده ، بی مهری دیده ام...

سال دیگه میام و به این پست میخندم. و البته افسوس ، که چرا این روزها رو بهتر نگذروندم...

 


Life Rhythm ۹۹-۸-۱۲ ۰ ۱۸۲

Life Rhythm ۹۹-۸-۱۲ ۰ ۱۸۲


۱ ۲

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...