اینجا برای من زده 500 امین مطلب. ولی مطمئنم 500 امین پست نیست. بقیه شون، همه به صورت یادداشت هایی ابتر دراومدن که نتونستن به خوبی نماینگر حرف دلم باشن...
زینب... زینب بهم میگه "فاطمه حال روحیم اصلا خوب نیست"... جان من، تو اگه نمیگفتی هم، قبل تر فهمیده بودم و برات غصه ها خوردم... کاش کاری ازم بر میومد...
من حالا، گاهی بیشتر به خودم رجوع میکنم. احوال خودم رو میپرسم. چطوری؟ خوبی؟ معلمم تازه یادم داده ترکی بپرسمش. Nasılsın ؟! باید جواب بدم. خوبم... İyiyim. اما واقعا خوبم؟ یا پسخوراند کردم؟ یا سر شدم؟ یا جمع کردم همه غم ها و غصه ها رو پشت یک سدی که منتظر راهی برای ریزش هستن ؟ گاهی راهی برای ریزش پیدا میشه. آهنگی، فیلمی، خاطره ای... چشمام، چشمام داغ و اشکی میشن. نمیدونم طبیعی عه، یا من درگیر چیزهای حل نشده ام که واقعا یادمم نمونده...
نظرات (۰)