تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


رئال ترین و نزدیک ترین صحنه ای که میشه به احوال این روزهای من تشبیه کرد، دخترکی هست که بیخیال و در عین حال حرصمند [نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه]  تکیه داده به ماشینش، سیگاری دود میکنه و عاصی از ناز این و اون و دنیا چشماشو تنگ میکنه و سرشو برمیگردونه، دود رو میده بیرون... در عین حال که داره میگه پشمم هم نیستین ولی خب دلشم خونه... 

 


Life Rhythm ۹۹-۸-۱۴ ۰ ۱۶۹

Life Rhythm ۹۹-۸-۱۴ ۰ ۱۶۹


امروز باید می شنستم مثل یه دختر خوب گلومرولونفریت میخوندم. ولی رفتم مرکز تحقیقات. تا موقتا برای آخرین بار عین و پ رو ببینم . دلم براشون تنگ میشه. دلم برای اون یک هفته ی رویایی که همیشه تنگ خواهد ماند. کل روز کاری رو تا آخر وقت موندم کنارشون کمکشون کردم کارشون تموم بشه با خیال راحت برن تهران و برگردن. راستش اول صبح که رفتم هر دو ، خیلی پوکر فقط اومدن منو نگاه میکردن و من انتظار اینو نداشتم بعد اون همه اصرار که بیا بیا... ولی خب فکر کنم آخر روز یخ شون باز شد...

عین بهم میگه اولین روز که دیدمت انقدر خودتو گرفته بودی که...اونم از وضع شاخ گونه جواب دادن پیام شب قبلش... بابا بخدا من خودمو نمیگیرم... این ترس از ایگنور شدنه که این شکلی بروز پیدا میکنه ://////// ولی حالا دوستم داره فکر کنم D:

وضعیت بچه های کلاس بدجور ملتهبه. نماینده ذیشب پیام تحریک کننده ای مبنی بر تعیین هرچی زودتر گروه اکسرنی گذاشت و تهش هم گروه 14 نفره ی شاخ خودش رو. حالا بچه ها افتادن به جون هم. جوری ناز میکنن واسه هم و جوری اکیپا دارن پاشیده میشن که هر لحظه برگهایم... من هم که کلا مجبورم دایورت باشم... نباشم، میگرنم میاد کنارم میشینه... بابا نمیخوام برم زیر یه سقف تا آخر عمر باهاشون زندگی کنم که... هستن فقط... تهش هم هیچ جا نشد آموزش و نماینده جام میدن. البته که خون دلها به جیگرم وصله از گذشته... ولی حالا میبینم که فقط من تنها نبودم که در حقم جفا شده ، بی مهری دیده ام...

سال دیگه میام و به این پست میخندم. و البته افسوس ، که چرا این روزها رو بهتر نگذروندم...

 


Life Rhythm ۹۹-۸-۱۲ ۰ ۱۸۲

Life Rhythm ۹۹-۸-۱۲ ۰ ۱۸۲


گوش شیطون کر امروز هیچ گونه سردردی  نداشتم. یعنی داروهای جدید دارن درست اثر می کنن؟ یا بخاطر هندلینگ منه؟ راستش دیشب وقتی به ایمان شکایت کردم که عین تند باهام حرف زده و ایموجی چش غره فرستاده و ایمان بهم گفت اووف بابا تو که دیگه خیلی حساسی... خجالت کشیدم. گفتم حق با ایمانه. من باید از این هم بی خیال تر بشم.

آخر شب سین بهم پیام داد و دعوتم کرد دورهمی .دور همیو با این که میدونستم نون اونجاست قبول کردم برم. مشکل من با نون چیه واقعا ؟شاید چون جزئ اکیپ فلانی هاست . حالا این که چرا با اکیپ فلانی ها حال نمیکنم و چرا اصلا حتی وقتی اکانت تلگرام یا اینستاشون رو میبینم حالم گرفته میشه مساله ای هست که خیلی برای خودمم واضح نیست. شاید حس متقابلی باشه ... خلاصه قبول کردم رفتن رو و به خودم گفتم فاطمه انقدر ضعیف و منفعل عمل نکن. به نظرم این استراتژی برخورد واسه خودت کارو سخت میکنه. هی اجتناب میکنی ولی پسفردا تو بیمارستان پیش میاد که دیگه اجتناب دست تو نیست و اذیت میشی. تو برو تو اون جمع و بذار این دختره هم باشه. کاری بهم ندارین. چیزی نشده...

رفتم... جمع بدی نبود اما خوشایند هم نبود. چون حرفا زیاد مورد علاقه من نبودن. فلسفه و مقداری خود برتربینی و... . حین و بعد این جلسه هم اتفاقاتی افتاد که هی ذهنم سمت این بود که عی وای حالا یعنی فلانی چی فکر میکنه در مورد من؟ کاش فلان چیز رو نمیگفتم و فلان... باید این جور فکر کردنا رو هم کم کنم. زندگی خیلی پوچ تر و نهایتا بی معنی تر از این حرفاست که بخوام اینجوری برای چند صباحی زنده بودن مته به خشخاش بذارم.

اومدم خونه... براتون نگفتم از دوتا دوست جدیدم...

عین و پ

ترم سه یکی از رشته های پیراپزشکی هستن. از من یکی دو سال کوچیک تر.من بهشون میگم جوجوعا :)) از مرکز تحقیقات با هم آشنا شدیم و یه گروه واتساپی زدیم...بعضی وقتا خیلی ابراز علاقه میکنن... ولی بعضی وقتا میرن تو لک و بی محلی میکنن  و خب من ؟ ابدا آدم منت کشی نیستم حتی اگه کار اشتباهی کرده باشم.چه برسه که دیگه بی دلیل... یه حسی هم بهم میگه اون بزرگتره داره احساسات غیر از دوست بودن پیدا می کنه . یه جورای بدی ناپخته.عصبی... این موارد آخر منو میترسونه. میشه فقط دوست باشیم؟ میگم شاید بخاطر سن کمشونه؟ پوووف... حوصله ماجرای جدید ندارم واقعا!


Life Rhythm ۹۹-۸-۰۸ ۰ ۱۶۴

Life Rhythm ۹۹-۸-۰۸ ۰ ۱۶۴


یه عادتی که دارم اینه که هر از گاهی یهو به خودم میگم اون فاطمه ی پارسالو ببین و امسالی رو. بعد یهو برگ ریزان میشم اصلا از این حجم از تغییر.

یکی از هزاران تغییر که میتونم مثال بزنم اینه. پارسال این موقع ما مقدمات روان پزشکی داشتیم. از قبل ترش من جذب این شاخه ی پزشکی شده بودم . اما وقتی وارد درسش شدیم من خیلی جو گیرش شدم بااین که واقعا چیز در خوری هم یادمون ندادن. هر کس پیشم دردودلی میکرد یا نمیکرد! سریع میخواستم بفرستمش سراغ درمان روانپزشکی.

به مرور فهمیدم که متخصص های روانپزشکی این شهر هیچ کدوم لیاقت متخصص خطاب شدن ندارن. بگذریم از این که همون طور که همه چیز تو این مملکت رو به زواله روانپزشکی هم رو به زواله چه بسی با سرعت بیشتر چون تابو بوده و هست توجه نمیشده و نمیشه !

کم کم متوجه شدم پزشکی با همه گستردگیاش تو زمینه های تخصیصیش که جلو میری رنگ شبهات میاد جلو . جلوترش نمیدونم فعلا هاش! روانپزشکی اش از همه رشته هاش بدتر!

بگذریم. اینا رو گفتم که بگم من مثل قبل ارادت خاصی به درمان های روانپزشکی ندارم بخصوص درمانهای داروییش. چند وقت پیش کتابی می خوندم هر چند که خیلی جوندار نبود تخصصی هم نبود حتی شاید بگی زرد ! ولی یه چیزایی رو خوب گفته بود. مثلا این که تو به خاطر وضعیت بی کاری و محرومیتت از حقوق اولیه ات ناراحتی،یا خانواده ات دارن اذیتت میکنن و راه جدایی نداری و فلان فلان... حالا روانپزشکی میاد به تو دارو میده که مولکول های سیستم اعصابت رو درست کنه حالت خوب بشه ؟ مگه اصلا مشکل از اونجا بود؟

اینجا ، همونجاست که کار سخت میشه و روانپزشکای اینجا کاری بهش ندارن چون سواد و اعصاب هندل کردنش رو اغلب ندارن.مشخصا اضطراب محیطیه.ولی پزشک یه مشت SSRI  و TCA گرفته دست طرفو خمار و بی خیال کنه.

اینجا من میخوام به یه نتیجه گیری برسم. SSRI وار و TCAوار عمل کنیم. غیر از اینه که ایناآدمو کرخت میکنن؟ بیخیالی طی کن... اینا داروهای خوشحالی نیستن... میفهمی چی میگم؟

الان رفرنسها به من چی میگن؟ به منی که سردردهام مخلوطی از میگرن هست و تنشن؟ درمان پیشگیرانه پیشنهادی که جواب میده مشخصا داروهایی هستن که مولکولهای بی خیال کن دارن.

gabaجان ها مثلا. ترم اول استاد بیوشیمی درمورد گاباارژیک ها حرف میزد برام جالب بودا ولی فکرشو نمیکردم به همین زودیا بخوامشون...

باید تمرین کنم.

دیشب با یکی از متخصصای اطفال که دوستمه صحبت میکردم سر همین چیزا. گفت که اون هم آدم میگرنیه و چه بد میگرنی هم!ً بعد میگفت حالا یه مدته که گروه ها رو بستم و کمتر دقت میکنم به کارای بقیه و سرسری میگذرم خاموش شده...

بشینم و تمرین کنم.

آسونه گفتنش ولی خیلی سخته. بدتر عصبی هم میشی. هی میخوای مراعات خودتو بکنی بدتر میشه هی. مثلا وقتی این بیشعور میدونه الان موقع خوابه برمیداره دستگاهش رو روشن میکنه من کل روز رو عصبانی خواهم بود.کل روز درد از مردمک چشمم فواره میزنه بیرون...  این قسمت بی خیال شدن دیگه سخت و چلنجینگه :////


Life Rhythm ۹۹-۸-۰۶ ۰ ۱۵۹

Life Rhythm ۹۹-۸-۰۶ ۰ ۱۵۹


میتونم نگاه کنم به تاریخ پست قبل و بفهمم که از آخرین بار نوشتنم چقدر میگذره. ولی، میدونم که اون تاریخ ، تاریخ واقعی نیست. از خیلی خیلی قبل ترش نوشتن و پست گذاری ها دیگه نابی قبل رو برام نداشت و هر کدوم با هدف و سیاست و آرایش خاصی گذاشته شدند. همین خراب کاری باعث شد دیگه رغبت نکنم اینجا بنویسم. همین شد که غل و زنجیر بسته بشه به نوشتنم. ننوشتم و چه حیف ! چه روزها و شبهایی که نوشتن میتونست از دردم کم کنه و من خودم رو محروم کرده بودم.

بگذریم... میخوام بنویسم.حتی با سیاستها و تجربه های جدید، ولی بنویسم... نمیدونم به خاطر این وقفه دوستای قبلیم دیگه سر میزنن به اینجا؟کسی خواهد خوند؟ نمی دونم...

کلی اتفاقف افتاده این مدت... کلی کلی... کلی دل من بالا و پایین شده و دم نزدم... یه کوچیکش رو بخوام براتون بگم...

دو ماهه یه همنشین پیدا شده برام، ناخواسته ، ناخوانده... کلی وفادار! آخ که کاشکی دوستام مثل تو وفاداشتن!

هرروز هستش، دو ساعت اول که چشممو باز میکنم نیستشا، ولی دو ساعت بعد اون هم بیدار میشه دست و صورتشو میشوره... آسه آسه کنارم جا خوش میکنه. سعی میکنم بی محلش کنم... اما اون خیلی پررو تر از این حرفاس.شیطون و پیش فعاله. نمیذاره تمرکز کنم. از درس خوندن بازم میکنه و میبینم اومده کنارم نشسته میگه منم هستم... آخ از وفاداری ، آخ از این همه سمج بودت جناب میگرن

پزشکی میگه و دکترا میگن

که چون تو سابقه خانوادگی داری

جنس مونثی ( آخ که اینجا هم باختی !)

جونی

و احتمالا چون ماهیت رشته تحصیلی ات اینه ، فعلا گرفتاری.

حالا اجالتا بیا و درمان پیشگیرانه کن... حالا هفته دیگه باید برم و بهشون بگم که درمان پیشگیرانه تون به شکست برخورد بزرگواران.

علت وجود درد وفادار، چیز دیگریست، به گمانم...

میخوام روزی صد بار آهنگ " گلچهره" شجریان رو برای خودم پلی کنم. فارغ از این که منظور از گلچهره کیه. من ، خود آن گلچهره

صدبار پلی کنم و صد بار شجریان برام بگه

گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد ... گلچهره مپرس پروانه ی تو بی تو کجا رها شد... تا که رفتنها کمتر دردم بدن...

صد بار برام بگه

مرنجان دلت را خدارا ، رها کن غمت را رها کن، مخور غم مخور غم نگارا

تا که حواسم به خودم باشه، به واسطه این صدا هم که شده...

پ.ن : با یه سری دست کاری تو فارماکولوژی با همین اندک دانش پزشکی یه تغییراتی تو رژیم داروییم انجام دادم و گوش شیطون کر انگار جواب داده...حالا شما صداشو درنیارین ببینیم چی میشه


Life Rhythm ۹۹-۸-۰۵ ۱ ۱۶۸

Life Rhythm ۹۹-۸-۰۵ ۱ ۱۶۸


بعد از 6 ترم تحصیل رشته پزشکی، یه درس به نام آمار رو با 9 افتادم! آماری که به درد سگ نمیخوره! 

نمیدونم چطور قراره دوباره خوندنش رو تحمل کنم.

Embarrassment 

از نظر بقیه، از نظر شماها، از بیرون، خیلی لوس بازی به نظرمیاد برای یه همچین افتادنی ناراحت باشم. ولی صادقانه ناراحتم. احساس میکنم قلبم رنگ پریده شده😕


Life Rhythm ۹۸-۱۱-۲۷ ۲ ۳۹۰

Life Rhythm ۹۸-۱۱-۲۷ ۲ ۳۹۰


ترم یک بودیم. بین من و میم و دوستش پایه های کذایی یک رابطه دوستانه در حال شکل گرفتن بود. دوست میم گلوش درد میکرد و من حس مراقبه مادرانه ای به خودم گرفتم و بردمشون درمانگاهی که میشناختم. من همزمان دوستان دیگه ای داشتم، اما با فازی مخالف فاز میم و دوستش. اون صحنه رو یادمه قبل اتاق دکتر، میم به من گفت تو آدمهای جالبی رو برای رفاقت انتخاب نکردی. سطح اونا پایینه، کوتاه فکرن و...  . میم تلاش میکرد من رو جذب خودشون کنه مهره ی بولد کلاس بودم... بله، دوستیم با اونا رو بهم زدم، کمرنگ کردم. 

بعد از مدتی فهمیدم جنس تنهایی های من با جنس تنهایی های میم و دوستش فرق میکنه. من یه تئوری دارم، اونم اینه که آدمها برای کنار هم بودن ، باید جنس تنهاییهاشون بهم شبیه باشه. آخه تنهایی، حالت فارغی از دیگران و خود خود بودن، برآیند همه جوانب دیگه ی شخصیت اون فرده... بگذریم. رفته رفته، جدا شدم، من از میم و دوستش. 

به پشت سر نگاه کردم و دیدم حسرتی برای من مونده بود. جدایی از دوستام که تحت تاثیر حرفای میم اتفاق افتاد. شاید بگین ایراد از من بوده که با حرفهای یک نفر سست شدم. اما ماجرا از این قرار بود که اون روزها، روزهای اول دانشگاه بود و من غریب تر از هر کسی بودم. سرم دنبال جایی بود که بیشترین تاییدیه داده میشد. دوستام رو نمیشناختم، چون نمیشناختم گاهی سوتفاهم هایی پیش میومد که من رو دو دل میکرد... بگذریم. اما به هر حال من تحت تاثیر میم، برای گرفتن تاییدیه  این کار رو کردم. حالا چرا افسوس؟ چون اون آدمهای کوته فکر از نظر میم، توی رفاقت صادق اند و با وجود فاصله ای که من گرفتم کماکان گرمی رفاقتشون به من میرسه. اون زمان که فاصله میگرفتم عقلم میگفت نگیر،  که اینها بیشتر شبیه توان... اما خر لجاجت دهن بین میگفت فاصله بده... 

امروز یک نفر من رو متهم کرد به شخصیتی که نیستم، شخصیتی که نفرت دارم ازش حتی. تنم یخ کرد. بار اولی نبود که میشنیدم. اما مثل هر بار یک آن خون تو تنم منجمد شد. میفهمین چی میگم؟ مار از پونه بدش میاد در لونه اش سبز میشه... 

بعدتر، با یکی از پسرهای کلاس حرفی زدم و اون حرفای من رو بی جواب گذاشت! هیچ دلیلی هم نبود... 

حالا ربط همه ی اینها بهم چیه؟ چرا قصه ی حسین کرد گفتم و از روزهای اول و قصه های من و میم تعریف کردم تا انگ خوردن امروز؟ تئوری جدیدی امروز از دلم بیرون اومد. این که، اجازه بده بیان و برن. کسی که لیاقت موندن داشته باشه، نزدیک میشه، برای موندن و شناختن تلاش میکنه. و نهایتا نیازی نیست تو فیلم بازی کنی چون هر بار که فیلم بازی کردی، چیزی رو از دست دادی ،یا چیزی رو گرفتی که اومده و یه تیکه ازت رو برده! تا اونجا که میشه احترام همون سطحی ها که جنسشون با تو یکی نیست رو نگه دار و ندیده گرفتن و خوش دلی رو تمرین کن. نه برای ایثار! که البته برای نیازهات. ممکنه روزی به کمک احتیاج پیدا کنی و مارت به دست همون دوست نداشتنی ها حل بشه... 


Life Rhythm ۹۸-۱۱-۲۳ ۱ ۴۱۲

Life Rhythm ۹۸-۱۱-۲۳ ۱ ۴۱۲


من یه تئوری ای داشتم؛ که اینستاگرام مثل یه شهره با رنگ و لعاب کاذب. که همه خوشحالند، یک از یک خوشبخت تر... توییتر مثل فاضلاب همون شهره. از این نظر که رنگ و لعاب و لبخندهای کذایی توش نیست، مردم اغلب از بدبختی ها مینویسن و... 

اما حالا که دقت میکنم چند وقتیه توییتر هم همون تم کی از همه خوشبخت تره رو داره به خودش میگیره. یا شاید هم داسته از قبل. شیوه اش زیرپوستیه... 

توییتر رو باز میکنم، میبینم چه قدر همه دیت رفته انه، روابط جدی داشته اند و دارند...اگر کسی خدای نکرده اقرار کنه که این چیزا رو نداشته هزاران لایک و منشن میخوره که خاک بر سر بدختت کنن چه زندگیه داری؟ [البته از طرفی، عده ای با این که تجربه ی یار در بر رو داشته اند، ملامت میکنن  یار یار کردن بقیه رو ]، این وسط من میمونم با کلی خلا.که نخواستم با کسی باشم،جنسم هم طوری نبوده اینطور اتفاقی بیفته.به خودم ایراد میگیرم که نکنه با این رویه زندگی تا ابد تنها بمونم؟و بعد یاد حرف بعضیا میفتم که میگن تو کوچولویی هنوز،و بعد یاد حرف عده ای که اون پسر 23 ساله رو که گفته بود هیچ کدوم از موارد رو نداشته ،مسخره کردند.من میمونم و من و کلی فکر متناقض!

میبینم که چه قدر همه رفیق دارند، و بعد خودم رو میبینم که نه اونطوررر رفیق ندارم.دوست چرا اما رفیق بذله گو،رفیق غم خوار و همپا ندارم.یادم میفته مه پروژه ی دوستیم با ف که حساب رفاقت ریخته بودم باهاش چطور خورده تو دیوار...

خانواده ی دختران دم بخت چه بی دغدغه جهاز زندگی میدن و چه راحت خونه درخور پیدا میکنن جوونا، و من ...

چه قدر خانواده ها حامی حقوق زنان هستند چه قدر همه دیدگاه هلی سنتی شون رو کنار گذشته ان!اون دختره دم بخت رو یادمه توییت کرده بود چه قدر از لحاظ خانواده شانس آورده ام... مادرم بهم گفت هر وقت دیدی حمایتت نمیکنه عواطفت رو قول بده جدا بشی... و من یاد بحثم با پدرم افتادم که میگفت زن نباید حق طلاق داشته باشه چون زن احساساتیه و هی میخواد از این ابزارش استفاده کنه، زندگی زندگی نمیشه اینجوری... 

مغزم رو کثافت برداشته😪


Life Rhythm ۹۸-۱۱-۱۸ ۳ ۳۵۷

Life Rhythm ۹۸-۱۱-۱۸ ۳ ۳۵۷


چند وقته مدام به بعد فارغ التحصیلی فکر میکنم. شاید دلیلش هی تشنه تر شدن به استقلال مالی باشه... اما نگرانی ها ولم نمیکنن. این که نکنه بعد فارغی، بیکار بمونم؟ انقدر انقدر دانشجو پذیرش شده که دیگه صندلی ای خالی نمیمونه! طرحم چی میشه؟ نکنه خارج از این استان بیفتم که تلف میشم😢 نکنه مامانم هم پاشه بیاد همرام😐 تخصص چی؟ ...

همه حرفای بالا رو اگه پیش یه سال بالایی رو به فارغی یا فارغ شده بگم مسخره ام میکنه. آره مسخره اس. من هنوز اصول طب داخلی رو بلد نیستم، هنوز وارد بالین نشده ام، هنوز مردم ندیده ام، حداقل 4 سال دیگه دانشجوعم. معلوم نیست تا اون موقع سیستم وزارت بهداشت چطور بشه... اما خب، میدونین؟ گونه ی انسان ذاتا اینطوره، همینه که باعث شده تا به اینجا بقا داشته باشه. 

من نمیدونم، شاید شماها که خواننده ی وبلاگ هستید متوجه شده باشید تم نگرانی های من تکراریه، نمیدونم قبلا در مورد این موضوع چیزی نوشته ام یا نه... خودم یادم نمیاد. راستش دغدغه هام مزمنن. همیشه همراهمن و من انگاری عادت کرده ام اما همچنان با درک درد... 

امروزم به بطالت محض گذشت. عملا درسی برای خوندن نبود. خونه نشین هم بودم. تو کارهای خونه هم مفید نبودم و خلق مادر با من چندان موافق نبود. به خوندن کتاب مرگی بسیار آرام مشغول شدم، کمی ساز زدم، فیلم دیدم... هیچی. همین حس بطالت و بیهودگی من رو بیشتر فکری میکنه. فکر به آینده ای که من توش کار میکنم و مفیدم. درآمد دارم! و نگاهم به جیب بابا نیست... 

نشسته بودم به زور اپیدمیولوژی بیماری های اطفال رو میخوندم. مبحث بیهوده ای بود... باز فکری شدم. ناگاه ذهنم رفت سمت خاطره ی سفر چند سال پیش مون به تهران. عید نوروز بود. قرار بود خانواده ای رو ببینیم. خانواده ای که مقام دولتی ای داشتن، دختر خانواده از قضا پزشکی میخوند. پیش اون خانواده حس حقارت عمیقی میکردم. مخصوصا در برابر دخترشون. همه چیز تموم میدیدمش. لاغر اندام زیبا و پزشکی خوان. اونم تهران. موقعیت خانوادگی توپ. ازش بت ساختم تو ذهنم. سالها، تا همین دم کنکور! خلاصه از اصل ماجرا دور نشم... اون موقع که کلی احساس حقارت میکردم من تازه نوجوون،  وعده ی روزهای بزرگی رو به خودم میدادم. روزهایی که تبدیل شده باشم به موجودی مثل دختر اون خانواده 

چند سال گذشته؟ 6 سال. تو این سالها تن روحم کشیده شد رو زمین خاکی! اگر با دقت نگاه کنی زیر این درخشش الآن حتما اثری از اسکار اون زخم ها و شکستن ها میبینی. قبولی دبیرستانم. اتفاقاتی که برای من و خانواده ام افتاد، اتفاقاتی که عقلا من تو اون سن نباید تجربه میکردم، سیستم پادگانی دبیرستانی که روحم رو کشت... دو سال منتهی به کنکور که هر شب آرزوی بیدار نشدن کردم... همه اون روزها نمیفهمیدم اما با هر شکستن انگار جلایی به وجود من داده میشد! 

تا که امروز، تو سال سوم پزشکی، نه تنها آرزوی جایگاه اون دختر رو نکردم، که به جلا و استقامت خودم افتخار کردم. اما میدونی چیه؟ دردهایی مزمنن. که میبینمشون از همون 6 سال پیش. چهره عوض کرده ان اما همون جنسن. نمیدونم 6 سال دیگه مستقل تر و بالنده تر میشم هم باز دنبالم هستند یا نه... گفته ام قبلا، دردهای مزمن به مراتب جانکاه ترن. دردهای حاد تکلیفشون معلومه. یا میکشن یا درمانشون پیدا میشه. اما دردهای مزمن میسابند... روحت رو، حوصله ات رو، همه چیزت رو... 


Life Rhythm ۹۸-۱۱-۱۷ ۱ ۳۴۷

Life Rhythm ۹۸-۱۱-۱۷ ۱ ۳۴۷


سرپا و اوکی به نظر میرسم. ولی روحم، جانم انگار که تو کالبدم نشسته گریه میکنه. قلبم آتیش گرفته. امروز خیلی خودم رو اذیت کردم. اگر دفتر دستتک ثبت گناه وجود داشته باشه، امروز من کافر مرتد بودم. ظلمت نفسی! 

صبح با عذاب وجدان دیر از خواب بیدار شدن از تخت اومدم بیرون. ساعت فکر کنم نهایتا 9 بود. این عذاب وجدان رو همیشه مامان با نگاه های سنگینش گاه با حرف های قطعه قطعه سنگینش بهم القا میکنه. بیخیال... نگاه های مامان همیشه سنگین بوده. نمیدونم و نمیتونم تمییز بدم از سر عادته یا کنترل همیشگی همه جانبه و سواس...

آماده شدم برم کتاب عفونی سال بالاییم رو بهش پس بدم. کتابش رو نخوندم اصلا. از این که هم خودم رو مسخره کردم هم سال بالایی رو الاف احساس گناه داشتم. به سر و صورتم رسیدم که بی روح به نظر نیام. رسیدم بیمارستان. پشت تلفن باهاش حرف میزدم که بیاد پایین. همه اش وسواس داشتم که خوب حرف بزنم. انقدر  هول بودم آدامسم پرید ته گلوم. خودم رو شماتت کردم از این بیچارگی. اومد پایین کتابش رو بگیره. اون وضعیت اضطراب، وسواس، عدم اعتماد به تفس بدتر شد. همه اش عیب به خودم میدیدم. فکر کنم تو حرفام تپق زدم. تمام مسیر فکرم درگیر برداشت های سال بالایی، بیچارگی خودم و اینا بود. 

رسیدم خونه. دوست جدید از توییتر پیدا شده ام که از قضا پزشک و دختر یکی از اساتید بزرگ بود زنگ زد بهم. قرار بود مدتی گرگان هست همو ببینیم. قرار گذاشت یه کافه. 

تمام مدت قبل رفتن، حین ملاقات و بعدش، اضطراب این رو داشتم که چطور به نظر میام؟ آیا اون از من خوشش میاد؟ از این فکرها. 

به نظرم برمیگرده به مامی ایشوی من همه ی اینها. از نظر مامان همه چیز باید اونطور باشه که مدنظرشه. وگرنه با غضب و تندی مواجه میشی. سرسنگین میشه بعدش. بعدش نگاه های سنگینش اذیتت میکنه. و دایورت هم تا یه جایی جوابگوعه. نمیخوام بد مامنومو بگم. همه ی اینها نشات گرفته از محبتشه. و احتمالا وسواسی که تنیده شده به همه رفتارش. 

همین الگو برداری پرفکت بودن و گرفتن تاییدیه تو تمام روابط بیرون من تنیده شده. من خیلی خودمو اذیت کردم امروز... 


Life Rhythm ۹۸-۱۱-۰۸ ۴ ۳۵۳

Life Rhythm ۹۸-۱۱-۰۸ ۴ ۳۵۳


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...