تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


قبل تر میگفتم نوشتن، برای رهاییه. اما، حالا دیگه نیست. برای من، دیگه نیست، حداقل الآن، الآن و از درد نوشتن...چون میبینم که نوشتن از درد، شایسته نیست. چون ممکنه حال خوب بقیه رو بد کنم، چون، از اون مهم تر، اون شان و عظمت درد، کوچیک میشه. به قول سایه، به قول این فیلمش [از دقیقه 14] ما داریم لال بازی در میاریم. این زبان، این کلمات، برای دنیای بیرونن... بارها نوشتم و دیدم که بی ارزش شد غمم. منظور من غم منفی که خاکسترش مرض روح میشه نیست. منظورم اون غم و دردیه که مثل تکه کنده ای که میبندن به نهال، بسته میشه بهت و رشدت میده. با این تفاوت، که این درد، این کنده، از وجود خودته. از وجود خودت که از قضا نهالی هم بیش نیستی ، تکیه گاه درست کردی و چه باارزش! این درد کمکت میکنه. بزرگ میشی باهاش. هر چند که تنت به تنش که میخوره زمختی حس میکنی... نمیدونم متوجه میشین یا نه. دردی که ناشی از متوجه شدن همه کمبودهایی هست که تجربه کردی، در عین حال آخ نگفتی و اومدی بالا. دردی که خورد به وسط قلبت و به روی خودت نیاوردی چون مجبور بودی قوی ادامه بدی... 

 کم تجربه تر که بودم مثلا قبل دانشگاه یا سالهای اول دانشگاه، خیلی اذیت می شدم. حالا اما، پوست کلفتانه، توی قلبم میپذیرم. سنگینی میکنه، اما میپذیرم. سکوت میکنم درباره شون و سعی میکنم همونجا جاشون رو بزرگ کنم. هیچ جا، امن تر از اونجا نیست براشون. سنگینی میکنه، اما لبخند میزنم. دوستش دارم. باعث رشدم میشه. جالبه... بعد از این که کارشون تموم شد، یعنی حسابی درسشون رو که بهم دادند، میرن توی بایگانی و یادم میرن. یا شاید هم میمونن همرام و میشن عضوی از تن و شخصیتم... 

درده که هوشیارت میکنه. هوشیار نگهت میداره.این جمله رو گفتم یادم افتاد به اوایل امسال که اورژانسی آپاندیس مامان عفونی و پرفوره شد. دکترش متعجب بود از این که چطور فهمیدیم و اصلا چطور تو اوضاع کرونا خوابوندیمش یه راست اورژانس جراحی؟ چون یه ذره دیگه زمان رو از دست داده بودیم کار تموم بود... گفتم درد آقای دکتر. درد گفت آره... درد، خیلی چیز خوبیه. ولی مادرت میگه فکر کرده درد ناشی از خونه تکونی باشه. دکتر خبر نداشت که من از دور دستی بر آتش پزشکی دارم. مثلا میدونستم درد عضلانی ممتد ناشی از خونه تکونی کجا و ریباند تندرنس مثبت مربوط به آپاندیسیت کجا... 

می بینی؟ درده که آگاه نگهت میداره که وایسا! ببین چی به سر خودت داری میاری؟ می ارزه یا نه؟

خوشحالی/happiness / یه طعم و حس بیشتر نداره. ولی درد، چه جسمی، چه روحی هزاران چهره داره. حتی شاید اشک هات رو چشیده باشی. گاهی شوره، گاهی تلخ و شوره، گاهی سرده، گاهی داغه... 

این extent شدن قفسه سینه ام رو دوست دارم. این سکوت. یادم دادند. همونهایی که بدترین جراحت رو کاشتند. یادم دادند زیاد دادار دودور نداره این دنیا. سکوت میکنم و بی معنی بودن و گذرا بودن میبینم. سکوت میکنم و از این بزرگ شدن لذت میبرم. 

فرانک میگفت دیگه در آوان 35 سالگی دیگه برام خیلی مهم نیست کی بره کی بیاد. هر کی خواست دوست بمونه قدمش سر چشم. هر کی بازی درآورد سریع خط رو میکشم. 

فرانک خبر نداشت که من در آوان 22 سالگی فهمیدم، که تو این راه، هر لحظه، پتانسیل این هست که از لحظه قبل تنهاتر بشم. حتی وقتی تنهای مطلقم،باز هم ممکنه این حس تزاید پیدا کنه.

اون موقع اینها رو فهمیدم که فکر میکردم در حال هم سرایی و هم آوایی و "ما" شدن هستم... اما فقط نمایش یک نفره بود. وقتی جو رابطه ها خوابید و فقط صدای خودم رو شنیدم. انسان ذاتا موجودی تنها خلق شده. انتظار بیشتری از هر نوع رابطه ای، فقط زمینه دلخوری رو بیشتر میکنه. چند روز دیگه روپوش سفید رو که تنم کنن این تنهایی ها، این دردها بیشتر خواهند شد. اما من آماده ام، پذیرفته ام و خیلی وقته که دیگه شکایتی ندارم. بند کفش هام رو محکم بستم و اون شعر مولانا تو ذهنم تکرار میشه، ... تنهات مبارک باد! 

+عنوان از متن ترانه ی yan benimle سیلا


Life Rhythm ۹۹-۹-۱۹ ۳ ۱۵۸

Life Rhythm ۹۹-۹-۱۹ ۳ ۱۵۸


متوجه شده ام هر چی که به روزها و ماههای سنم اضافه تر میشه، محتاط تر و آروم تر عمل میکنم. حتی وقتی برمیگردم و interest های قبلم مـثلا 6 ماه یا یک سال پیشم رو میبینم تعجبم میکنم.گاهی خجالت میکشم. قبل ترها خیلی بی پرواتر بودم. اما حالا نه. نمیدونم دقیقا چه ارتباطی بین افزایش سن و این ساکت ومحتاط شدن هست. آیا پای شکست ها و ضربه خوردن ها وسطه؟ یا آدم بالاخره میبینه دنیا درنهایت خیلی پوچ تره پس باید صداشو بیاره پایین تر و آروم بگیره ، یا چیزهای دیگه هم سهام دار این سکوت و محتاط شدن هستن یا نه... .

به نظر میاد نقش پررنگی رو همون ضربه خوردنها ایفا میکنن. البته نه در مورد همه افراد.

من اسم این ضربه خوردنها و به تبعش احتیاط کردنها رو میخوام بذارم PTSD های خرد. جلوتر بیشتر توضیح میدم که مخفف چی هست. تا اینجا، برام بگین فکر میکنین چه چیز افزایش سن, باعث محتاط شدن میشه؟

و اما PTSD.

امروز استوری یکی از دخترهای فارغ التحصیل پزشکی که یک سال از طرحش رفته رو نگاه میکردم. یه جورایی سلبریتی محسوب میشه. پیجش پابلیکه و هر حرفی رو هم میزنه. امروز نوشته بود که دچار PTSD شده. چندماه قبل مراجعه کننده ای داشته نمیدونم همراه بیمار یا چی ، مانیتور رو پرت میکنه تو سینه این دختره و دعوا راه میندازه. رئیس درمانگاه هم بجای طرفداری از پزشکش ، باهاش برخورد و دعوا میکنه. حقیقتا من از کل ماجرا خبر ندارم و این چند جمله رو هم از استوری امروزش خوندم. معلوم نیست دقیقا چی بوده و نمیشه یه طرفه به قاضی رفت اما مساله ای که الان اینجاست PTSDعه.

Post-traumatic stress disorder

اختلال اضطراب بعد از سانحه

جدای از اون اضطراب ها و استرس های روز مره ، PTSD بعد از هر حادثه تلخی میتونه آغاز بشه. حادثه تلخ چیه؟ به زبون ساده، حادثه ای هست که ما توش احساس خطر میکنیم. چند مورد بارزش که تو کتابهای روانپزشکی به عنوان مثال آورده میشن :

  • حوادث شدید جاده ای
  • درگیری های نظامی
  • انواع تجاوز (جنسی،فیزیکی،دزدی،زورگیری)
  • گروگان گیری
  • حملات تروریستی
  • اسارت جنگ
  • حوادث ناگوار طبیعی یا حاصل دست بشر

اما به نظر من خیلی چیزهای دیگه میتونن روح آدم رو تروماتیزه کنن. خیلی از رفتارهای دیگران. انتظارشو نداری که انقدر ضعیف باشی ولی ممکنه با بعضی حرفها بعضی کارها از پا دربیای. مثل خیلی از مواردی که میبینیم علائم PTSD رو دارن بروز میدن ولی درگیر هیچ کدوم از مثالهای تیپیک بالا نبوده ان...

علائمش:

1- فلاش بک و کابوس :

واقعه مدام میاد جلو چشمت و تکرار میشه... توی خواب ، حتی توی روز... حتی ممکنه انقدر واقعی دوباره حسش کنی که انگار واقعا در حال اتفاق افتادنه. چیزهای معمولی میتونن باعث فلاش بک بشن. مثلا اگه حادثه رانندگی تون تو یه روز بارونی بوده ، یک روز بارونی میتونه باعث فلاش بک بشه... .

2- دوری گزینی و بی تفاوتی:

برای فرار از افسردگی و اضطرابش ، دفاع بی توجهی رو برمیداریم. مثلا با زیاد کار کردن. و البته از مکانها و افراد یادآور اجتناب میکنیم. همون طور که میبینید اینها خیلی چیزهای ساده و بدیهی ای هستن اما وقتی دچار PTSD میشیم ، حواسمون نیست...

3- on guard : در حالت گارد به سر بردن... همیشه آماده باش به سر ببری انگار که منتظر خطری. احساس اضطراب شدید... .

4- علائم دیگه مثل علائم جسمانی. واکنشهای احساسی به استرس اغلب همراه با دردهای عضلانی ، اسهال ، ضربان قلب نامنظم ، سردرد ، ترس و حملات و پانیک هستن. 

هر حادثه ای منجر به PTSD نمیشه. ظرفیت وجودی انسانها باهم متفاوته. نقطه ضعفها هم. بعضی حادثه ها کم و بیش همه رو تحت تاثیر قرار میدن مثلا یک زلزله عظیم. ولی بعضی واقعه ها، که به چشم همه حادثه تلقی نمیشن میتونن برای بعضی ها با توجه به نقطه ضعف اون آدمها تبدیل بشه به PTSD

.

نشستم و بیشتر فکر میکنم. که چند وقت پیش من انگار علائمی از PTSD رو داشتم ولو PTSD خرد! اما توجه نداشتم... اضطراب تا سر حد خفه شدن. مدام تکرار شدن ماجرا جلو چشمم. اجتناب. هنوز که هنوز اجتتاب. گارد... .

حواسمون باشه.

با کسی که بهش اعتماد داریم در موردش صحبت کنیم . یا حتی اگه انقدر کسی رو نداشتیم ، روانپزشکها یکی از وظایفشون همینه.

مدیتیشن رو شوخی و مسخره نگیریم. این لینک کانال یوتیوب یه خانومی هست که من باهاش یوگا و مدیتیت میکنم. کاراشو دوست دارم. https://www.youtube.com/c/yogawithadriene

به طور کلی محتاط باشید.

و البته که نباید خودتون رو بخاطر PTSD ملامت کنید. چون که این علائم نشانگر ضعف نیستن. علائم طبیعی هستن، در افراد طبیعی ، به حوادث. 

انتظار نداشته باشید خاطرات به سرعت از بین برن. از خودتون انتظار بیش از حد برای تطابق نداشته باشین.

تعطیلات رو به تنهایی نگذرونین. 

دوست دارم پست رو ادامه بدم.اما فعلا تا اینجا بسه. میخوام شما صحبت کنین :))


Life Rhythm ۹۹-۹-۰۲ ۳ ۲۱۹

Life Rhythm ۹۹-۹-۰۲ ۳ ۲۱۹


فکر کنم همه مون دیدیم آدمهایی که زود به دل میگیرن و دلخور میشن. زود جوشیا رو نمیگما. مثلا جنوبیا رو نمیگم. اونا در لحظه عصبی میشن میریزن بیرون ولی بعدش یادشون میره. من اتفاقا اینا رو دوست دارم😂

منظورم آدمای غیرقابل پیش بینیه. تو نمیدونی تا کجاس حدشون. یه روز مثل کش، کش میان ولی در واقع دارن تحمل میکنن، یه روز مثل نخ فاسد با یه اصابت پاره... آدم به ستوه میاد از تعامل با این آدمها. عاصی میشی از فکر کردن و وسواس، نکنه اینو بگم یا فلان کارو بکنم ناراحت بشه؟ اینو گفتم ناراحت شد یعنی؟ ساکته ناراحته یعنی؟ 

نشستین دور هم و داری طبق روال شوخی میکنی یک دفعه بهش برمیخوره تو اصلا نمیفهمی چرا. یعنی range حرف اخیرت انقدر فرق داشته با چند دقیقه قبلت؟ میفهمین چی میگم؟ اصلا دیدین از این آدما؟ موضع تون چی بوده مقابلشون؟ 


Life Rhythm ۹۹-۸-۲۸ ۱۰ ۲۰۸

Life Rhythm ۹۹-۸-۲۸ ۱۰ ۲۰۸


زینب.دیشب یهو sms داد.50% ریه ام درگیر شده. گزگز دارم،و تهوع و اسهال. با هر با هر نفسی ک میکشم، سرفه میکنم و ریه م سختشه. 

داشتم کلماتمو جمع و جور میکردم جواب بدم. مامانم گفت فاطمه؟ گوشات چرا مثل لبو شده؟ 

فهمیدم که تون سمپاتیکم رفته بالا ولی نمیفهمم. چون تمرکزم روی حل مشکلش بود. 

این که چرا از بین این همه دوست و رفیق کادر درمان به من پیام داده بود حس عجیبی بود. این که اصلا خودش 10 سال حداقل از من از لحاظ علمی جلوتره ولی چرا اون لحظه میخواست من بهش بگم چیکار کن چیکار نکن... 

 همیشه میگفت بهم که از نظر من تو خیلی بیشتر از یه فیزیوپات میدونی. بالین نرفتی اما دیدت از خیلی ها بالینی تره. معمولا تعریف بقیه رو جدی نمیگیرم. ولی دیشب فهمیدم اصلا شوخی و هندونه زیر بغل گذاشتن نبوده حرفاش.

روز 9 ام درگیر بودنشه. میتونم بفهمم چرا این چند روز اخیر طاقت گوش دادن ویس 10 ثانیه ای [البته خب 10 ثانیه سوال فارما بعدش جواب میخواد] رو نداشت. 

وضعیت شهرشون قرمز نیست، سیاهه... 


Life Rhythm ۹۹-۸-۲۷ ۰ ۱۷۸

Life Rhythm ۹۹-۸-۲۷ ۰ ۱۷۸


همون دو هفته اول که گذشت و کم کم سردردها پیداشون شد، بیشتر دقت کردم و دیدم کرایتریای میگرن رو پر نمیکنم. این سردرد ها به نوع تنشن بیشتر میخوردن هر چند سابقه و شانس بروز میگرن بیشتر بود. فهمیدم دکتر توی تشخیص به اشتباه افتاده. اعتماد کرده به فمیلی هیستوری. خواسته محتاط باشه. ولی درد که محتاط نیست. درد، ضعیف میکنه. جدات میکنه از بقیه و دنیا. زبونت هم کوچیک تر و ناکارآمدتر از اونی میشه که بخواد درد رو توصیف کنه. میگفتم درد، دو ساعت بعد بیداریم با شدت خفیف رو به متوسط با کیفیت فشارنده از شقیقه و مردمک چشم شروع میشه و... حس میکردم لالم، گنگم. این کلمات برای توصیف اون درد به اندازه ، ظرفیت ندارن. برای دنیای بیرونن... 

میگفتم درد دارم و در بهترین حالت اطرافیان مراعات و دلسوزی و ترحم میکردن اما فقط در حدلحظه. من درد داشتم و از دنیا جدا شده. درد مثل بچه لوسی که نمیذاره از بغل بذاریش زمین وگرنه لج میره. حتی نگاه به میز و کتاب و دفترم لبخند شرورش رو نشونم میداد که اگه بری بیشتر دردت میدم...محدودیت اعمال ورزشی. مبادا سرت زیادی بچرخه وگرنه خودت میدونی باهات چیکار میکنم. اینارو مهمون ناخونده ام میگفت. 

ناچار شدم و کتاب مقدس پزشکی، آه ببخشید دیتابیس مقدس پزشکی رو باز کردم و درمان رو خوندم. درمان رو شروع کردم. منتظر نموندم تا دو هفته دیگه برم و دکتر خودم نظر بده تازه بیفتیم تو زحمت نظر دادن. شماها نمیدونین ولی حتی پزشک با 20 سال سابقه کار هم سخت ترین قسمت کارش تصمیم برای تشخیص گذاشتنشه. علائم همپوشانی دارند...  . این منم که میدونم درد باهام چیکار کرده 24h, هفت روز هفته. تو 5 دقیقه شرح حال گفتن [آنم آرزوست!] تشخیص قطعی گذاشتن یعنی یا بیماری خیلی روتین و مسخره بوده یا قطعا چیزی میس شده یا طرف جز خدایگان پزشکیه. 

خلاصه... سر خود، شروع کردم داروهای جدید رو. جواب داد! هفته بعد که رفتم دکتر رو دیدم گفتم اینطوری شد با داروهای شما، خودم اینا رو شروع کردم و راضیم. گفت آفرین همینه! میومدی منم همینا رو میدادم😂

اما اینا روی خوب داستان بود. کاغذ بروشورای داروها رو خوندین؟ یه جمله معروف رو کپی پیست میکنن :

"هر دارو به موازات اثر درمانی مطلوب، ممکن است باعث بروز برخی عوارض ناخواسته نیز شود. اگر چه تمام این عوارض در یک فرد دیده نمی شوند. در صورت بروز هرعارضه حتما با پزشک مشورت کنید. "

ولی خب این جمله همراه با عوارض اختصاصی نوشته شده و بروشور دارو همراه جعبه یه راست میرن تو آشغالی. اشکالی هم نداره. چاره چیه؟ چند مورد انتخابی داریم اصلا چند گزینه مونده برامون تو ایران که بخوایم جایگزین کنیم؟ 

یه قضیه جالب هم هست این جا مصداق از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بادام خشکی می نمود. مثلا، اغلب داروهای ضد افسردگی در اوایل مصرف باعث تشدید افکار خودکشی و ناخوشایند میشن. یا این که یه دارو داریم خواب آور، مکانیسم فارماکولوژی و مولکولی همه بر اساس خواب آوری، بعد اون وقت تو کارآزمایی ها دیده شده بی خوابی هم میده. حالا این دارویی که من شروع کردم هم جالبه. Agitation اولین و شایع ترین عارضه اش هست. اساسا من واسه چی سردرد تنشن گرفتم؟ از بس که حرص خوردم و حرص دیدم و ریختم تو خودم. حالا، این داروعه اون سردردا رو میگیره، ولی من رو تبدیل کرده به یه آدم حساس زود جوشی. سر کوچکترین چیزها ممکنه عصبی بشم. مثلا یهو چتری موهام رو که دوستشون ندارم و یه لحظه غافل شدم و قیچی چیدشون میاد تو صورتم. عصبی میشم. دلم میخواد برم مسبب این خطای 4 ماه پیش رو چک و لگدی کنم! 

ناگفته نماند خیلی از عوارض نامطلوب با ادامه مصرف از بین میرن. ولی واقعا نمیدونم این آژیته بودنه میخواد با من چیکار کنه. نسبت به اوایل کمتر شده ولی هست. من، اون فاطمه ی قبل نیستم چندان. لااقل از درون. 

باز هم دم رفرنس نویسان گرم که بیمار رو مجبور به پروفیلاکسی دائمی نمیکنن. یعنی واقعا تا 3 ماه دیگه مصرف همه چه به خیر خوشی تموم میشه؟! بعدش تیپر و تنشن هم میره خونشون؟ 

هعییی... واقعا کاش به ترم بعدی و بیمارستان نکشه این کلنجار و تئاتری که بدنم راه انداخته... 


Life Rhythm ۹۹-۸-۲۴ ۳ ۲۲۰

Life Rhythm ۹۹-۸-۲۴ ۳ ۲۲۰


2 یا 3 شبه که کابوس می بینم. متوجه میشم که دارم اذیت میشم اما بیدار که میشم یا حتی تو حالت خواب و بیداری متوجه نیستم خواب چی رو دارم می بینم که اذیتم میکنه. اعتقاد دارم رویاها ادامه ی بیداری هستند و اصولا هر هیجانی رو و هر خواسته ای رو که ذهن نتونسته توی بیداری بهش برسه توی خواب بیرون میریزه. سعی میکنم به خوابهام دقت کنم . معمولا میتونم بفهمم که فلان چیز توی خواب نماد فلان چیز بوده توی بیداری! اما متاسفانه این دو شب رو نتوستم بفهمم چی داشته اذیتم میکرده. ولی قسمت اول خواب رو یادمه. جنگ شده بود. هر از گاهی این دست خوابها رو میبینم. خواب میبینم آمریکا حمله هوایی کرده...

از این وضع کیفیت خواب میتونم بفهمم دریای درونم اونجوری که باید آروم نیست. ورزش رو هم چند روزی هست که به بهونه هایی گذاشتم کنار.شاید که این خوابها دارن بهم اخطار میدن... فاطمه! ظرفت داره لبریز میشه! پاشو با ورزشی با یوگایی چیزی شیرش رو باز کن یه کم از حجمش کم بشه.

ورزش میکنم... گذاشتم روی low impact که توانش رو داشته باشم. موجود مونثه و باگ خلقت. داری زندگی ات رو میکنی یهو به خودت میای میبینی ضعیف شدی. انرژی در دسترست کم شده. هورمونات هرجور دلشون بخواد تو رو برده خودشون میکنن. به خودت میای میبینی فاز دوم سیکل ات شروع شده و بدتر ! pms سلامت میکند! تا به اینجای کار با هر چیز زمانه جنگیدی، حالا ولی هورمونات تنهات میذارن، حالا تو میمونی و نقطه ضعف هات. برای هر کس مختص خودش. تا اینجای کار تو داشتی نقطه ضعفهات رو کاور میکردی. ولی حالا چندان قوی نیستی. نه از نظر روانی نه حمایت جسمی.

ورزش میکنم و ذهنم مشغوله. مثل همیشه. اما تا یه جایی میتونم هر دو رو با هم. از یه جایی به بعد در حالی که نفسم بالا نمیاد چون ذهنم هم کم آورده و اذیته وایمیستم. هیسسسس! ذهنم خفه شو ! بس کن! عاقبت این فکرکردنا چی میشه؟ تمرکز کن روی خودت. فکرای فرعی همیشه هست. قبل این بوده و بعد این هم هست.

به نظرم workout training انگار یه بن سای از زندگیه. مجبوری همه توانت رو بذاری روی حال. فکرت رو بذاری روی اینده یا درگیر گذشته، کار خراب میشه. حتی شاید جلو هم ببری تمرینات رو. ولی تهش حالت خوب نیست. امشب خیلی سعی کردم تمرین حال کنم با ورزش (هرچند خیلی موفق نبودم). در واقع ورزش کردنم اصلا خیلی وقته دیگه جنبه ی فیت شدن نداره. تمرین حال رو میخوام بذارم راسش...

 

+ یه کهم به احوال این پست نمیخوره فقط میخوام ثبت بشه : ایمان انگاری هر از گاهی خوشش میاد یه عکس بذاره اینستاش و بعدش یه مشت از بچه های اطرافش رو تگ کنه روش . بگه آه بیبی های من چه قدر ما کول هستیم کنار هم و فلان و بیسار و از قضا تا بحال تا اینجای کار که من پیج داشته ام دوبار تو تگ ایشون به دام افتادم. اما ، من اون تعرف کردنی که دلش میخواد رو نمیکنم. امروز هم پست دوم رو گذاشت. حرصم گرفته از این که پشت سر تمام اونایی که تگ شده بودن جلوی من یکی یه بار رو حتمااا بدگویی کرده بود. این ویژگیش حال منو بد میکنه و یکی از دلایل فاصله گرفتنم همینه. حتما بدگویی من رو هم کرده. و میکنه. مخصوصا که کلی کیف میده حالا پیش عین. عین جو گیر، آخ که چه حال میکنم روزی که خبر بهم خوردن تیپ و تاپ عین و ایمان رو بشنوم. اوه نه! من کلا دادم رفت. هر غلطی کردن به جهنم... دنیا که اصلش بر مسخرگیه. قبل ما کلیا بودن و حالا دیگه نیستن.بعد ما هم کلیای دیگه میان... انسان موجود بیچاره ایست که اینجا گیر کرده. من اینجام، که از درد بودن و درهای مضاعف کم کنم تا این مسیر تموم بشه. حقیقتا ترجیح میدم بیشتر از این نداشته باشم.


Life Rhythm ۹۹-۸-۲۳ ۰ ۱۶۷

Life Rhythm ۹۹-۸-۲۳ ۰ ۱۶۷


قفلی جلو زبونم و مغزم و نوشتنم زده شده که از حریم خصوصی ات از یه جایی به بعد ننویس و نگو و ول کن بذار خودش حل میشه یا اصلا حل شدنی نیست. اما حالا که فکرشو میکنم انقدرا هم این مسئله شخصی نیست. در واقع مختص من نیست. به زندگی هر کدوم از دوستام که نزدیک بودم دیدم اینا رو بدتر هم. 

بی رودربایستی... اغلب پدر و مادرهامون به اندازه کافی بالغ نبودن برای ازدواج. برای زندگی مشترک و فهمیدن همدیگه. خودشون رو نفهمیده بودن و حالا بدتر، باید یکی دیگه رو میفهمیدن .

تو پزشکی یه اصلاحی هست به اسم فیبروزه شدن. کار از کار بافت بگذره میگن فیزروزه شد. به نظر من هم خیلی قابلیت هاشون دیگه فیبروزه شده. تو دیگه نمیتونی به راحتی بهشون بگی اینجات مشکل داره برو حلش کن. یا تلاش کن خودت رو بیشتر بشناسی، طرف مقابلت رو. انعطاف ندارن. درست متل بافت فیبروزه. پیر و چغر. 

نقصهایی داشتن و نفهمیدن که دارن، در عوض لج بازی بچگی قوی تر از هر چیزی باهاشون مونده و بزرگ شده. حالا بلا به دور از روزهایی که سیکلهای معیوب بیان. یکی از طرفین، کاری میکنه که خوش نیست. میدونین که. تو زندگی همه مون یه سری مشکلات ماژوری از ازل وجود داشته ان که تقریبا قابل حل نیستن و باقی مشکلات کوچیک قریب به صد در صد موارد دور این ماژورها میچرخن. خلاصه... یکی از این دو یه خطایی میکنه ناخوش به مذاق دیگری. استارت سیکل معیوب. اون یکی ناراحت میشه ولی بلد نیست درست ناراحتی کنه. بلد نیست درست حرف بزنه. ناراحتیش شبیه عزا گرفتنه. شبیه حمله اس. رفتارهای نوروتیک. نابالغانه. سرت سوت میکشه از بیرون که این رفتارهای ناپخته رو نگاه میکنی.  سیکل معیوب جون گرفته، یکی این میزنه، آتیش رو ول میده دلش خنک میشه بی حواس از این که هر آتیشی که میزنه به خودش هم داره آسیب میزنه از نظر ایزوله. دیگری آتیش رو گرفته، گلوله اش میکنه هل میده سمت دیگری... آتشها هم الزاما بزرگ نیستن. آتشهای خرد، بچگانه، مزمن، کلافه کن! 

این که چی بشه، چه معجزه ای بیاد دوباره این دو طفل سالمند رو بشونه سرجا خدا داند.

سوال بزرگ میپرسم هی از خودم. فاطمه؟ ممکنه یه روز هم تو طفل لجوج سالمند بشی؟ 

دارم به این فکر میکنم که چه قدر همه چیز رو جدی گرفته ان. دنیای بی معنی رو چه قدر جدی گرفته ان... مرگ بیخ گوشمونه. مگر کلا فلسفه دوتایی شدن، ازدواج و... کم کردن درد تنهایی نبود؟ چقدر از هدفها دورن... شایدم نیستن، شایدم من نمیفهمم. شایدم هم دوست دارن این بازی ها رو. ولی من دوست ندارم. چه قدر زیاد بوده روزهایی که کوچیکتر بودم، بی دفاع تر، و با دیدن این چیزها حس ناامنی خفه ام کرده درصورتی که واقعا هم خبری نبوده. حقم نبود نوجوونیم با اون لجبازیا اونجور میگذشت. وقتی مشکل خاصی نبود. حالاعه که میفهمم خیلی چیزها رو. فاطمه ی اون موقع چه قدر بی پناه بود... 

آخرش، دلمون برای این روزها هم میسوزه، دل من که از الان...! 

عنوان از آهنگ Hayat Iki Bilet. اینم از اون آهنگاس که ذوبم میکنه و یادم میاره که ول کنم دنیای دو روزه رو. مثل شب نیشابور شجریان


Life Rhythm ۹۹-۸-۲۱ ۲ ۲۰۰

Life Rhythm ۹۹-۸-۲۱ ۲ ۲۰۰


قبلا از تنهایی کافه رفتن، میترسیدم، خجالت میکشیدم. خیلی روزا بود که fogged brain بودم و یه توک پا تنها کافه رفتن میتونست حکم تنفس مصنوعی داشته باشه برام اما دریغ میکردم.

اما حالا چند وقتی هست که شجاع شده ام. فرصت داشته باشم، رژیمم انعطاف داشته باشه، سر از کافه درمیارم. حتی با مقنعه! [این مورد حس میکنم خیلی ضایع اس ولی خب...] 

برام حس تراپی داره. یهو خودم رو میبینم که تو یه good mood فرو رفتم و تنها شده ام و حالا فرصت فکر کردن بهتر رو دارم. 

امشب، خبر دار شدم که قراره از فردا همه مشاغل غیرضروری 6p.m به بعد بسته بشن. من هم مثل کسایی که بهشون اعلام جنگ شده، یه حسی بهم القا شد و هی نوک میزد پاشو برو پولاتو آتیش بزن که آخر دنیا نزدیکه! خب راه بهتری به ذهنم نرسید😂 با مقنعه اومدم کافه نشستم و علی رغم بی اشتهایی مطلق دارم کیک کارامل و بادام میخورم. [ هیچ وقت گول ظاهر دلرباش رو نخورید. وسطش خشک و صحراس!] 

حدود دو هفته پیش هم رو همین صندلی یا اون پشتی نشسته بودم و درگیر عین و پ بودم. درگیر سردرد عجیب بودم و حرص خوردنای بیخود. من چه قدر عوض شدم! سیاست هام درباره ی اون دوتا اصلا مثل قبل نیست. سیاستهام درباره خیلی چیزای دیگه شبیه دو هفته قبل نیست! 

حالا هر سال، چندتا از این دو هفته ها داره؟ من هر چندتاش بگذره این طور عوض میشم؟ 

تازگیا، باز یاد هنر ژاپنی kintsugi افتادم. انگار که من همون کار رو میکنم با تکه هایی که ازم کنده میشه. دلم میخواد کیک تولد امسالمو با طرح kintsugi بزنم که یادم بمونه... من در آستانه فوت کردن شمع 22 طرز فکرم نسبت به شکستن و باز ترمیم شدنها چطور بوده.... 

یه کتابی میخوندم چند وقت پیش. زندگی در مرگ. نوشته ی سو بلک. انسان شناس قانونی. در واقع یک اتوبیوگرافی مربوط به شغل و افکارش بود. افکار یک کالبدشناس. میگفت بدن انسانها داستانهای زیادی رو با زبون بی زبونی میگن. کاری ندارم در ادامه سو چی گفت. یادمه همون موقع که میخوندم این قسمت رو دستم روی پای کبودم بود. ساق پام توی باشگاه کبود کرده بود. پایین ترش کف پام، تاول و پینه داشتم. تا اینجای داستان میشد فهمید من داشتم برای لاغری میجنگیدم. دقیق تر بشی میبینی هر چیزی میتونه ترک بده تنت رو، روحت رو... مکانیسم ترمیم توعه که تعیین میکنه قوی هستی، میتونی زیباتر بشی یا نه... 

+بیان باهام راه نمیاد عکس آپلود کنم :/


Life Rhythm ۹۹-۸-۱۹ ۰ ۱۵۸

Life Rhythm ۹۹-۸-۱۹ ۰ ۱۵۸


دیروز یک نفر که کاری داشت باهام پیام داد سلام. حالت چطوره... و شروع کرد گفتن خواسته اش... من که جواب اون حالت چطوره رو طبق قاون نانوشته ی محاوره ی معیار جواب دادم. ولی یه لحظه به فکر فرو رفتم. فاطمه؟ حالت چطوره این روزا؟

جواب سوال سخت خودم رو هنوز نتونستم کامل بدم. مشکل حادی نداشتم.پس خوب بوده ام. مزمنها همیشه هستن.حالا این که مزمنها خودشون چه قدر آزارنده باشند سوال سختیه و نمیتونم مقایسه درستی بکنم. میگم خوبم و در عین حالی که نه کاملا. ملتهبم و زیرجلدم احساس ناامنی میکنم. ناامنی برای همه چیز،از همه جنس. حس ناامنی که وای اگه فلان چیزم خراب شد دیگه نمیتونم بخرم یا درستش کنم. حس ناامنی از این که چه قدر مثل موریانه وصل باشم به جیب پدر و مادرم در عین حالی که شاید واقعا الان که فایده ای ندارم در آینده هم useless... حس ناامنی بابت آینده ی برادرم. او نتونست مثل من از کنکور خیری ببینه... از تجربی... میترسم از عاقبت کارش... از بیکارگی بدم میاد و نمیتونم ببینم بیخ گوشم برادرم داره هدر میره و اونقدرا هم insight نداره. حس ناامنی روابط رو هم دارم. اوضاع قمر در عقرب همه جوره شرایط رو جور کرده که آدمهای اطرافم طوری عمل کنن که آدم  با روان سالم نمیکنه...

داستان زینب رو بگم براتون...

نمیدونم قضیه هوش مصنوعی و الگوریتمه یا واقعا جامعه علوم پزشکی توی توییتر فارسی اینجوری اشباعه... از 10 نفر رندوم توی تایم لاین احتمالا 7 تاش پزشکه 2تاش دارو یا دندونه 1دیگه اش یه چیز مرتبطه...خلاصه. اون روزا که توییتر بودم یه کاربر بود که نحوه ی حرف زدنش من رو جذب کرده بود. میدونستم داروسازه و حالا هم رزیندنت فارما. رفتم دایرکتش گفتم من دوست دارم باتو بیشتر آشنا بشم. از قضا همون موقع هم بود که بخاطر فارما کلی گیر بودم و... . داستان گیر و گور فارمام رو بهش گفتم و قرار شد کمکم کنه. راستشو بخوام بگم اوایل دوستی و صحبتهامون رو یادم نمیاد. ولی مثلا پارسال این موقع... چه قدر که هر روز با من حرف میزد... از این و اون میگفت. از کراشهاش. بحث علمی میکردیم. اگه میرفت سرکلاسی که میدید موضوعش به درد من هم میخوره برام میفرستاد. رفته رفته شد نفس دوم من. انقدر که، متوجه بود و نبودش نمیشدم. منظورم بی توجهی نیستا. یعنی میخوام بگم انقدر دلم قرص بود از حمایتها و بودنش که اگه یه روز فرصت نمیکردیم صحبتی کنیم طوری نمیشد. میدوستم همیشه هست، کمتر از چند دقیقه.حامی، گوش شنوا، درک تا اونجا که دلت میخواد، سرزنش؟ نه... خط کش نه... عیب و ایراد اگه بود به صورت tip که مثلا اینطوری بهتره... کم کم شرایط زینب هم داشت عوض میشد. اول با اضطرابهای شدید و از پا درآور... امتحان جامع داشت شهریور ماه... امتحان رو که داد انگار شیره ی جونش رو کشیده باشن... اضطرابه رفت به جاش انبوهی از سیاهی افسردگی رفت تو وجودش. حرف میزدم باهاش و انگار که داشت حرف زدن رو بالا میاوردو میگفت شیره یجونم رو کشیدن و مغزم مچاله شده، از همه بدم میاد از زندگیم و ... . آینده رو نمی بینم. از الان تا 2 سال دیگه وفت دارم پایان نامه ام رو بدم بیرون . انقدر باید خفن باشه که ازتوش دوتا مقاله دربیاد. دربیاد و بتونم برم. برم و از صفر شروع کنم. تو ذهنم میگفتم بری ؟ تو اینجا الان خونه داری ماشین داری درستو خوندی اراده کنی کار داری اونم شهری که به بیکاری معروفه... اما نه من و نه حتی خودش نمیدونیم چی میخواد حقیقتا !  بخاطر کرونا نمیتونه کار مقاله رو به صورت روتین شروع کنه و حالا تازگیا میگه من راهو اشتباه اومدم.من نباید ادامه تحصیل میدادم... تحریمیم و مواد آزمایشگاهی هم نیست.

زینب من ، دیگه اون خواهر نیست. ازش دلخور نیستم و درکش میکنم. براش ناراحتم. چه چیزهایی دست به دست هم دادن زینب رو از من بگیرن؟که حتی دیگه ازش سوال درسی بپرسم و جوری جوابو بده که گوگل میکردم بهتر بود؟ که دیگه روی کسی کراش هم نزنه؟ که کسی که مخالف سرسخت درمان دارویی افسردگی بود اس سیتالوپرام شروع کنه؟

چرا احساس ناامنی نکنم؟ همدمم رفته و این آدم جدیده، خیلی سخته برخورد باهاش. همه اش باید مواظب باشم ناراحتش نکنم. حس ناامنی نداشته باشم؟

وضعیت زینب برام مستـنی اس. گفتم... اما حالا دارم به این فکر میکنم. که روابطی که با ناهنجاری و شکست مواجه میشن همیشه طرفین مقصر نداره. یک فرد که رنجوره از چیز دیگری و حالا دچار خطای تعمیم میشه. مثلا مادر من بابت مسائل برادرم ناراحته اما چون نمیتونه یا شرایطش جور نیست که مشکلش رو همونجا حل کنه میاد روی من جبران میکنi و چندان هم از ریشه ی این کارش خبر نداره. دارم به این فکر میکنم که رابطه های دوستی دیگری که رفته رفته رنگ باخت علیرغم هرجور تلاش من ، آیا مربوط میشه به خطای تعمیم ؟ فرقی که زینب با همه داره اینه که زینب خودش insight داره نسبت به شرایطش و شرمنده اس از ناتوانی تحملش.

خطای تعمیم ها، امان من را بریده اند... بی نقش ترینم اما التهاب ها گریبانم را سرخ کرده ان...

خلاصه که ناامنی ها بسیارند. از من بپرسی ، من میگم اگه تو یه کشور جهان اولی با سطح درآمد خوب و آموزش بالا اگه بودم هیچ کدوم از این التهابها رو نمیفهمیدم اصلا. غم پول که باشه، دیگه تلاش برای ارتقا شخصیت چندان صورت نمیگیره. اون شکمه سیر بشه حالا بعدا یه فکری میکنیم... تو همچین شرایطی انتظار زیادی داشتن برای رفتار درست از بقیه خیلی منطقی نیست... .


Life Rhythm ۹۹-۸-۱۸ ۰ ۱۶۱

Life Rhythm ۹۹-۸-۱۸ ۰ ۱۶۱


زیادی خویشتن داری کرده ایم، امثال من، پدرم... مجبورم خیلی قیچی کنم اتفاقات رو و برسم به یه قدمی لحظات دل شکستنها تا متوجه بشید چجور گستاخیها وچه بیجا خویشتن داری هایی رو منظورم هست. چرا اون نیمه شبی که چشمام داشت میسوخت و همچنان به جزوه نویسی خیرخواهانه برای کلاس ادامه میدادم، اون پسره ی نکبت که پیام داد تو جزوه هات غلط پیدا کردیم و گفتم خب بگو تا بگم به بقیه هم... گفت باشه بعدا، نکشیدمش سینه ی فحش؟ چرا نفهمیدم این میخواد بره رو اعصاب من و میخواد خودنمایی بکنه نه رفع مشکل ؟؟ چرا نگفتمش ک... گشادت رو جمع کن از این به بعد خودت بنویس. مگه بهم پول میدی؟ چرا انقدر خوشدل، ترسو و اجتنابی...؟ 

چرا هر وقت ایمان اومد گربه رقصوند جلوم که بیا برام فلان کار رو بکن، تو که انقدر خفنی، من که انقدر خفنم... چرا هر دفعه با این که میدونستم از دستام داره به عنوان پله های نردبون بالا رفتنش استفاده میکنه، بهش گفتم باشه و بهش خندیدمو با دلی که حس روسپی بودن داشت کار رو انجام دادم؟ 

چرا تو آخرین کارش وقتی دیدم بی اجازه عکسم رو به عنوان منتور پوستر کار کرده بی خبر نرفتم ب.رینم تو کارش؟ چرا هر بار هم که بی محلی کرد گفتم کار داره اشکال نداره... چرا متقابلا من "هم" روزهایی کار نداشتم؟ چرا هر دفعه اراده کرد ، بودم؟ 

یا چرا اون بار که با همکلاسیم خطا کردیم و درسها رو تقسیم کردیم برای تقلب، چرا وقتی بلد نبود سوالای بخش خودش رو جواب بده من طلبکار داد نکشیدم سرش و برعکس اون طلبکارانه از من سوالات بخش خودش رو میپرسید؟وقتمون رو اون هدر داد و من چقدر میتونستم طلبکار باشم و وحشی... نشدم، زشت بود طبیعتم نبود 

اما از حالا به بعد سعی میکنم که زشت نباشه، طبیعتم باشه! 


Life Rhythm ۹۹-۸-۱۵ ۲ ۱۸۳

Life Rhythm ۹۹-۸-۱۵ ۲ ۱۸۳


۱ ۲ ۳ ۴ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...