قفلی جلو زبونم و مغزم و نوشتنم زده شده که از حریم خصوصی ات از یه جایی به بعد ننویس و نگو و ول کن بذار خودش حل میشه یا اصلا حل شدنی نیست. اما حالا که فکرشو میکنم انقدرا هم این مسئله شخصی نیست. در واقع مختص من نیست. به زندگی هر کدوم از دوستام که نزدیک بودم دیدم اینا رو بدتر هم.
بی رودربایستی... اغلب پدر و مادرهامون به اندازه کافی بالغ نبودن برای ازدواج. برای زندگی مشترک و فهمیدن همدیگه. خودشون رو نفهمیده بودن و حالا بدتر، باید یکی دیگه رو میفهمیدن .
تو پزشکی یه اصلاحی هست به اسم فیبروزه شدن. کار از کار بافت بگذره میگن فیزروزه شد. به نظر من هم خیلی قابلیت هاشون دیگه فیبروزه شده. تو دیگه نمیتونی به راحتی بهشون بگی اینجات مشکل داره برو حلش کن. یا تلاش کن خودت رو بیشتر بشناسی، طرف مقابلت رو. انعطاف ندارن. درست متل بافت فیبروزه. پیر و چغر.
نقصهایی داشتن و نفهمیدن که دارن، در عوض لج بازی بچگی قوی تر از هر چیزی باهاشون مونده و بزرگ شده. حالا بلا به دور از روزهایی که سیکلهای معیوب بیان. یکی از طرفین، کاری میکنه که خوش نیست. میدونین که. تو زندگی همه مون یه سری مشکلات ماژوری از ازل وجود داشته ان که تقریبا قابل حل نیستن و باقی مشکلات کوچیک قریب به صد در صد موارد دور این ماژورها میچرخن. خلاصه... یکی از این دو یه خطایی میکنه ناخوش به مذاق دیگری. استارت سیکل معیوب. اون یکی ناراحت میشه ولی بلد نیست درست ناراحتی کنه. بلد نیست درست حرف بزنه. ناراحتیش شبیه عزا گرفتنه. شبیه حمله اس. رفتارهای نوروتیک. نابالغانه. سرت سوت میکشه از بیرون که این رفتارهای ناپخته رو نگاه میکنی. سیکل معیوب جون گرفته، یکی این میزنه، آتیش رو ول میده دلش خنک میشه بی حواس از این که هر آتیشی که میزنه به خودش هم داره آسیب میزنه از نظر ایزوله. دیگری آتیش رو گرفته، گلوله اش میکنه هل میده سمت دیگری... آتشها هم الزاما بزرگ نیستن. آتشهای خرد، بچگانه، مزمن، کلافه کن!
این که چی بشه، چه معجزه ای بیاد دوباره این دو طفل سالمند رو بشونه سرجا خدا داند.
سوال بزرگ میپرسم هی از خودم. فاطمه؟ ممکنه یه روز هم تو طفل لجوج سالمند بشی؟
دارم به این فکر میکنم که چه قدر همه چیز رو جدی گرفته ان. دنیای بی معنی رو چه قدر جدی گرفته ان... مرگ بیخ گوشمونه. مگر کلا فلسفه دوتایی شدن، ازدواج و... کم کردن درد تنهایی نبود؟ چقدر از هدفها دورن... شایدم نیستن، شایدم من نمیفهمم. شایدم هم دوست دارن این بازی ها رو. ولی من دوست ندارم. چه قدر زیاد بوده روزهایی که کوچیکتر بودم، بی دفاع تر، و با دیدن این چیزها حس ناامنی خفه ام کرده درصورتی که واقعا هم خبری نبوده. حقم نبود نوجوونیم با اون لجبازیا اونجور میگذشت. وقتی مشکل خاصی نبود. حالاعه که میفهمم خیلی چیزها رو. فاطمه ی اون موقع چه قدر بی پناه بود...
آخرش، دلمون برای این روزها هم میسوزه، دل من که از الان...!
عنوان از آهنگ Hayat Iki Bilet. اینم از اون آهنگاس که ذوبم میکنه و یادم میاره که ول کنم دنیای دو روزه رو. مثل شب نیشابور شجریان
نظرات (۲)
Agnes :)
پنجشنبه ۲۲ آبان ۹۹ , ۱۲:۱۲دقیقا جایی که این رفتار خودشون بد نمیدونن و اصرار دارن که درسته
حالا که من میبینم و خودم میندازم وسط که میگم چرا این زندگی رو انقد جدی گرفتین ؟
اوایل مامانم میگفت تو زیادی بیخیال
ولی الان که این جمله رو میگم دوتاشون میرن تو فکر
Life Rhythm
۲۳ آبان ۹۹، ۲۰:۴۷الیناز
پنجشنبه ۲۲ آبان ۹۹ , ۰۰:۰۵پوووف چقدر به موقع....شدیدا اینروزا با
خونوادم کلنجارمیرم و فقط بیشتربه این نتیجه
میرسم ک بابا ادمی ک چهل سال سیستم فکریش
ورفتاریش اینه من کی ام ک بخام تغییربدم....
دفاع بهترین حملس😂فقط یه گوشه ساکت
میشینم و خودموریلکسمیکنم....بقول
دکتر هلاکویی ادم یجاهایی بایدسه تاتاکتیک
بکار ببره کری کوری لالی😂😂
Life Rhythm
۲۳ آبان ۹۹، ۲۰:۴۶