تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


باید یاد بگیری،  چه جوری با بقیه خندیدن رو

چه جوری به روت نیاوردن رو

دقت نکردن رو ...

شاید انزوا و تک روی راه مطمئن تری باشه، اما من سرم درد میکنه برای شنیدن قصه ی آدم ها ، گفتن قصه های خودم

+ پشت زمینه آهنگ "سلام" سوگند لطفا! 


Life Rhythm ۹۸-۴-۱۷ ۳ ۳۱۰

Life Rhythm ۹۸-۴-۱۷ ۳ ۳۱۰


تیرماه بود . همین اواسط منتهی به کنکور . سال 96...

احوال بابا خوش نبود . همه اش میشنست و دستش رو میذاشت رو قفسه سینه اش و میگفت احساس سوزش دارم. بی حال... یه روز صبح زود بیدار شده بودم برای مرور ،دیدم به سختی داره لباس میپوشه و زنگ میزنه آژانس به سمت بیمارستان قلب الزهرا! گفتم چیه بابا ؟ گفت حالم خوب نیست نمیتونم رانندگی کنم . مادرت خوابه بیدارش نکن .بیدار شد بگو من رفتم بیمارستان . تمام تنم یخ کرده بود . دلم داشت تو هم میپیچید، ماهیچه های صورتم آماده ی گریه بودند ...ولی کنترل کردم و گفتم باشه بابا ! به سلامت...

یک هفته منتهی به کنکورم با استرس مضاعف بابا و از این بیمارستان به اون بیمارستان، بار سنگین خونه و هندل کردن برادرم و ... گذشت. به خودم قوی بودن رو القا میکردم .

شب ها اما قضیه فرق داشت . شبها ،انگار که تخلیه میشدم از هر چی قوی بودنه . تنها بودم و یه دل سیر گریه کرده بودم . بعد از دو ماه ناتوانی برای گریه کردن، یک دل سیر گریه کرده بودم . حین گریه ام لیلا زنگ زده بود و گفته بودم نمیتونم صحبت کنم . پیام داد که چته؟ گفتم بابا ... گفت میدونم .پرونده هاش رو دیدم . چیزیش نیست. قرص های فشارش رو نخورده، احتمال زیاد فشار عصبی هم روش بوده. نگران نباش .

سفره ی دلم بازشد که چه کار کنم آخه؟ چه قدر بهش بگم قرصهات رو بخور ؟ چه قدر یادش بیارم ؟ ساعتش رو کوک کنم ؟ چه قدر بهش بگم حرص نخور بابای من ؟ چه قدر بگم رعایت کن؟ 

من مینوشتم و لیلا بعد یک ساعت پیام ها رو فقط میخوند . سال یک داخلی بود و کشیک های مرگ بارش. 

تهش برام نوشت"ما ، تا یه جایی مسئولیم... تا یه جایی کوپن اهمیت دادن و حرص خوردن داریم فاطمه!  تو این رو باید یاد بگیری. که اگه پات به پزشکی هم باز شد، تو باید این رو بدونی که تا کجا پیگیر مریضت باشی .

مهم تر میدونی چیه ؟ این که روی همه ی این مشکلات، بار جدیدی رو اضافه نکنی! حواست به خودت باشه ..."

پدر همچنان قرصهاش رو نمیخوره و همچنان این سیکل قرصهات رو بخور و رعایت کن گفتنهای من و پشت گوش انداختن و نادیده گرفتن هاشون ادامه داره ...

باید این جمله رو تکرار و تمرین کنم،  که ما ، تا یه جایی مسئولیم ...

این متن از مجله ی پزشکان گیل بی ربط نیست، بخونیدش :)

🔹او در نداشت

🔹دکتر جودی بلک

🔸برنده دیپلم افتخار از مجموعه مقالات #مسابقه_نویسندگی_پزشکی_۲۰۱۸ ایالات متحده (تجربه‌‌ای که از من پزشک بهتری ساخت)

▪️دکتر بلک (Judy Black, MD) متخصص کودکان در گرانتس پاس، اُرگون است.

▫️تازه دستیاری را تمام کرده و خسته بودم. پس از سال‌ها درس خواندن، بالاخره در یک شهر کوچک یک متخصص کودکان بودم. برای این‌که طبیب کودکان باشم، آماده بودم؛ کسی که طی سال‌های رشد آن‌ها را دنبال کند.

مقدار زیادی مطلب خوانده و یاد گرفته بودم. می‌دانستم چگونه نکات غیرطبیعی را در معاینه پیدا کنم، علایم هشدار را بشناسم، و بیماری را تشخیص داده و درمان کنم. کتاب‌های بچه‌داری را خوانده بودم و شگردهایی را که به والدین در مراحل و موقعیت‌های سخت کمک می‌کند، می‌دانستم.

می‌دانستم اطلاعاتم خوب است، می‌دانستم چگونه آن اطلاعات را به‌کار بگیرم و آماده بودم به مردم کمک کنم. همان روزهای اول و آرمان‌گرایانه بود که یکی از تعیین‌کننده‌ترین لحظات من به عنوان یک متخصص کودکان رقم خورد. در جریان یک ویزیت کودک سالم، والدین یک دختربچه شاکی بودند که او خوب نمی‌خوابد. آنان از کلنجار رفتن با او برای خواباندنش خسته شده بودند. استرس زیادی داشتند و کمک می‌خواستند. من هم خلاقانه تلاش کردم با شگردهایی که یاد گرفته بودم، توصیه‌هایی به آنان بکنم.

در کمال سرخوردگی حس کردم برای هر چه می‌گویم پاسخ آماده‌ای دارند:

- یک چیز که می‌تواند کمک کند...

- آن را امتحان کرده‌ایم.

- توجه کرده‌اید...

- بی‌فایده است.

- شاید بتوانید...

- فقط جیغ می‌زند.

هرچه بیشتر تلاش می‌کردم، بدتر می‌شد. و پس از چند دقیقه تلاش ناموفق، تقریباً هیچ ایده‌ دیگری نداشتم. ناامیدانه آخرین پیشنهاد را دادم: شاید فقط لازم باشد در را ببندید و بروید.

پاسخ آماده بود: او در ندارد.

مهماتم تمام شده بود. درحالی‌که احساس شکست می‌کردم، مِن‌مِن کنان گفتم، خوب، پس به‌نظرم مشکلی دارید، و ویزیت را ادامه دادیم.

تعجب کردم که والدین از این‌که نتوانستم مشکل خواب فرزندشان را حل کنم، برآشفته نشدند و نظر من آنان را ناراحت نکرد. ویزیت به‌خوشی تمام شد، و کودک همچنان بیمار من ماند. ولی نمی‌توانستم موضوع را از ذهنم بیرون کنم.

کلافه بودم چون نتوانسته بودم مشکل آنان را حل کنم و کلافه‌تر چون آنان هیچ تمایلی به پاسخ مثبت به هیچ‌یک از توصیه‌هایم نشان نداده بودند. چه اشتباهی کرده بودم؟

بعد از کلنجار با آن تجربه، در نهایت به این نتیجه رسیدم که منظور والدین را درست نفهمیده‌ام. با این‌که نگران خواب بچه بودند، در واقع نمی‌خواستند این مشکل حل شود.

شاید فقط می‌خواستند من بدانم چقدر شب‌ها مشکل دارند. این واقعیت در ابتدا برایم حیرت‌آور بود. ولی بعد فکر کردم مسوولیت من به‌عنوان پزشک کودکان این است که راه‌حل‌هایی برای مشکلات والدین پیشنهاد کنم. وظیفه من در آن نقطه به پایان می‌رسد. من مسوول اجرای آن توصیه‌ها نیستم و این والدین هستند که انتخاب می‌کنند چه توصیه‌ای را اجرا کنند.

شاید عجیب به‌نظر برسد اگر آن اتفاق را یک لحظه تعیین‌کننده بنامیم، ولی باور دارم تاثیر عمیقی در حرفه من داشته است. این‌که بدانم مسوولیت من کجا به پایان می‌رسد، باعث می‌شود هنگام ارایه توصیه‌ها به والدین حس بهتری داشته باشم. اگر انتخاب آنان این باشد که به توصیه عمل نکنند، می‌توانم با لبخندی بدرقه‌شان کنم و برای ارایه توصیه‌های دیگر در ویزیت بعدی آماده باشم.

طی سال‌ها دریافته‌ام زیبایی پزشک کودکان بودن این است که کودکان و خانواده‌های آنان را در طول سال‌های رشد و نمو پی بگیرم. او شاید در آن ویزیت در اتاق خواب خود در نداشت، ولی این شانس بود که شاید زمانی در آینده در داشته باشد.

به‌عنوان پزشک او، آن ویزیت را همیشه به‌یاد دارم و این‌که شاید بتوانیم به همه کمک کنیم که بخوابند.




Life Rhythm ۹۸-۴-۱۳ ۲ ۲۳۴

Life Rhythm ۹۸-۴-۱۳ ۲ ۲۳۴


‏دختر و پسر هم کلاسیم نشستن تو سرویس کتاب گرفتن دستشون سوالای امتحان رو چک میکنن. 

عاقاااا!!! مگه دوست پسر واسه این کاراس؟ باید بگی به تخم چپت هر چی سوال غلط زدم و اونم بگه آره بیب! 

اعصابم خرد شد 😑🚬


Life Rhythm ۹۸-۴-۱۲ ۸ ۲۴۸

Life Rhythm ۹۸-۴-۱۲ ۸ ۲۴۸


خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست

کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم ...


Life Rhythm ۹۸-۴-۰۷ ۱۸۶

Life Rhythm ۹۸-۴-۰۷ ۱۸۶


گفتن نداره، ولی اینه گوشه ای از همچنان خواندن ها ، همچنان صبر کردنها ، مته به خشخاش گذاشتن ها ، همچنان خواندنها...

اگه متوجه نشدید ، ماجرا اینه که نیمه ی چپ گردن و شونه تااا انگشتاهای دست چپم درد میکنه... همه به خاطر این که تو این مدت همه اش سرم پایین بوده رو کتابها و جزوه نوشتنها :( 

این کیسه آب گرمه که با شال پیچیدمش دور گردنم چون دستم و وقتم رو لازم دارم😑


+تو این وضعیتم مدام آهنگ آتش جاودان همایون شجریان تو ذهنم پلی میشه و خب... فکر کنم بی ربط هم نیست :/


Life Rhythm ۹۸-۳-۳۱ ۳ ۲۹۲

Life Rhythm ۹۸-۳-۳۱ ۳ ۲۹۲


شروین میگه ما آدمها از هم یاد میگیریم . بیش ار از همه،  بی احساس شدن رو . این که از یه سنی به بعداز اومدنها ذوق نمیکنی و رفتنها برات یه پروسه روتین هستن ... دلیل این بی احساس شدن ، تحربه اس . به همین سادگی. 

ولی من میخوام به حرف شروین یه چیزی اضافه کنم. بیشتر وقتها سرمایه گذاری های بزرگی که روی آدمها میکنیم ، برامون سرخوردگی میاره . درست مثل تاجر تازه کاری که نمیدونه هر منم منمی،  هر ادعایی، ریشه و ارزش نداره 

آدمی هم خام زاده شده ، چه میدونه دل هر کسی دل نیست! 


و در آخر 


Life Rhythm ۹۸-۳-۲۶ ۰ ۲۱۳

Life Rhythm ۹۸-۳-۲۶ ۰ ۲۱۳


Teacher : Hey, Fateme! Do you know what does your red nail polish bring to my mind? 

- What?! 

+ The scene in which you're in an operating room, wearing scrubs...Polishing your nails with the blood of the patient... Too relax!

-😶😕


Life Rhythm ۹۸-۳-۱۹ ۲ ۲۱۲

Life Rhythm ۹۸-۳-۱۹ ۲ ۲۱۲


اون دکتری خوبه که وقتی سرماخوردی میری پیشش همون اول برمیداره "چرک خشک کن" قوی مینویسه برات ؟

اون دکتره خوبه که وقتی بهش میگی سوزش و تکرر ادرار دارم درجا برات سیپروفلوکساسین و ... مینویسه؟ 

جونم براتون بگه که... همین دکترای خوب ، باعث شدند که تا سال 2050 دیگه هیییچ آنتی بیوتیکی کار نکنه . [ همون طور که الآن کلی از باکتری ها به آنتی بیوتیکها نسل اول و دوم مقاوم شده ان ...]

مریض جلو روته ، آنتی بیوتیک هم تو دستت،  ولی مثل دوران قبل از کشف آنتی بیوتیک میمیره به خاطر عفونت . با این تفاوت که اون موقع دارویی نبود و میمردند ، حالا دارو تو دستاته ولی میمیرند ...


الآنه حتما براتون سوال ایجاد شده مقاومت چه جوری ایجاد میشه ؟ عرضم به حضور شما که ... این باکتریای نکبتی، نقشه های عملیاتی که روشون پیاده شده رو میان با هم به اشتراک میذارن . مثلا یکیشون تو جنگ آنتی بیوتیکی مورد تجاوز قرار گرفته شاید هم شل و پل شده ... یه جوونی میبینتش میگه عه! حاجی... چیطو شد که ایطو شد ؟ چرو وا رفتی ؟ 

بعد اون یکی میگه جوون بیا پل بزنیم بهم دیگه من اطلاعات رو برات بفرستم که تو دیگه به فاک عظما نری...[بهش میگن هم یوغی یا transformation]... 

بله ، خلاصه که بدین صورت ...


حالا هی برین داروخونه ،سر خود "چرک خشک کن" بگیرید ، یا میرید دکتر پدرشو دربیارید براتون بنویسه... یا مثلا بخواین بدون درخواست آزمایش تجویز بالاترین دوز آنتی بیوتیک روتین بکنه ...


+ وی خیلی حرص میخورد... وی مرد از بس حرص خورد😑



Life Rhythm ۹۸-۳-۱۹ ۱ ۲۴۱

Life Rhythm ۹۸-۳-۱۹ ۱ ۲۴۱


یار همیشه میگه : میدونی چیه dude ؟ هیچ وقت هیچ کس نمیگه مشکل از خودشه یا عقلش ناقصه ... تو هر چی حرص بزنن که کمه تو این نه! تو تا حالا کسی رو دیدی که بگه عقلم کمه؟ لذا خودت رو اذیت نکن بابت حرفها babe😏

یادش بخیر دبیر ریاضی کنکور عزیزم ... همیشه وقتی غرور برمون میداشت یه جمله از دکتر حسابی میگفت ذوب مون میکرد... میگفت : حاصل توان ضرب در ادعا ،همیشه یه مقدار ثابته ... ادعا زیاد باشه ،توان کمه و بالعکس !


حالا اپیدمی که این روزها جامعه درگیرشه چیه ؟ آفرین ... همه همه چیز دانن . از اون پایین گرفته تااا قشر تحصیل کرده و خود روشنفکردان !




Life Rhythm ۹۸-۳-۱۷ ۴ ۲۵۶

Life Rhythm ۹۸-۳-۱۷ ۴ ۲۵۶


وقتی نمی نویسم، کلمات از اختیارم در میرن! ذهنم پر و پرتر میشه از حرفها و بیشتر عاجز میشم از در رفتن عنان کلمات و جملات ! غرق میشم تو خودم. میشم مثل آتیش زیر خاکستر .آروم، سوزان...


چند وقتی است که حیرانم و تدبیری نیست... ذهنم پر از حرفه . خواسته یا ناخواسته دارم از قالب های تحمیل شده بیرون میام و دفرمه میشم . ذهنم شده پر از چراهای مشروط و نامشروط نامشروع. چراهایی که نمیشه با همه کس درمیون گذاشت. چراهایی که تازه فهمیده ام جواب ندارند ...


بدا به حال اون کسی که فکر میکرد کتابها میتونن چراهاش رو جواب بشن . کتابهای خوب فقط چراهات رو زیادتر میکنن !


به تازگی تو جمع کتاب خونی دانشگاه مون کتاب میرا رو خوندیم. از روی نسخ افست و الکترونیکی یا صوتی . کتابی که اضطراب سانسور و لرزش کلماتش تو رو هم ملتهب میکرد . ردپای سانسورچی لا به لایِ صفحات به چشم می‌خوره، چرا؟ چون خودش رو اونجا می‌بینه، چون می‌دونه نویسنده، در لحظه‌ی نوشتن، به شخصِ اون فکر می‌کرده . نویسنده خیلی مختصر و سریع اون چیزی که هدفش هست رو به تصویر میکشه مثل یه ستاره ی دنباله دار و تو رو با الگوهای ذهنی جدید تنهات میذاره. 


از اون دسته کتابهاییه که یه عده خیلی بدشون میاد ازش و یه عده بالعکس . من از قماش دسته ی دوم شدم ! کتابی که مثل فلفل ریز، انقلاب تند و تیزی درون من به پا کرد .


چه قدر تمسخر و تحقیرش رو در مورد الگوهای تعیین شده ی "همه باید تعداد قابل توجهی دوست داشته باشند"رو دوست داشتم ...


اونجاش که هی میگه ازم لیست دوست هام رو خواستن و من لیستی که اسم 12 نفر رو از سر رفع تکلیف سیاه کرده بودم رو نشون دادم. 


چه قدر اون جای صحبت میرا رو دوست داشتم که میگفت :


به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بدبخت‌ها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی، با چاق‌ها، با لاغرها، با جوان‌ها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم می‌ریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصاً برای اینکه از امیال شخصی‌ات بترسی، برای این‌که از چیزهای مورد علاقه‌ات استفراغت بگیرد.

کتاب بهت حس همزاد پنداری تلقیح میکنه... و چراهات رو بیشتر و پررنگ تر .

چراها و گاهی آیاهایی که همه بوی شک میدن. که نکنه حقیقت داستان اونجوری که برای ما تعریف کرده اند نباشه؟! نکنه بی خودی خودمون رو گرفتار حصارها کرده ایم برای صلاح پنهانی از ما بزرگترها ! هی میپرسی چرا و هی میری سراغ اسطوره هات و هی عقل رو میاری وسط و هی میبینی داده ها با هم جور در نمیان و هی میخوای انکار کنی ...هی نمیشه. 




Life Rhythm ۹۸-۳-۱۱ ۳ ۲۴۲

Life Rhythm ۹۸-۳-۱۱ ۳ ۲۴۲


۱ ۲ ۳ ... ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ ... ۱۴ ۱۵ ۱۶

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...