تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


۱۳۳ مطلب توسط «به ناز» ثبت شده است

یار همیشه میگه : میدونی چیه dude ؟ هیچ وقت هیچ کس نمیگه مشکل از خودشه یا عقلش ناقصه ... تو هر چی حرص بزنن که کمه تو این نه! تو تا حالا کسی رو دیدی که بگه عقلم کمه؟ لذا خودت رو اذیت نکن بابت حرفها babe😏

یادش بخیر دبیر ریاضی کنکور عزیزم ... همیشه وقتی غرور برمون میداشت یه جمله از دکتر حسابی میگفت ذوب مون میکرد... میگفت : حاصل توان ضرب در ادعا ،همیشه یه مقدار ثابته ... ادعا زیاد باشه ،توان کمه و بالعکس !


حالا اپیدمی که این روزها جامعه درگیرشه چیه ؟ آفرین ... همه همه چیز دانن . از اون پایین گرفته تااا قشر تحصیل کرده و خود روشنفکردان !




به ناز ۹۸-۳-۱۷ ۴ ۲۷۸

به ناز ۹۸-۳-۱۷ ۴ ۲۷۸


وقتی نمی نویسم، کلمات از اختیارم در میرن! ذهنم پر و پرتر میشه از حرفها و بیشتر عاجز میشم از در رفتن عنان کلمات و جملات ! غرق میشم تو خودم. میشم مثل آتیش زیر خاکستر .آروم، سوزان...


چند وقتی است که حیرانم و تدبیری نیست... ذهنم پر از حرفه . خواسته یا ناخواسته دارم از قالب های تحمیل شده بیرون میام و دفرمه میشم . ذهنم شده پر از چراهای مشروط و نامشروط نامشروع. چراهایی که نمیشه با همه کس درمیون گذاشت. چراهایی که تازه فهمیده ام جواب ندارند ...


بدا به حال اون کسی که فکر میکرد کتابها میتونن چراهاش رو جواب بشن . کتابهای خوب فقط چراهات رو زیادتر میکنن !


به تازگی تو جمع کتاب خونی دانشگاه مون کتاب میرا رو خوندیم. از روی نسخ افست و الکترونیکی یا صوتی . کتابی که اضطراب سانسور و لرزش کلماتش تو رو هم ملتهب میکرد . ردپای سانسورچی لا به لایِ صفحات به چشم می‌خوره، چرا؟ چون خودش رو اونجا می‌بینه، چون می‌دونه نویسنده، در لحظه‌ی نوشتن، به شخصِ اون فکر می‌کرده . نویسنده خیلی مختصر و سریع اون چیزی که هدفش هست رو به تصویر میکشه مثل یه ستاره ی دنباله دار و تو رو با الگوهای ذهنی جدید تنهات میذاره. 


از اون دسته کتابهاییه که یه عده خیلی بدشون میاد ازش و یه عده بالعکس . من از قماش دسته ی دوم شدم ! کتابی که مثل فلفل ریز، انقلاب تند و تیزی درون من به پا کرد .


چه قدر تمسخر و تحقیرش رو در مورد الگوهای تعیین شده ی "همه باید تعداد قابل توجهی دوست داشته باشند"رو دوست داشتم ...


اونجاش که هی میگه ازم لیست دوست هام رو خواستن و من لیستی که اسم 12 نفر رو از سر رفع تکلیف سیاه کرده بودم رو نشون دادم. 


چه قدر اون جای صحبت میرا رو دوست داشتم که میگفت :


به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بدبخت‌ها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی، با چاق‌ها، با لاغرها، با جوان‌ها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم می‌ریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصاً برای اینکه از امیال شخصی‌ات بترسی، برای این‌که از چیزهای مورد علاقه‌ات استفراغت بگیرد.

کتاب بهت حس همزاد پنداری تلقیح میکنه... و چراهات رو بیشتر و پررنگ تر .

چراها و گاهی آیاهایی که همه بوی شک میدن. که نکنه حقیقت داستان اونجوری که برای ما تعریف کرده اند نباشه؟! نکنه بی خودی خودمون رو گرفتار حصارها کرده ایم برای صلاح پنهانی از ما بزرگترها ! هی میپرسی چرا و هی میری سراغ اسطوره هات و هی عقل رو میاری وسط و هی میبینی داده ها با هم جور در نمیان و هی میخوای انکار کنی ...هی نمیشه. 




به ناز ۹۸-۳-۱۱ ۳ ۲۶۳

به ناز ۹۸-۳-۱۱ ۳ ۲۶۳


مغموم نشسته بود رو صندلی داغ اتوبوس و داشت با گوشیش ور می رفت . نگاهش منتظر بود . میدونستم دردش چیه . گفتم دلخوری از این که چرا فلانی پیگیر نیست؟ گفت آره....

گفتم پس یه جورایی انگار تو فقط براش یه گزینه هستی !

صورتش گرفته تر شد و آره ی دوم رو زیرتر و لرزان گفت ...

گفتم : پس تو حق نداری کسی رو که براش گزینه ای بیشتر نیستی به اولویتت تبدیل کنی :)

.

.

.

دیدم که settle تر شد...


میدونین چیه ؟ به عقیده ی من آدم ها لیاقت ارتباطی شون رو خودشون تعیین میکنن . حالا تو بشین و غصه بخور که چرا علی رغم همه توجه هات ، شخص مورد نظر متوجه نیست و به دنبال کسای دیگه اس! به نظرم کسی که واقعا دوستت داشته باشه هر تلاش تو برای جلب محبتش اضافه اس ! و بالعکس اونی که دوستت نداره هر تلاشت برای دوست داشته شدن بی فایده اس ... دوستت نخواهد داشت . اگه دوست داشتنی هم اتفاق بیفته سطحی و زودگذره. ..


به ناز ۹۸-۳-۰۵ ۴ ۲۶۵

به ناز ۹۸-۳-۰۵ ۴ ۲۶۵


پیام نماینده تو کانال کلاس رو میبینم . 8 تا 12 روز پنجشنبه کلاس آداب پزشکی . آه از فغانم برمیاد ... که ای وای دوباره آداب و اون کلاس مزخرف با استادی که با بدیهیات رو با وسواسی عجیب روی سر دانشجو می سابونه !

یه کم بعد متوجه شدم استادش کس دیگه ای هست. خوشحال شدم و گفتم شاید قراره نقطه عطفی ایجاد بشه ...

اما برای احتیاط و جهت سر نرفتن حوصله ، کتابی رو از قفسه کمدم برداشتم و رفتم. 

 تا وارد کلاس شدم متوجه جو شدم .دریغ دریغ ... قربون استاد قبلی !

نشستم جایی که بتونم کتاب بخونم . کتاب ،خود زندگی نامه ی عبدالحسین آذرنگ هست .

چیزی که توی کتاب دست گیرم شد .،تغییر فضای دانش جویانه ی دانشگاه های ایران بود ... نویسنده صرفا داره خاطراتش رو بدون هیچ غرضی بازگو میکنه. اما فضای دانش جویی دهه های 30 و 40 کجا و الآن کجا.  اصلا چرا این همه دور ؟ به وضوح تغییر فضای و منفعل شدن دانشجو ها رو توی دهه 60 رو میتونی حس کنی ...

حالا کاری به فرآیند تاریخی این موضوع ندارم. اما با خوندن خاطرات دانش جو وارانه ی نویسنده و مقایسه اش با خودم به عنوان دانشجوی پزشکی واقعا خجالت کشیدم. من اصلا دارم همه چیز رو مسخره و بی ارزش میکنم انگاری...

من تنها نه. بین هم ورودی هام هم تا حالا کسی رو ندیده ام پاش رو یه ذره فرا تر از نواریون و جزوه های شب امتحانی بذاره. سرچ و جست و جوی بیشتر پیش کش !

دانشی که با جان انسان ها سر و کار داره،نباید انقدر محدود باهاش ارتباط برقرار کرد . میگن علوم پایه مهم نیست دل دل میکنن برای گوشی پزشکی و روپوش سفید و راه رفتن توی بخش های بیمارستان... اما مگه میشه کسی از فیزیولوژی انسان چیز درخوری بلد نباشه و بتونه پاتولوژی مورد نیاز برای معاینه و تشخیص رو بفهمه ؟ میشه کسی اشراف روی باکتری شناسی نداشته باشه ولی بتونه با بیماری های عفونی و اپروچ شون توی ذهنش ارتباط برقرار کنه؟ دوستان سال بالا !نیاید بگید مهم نیست و بالین و تجربه کافیه... تو رو خدا !

این سرخوردگی فقط مختص درس نیست . هیچ شوقی ، هیچ نظری ، هیچی... سایه ی ابر انفعال افتاده روی نسل جوون . 

یادم هست روزی رو که سینا از کانون شعر و ادب با حال عجیبی برگشته بود و گفت ... تنم یخ کرده ! فقط دو نفر اومدن! 

 


به ناز ۹۸-۳-۰۲ ۰ ۲۰۵

به ناز ۹۸-۳-۰۲ ۰ ۲۰۵


ناناز جون؟ !

مگه تو قبلا بهش نگفته بودی انتظار هات رو صفر کن از بقیه ؟ پس چرا این کره خر هنوز امیدوار میشه ؟

ناناز به نظرم بهتره دوباره شروع کنی بهش دیکته کنی ...



به ناز ۹۸-۲-۲۹ ۲۱۵

به ناز ۹۸-۲-۲۹ ۲۱۵


نشسته بودیم منتظر مربی آزمایشگاه. داشتم glossary درس جدید رو پر میکردم. همین جور که مشغول بودم حواسم هم بود که کی میاد داخل ... نازی اومد و به پویا سلام کرد. صورتش گرفته بود ولی به رسم عادت معهود ،لبخند گشاده ای موقع سلام کردن به لبش داد. من رو که دید لبخندش گشادتر هم شد .گفت چه خبرااا؟ گفتم سلامتی... :))

احساس میکردم چیزی تو صورتش کم داره ! نزدیکتر که اومد دیدم چهره اش هم رنگ پریده اس .گفتم نازی جون چیزی شده ؟چرا انقدر صورتت pale شده جان ؟ Are you in premenstural situation ?!

از انگلیسی بلغور کردنم خنده اش گرفته بود ... گفت نمیدونم . خواستم سلیطه بازی دربیارم که یعنی چی؟ یه خانوم حتما باید بدونه کجای cycle اش ایستاده ... خواستم بهش اپ های خاص این مورد رو معرفی کنم ولی ادامه ندادم ...

همین جور که نگاهش میکردم دیدم داره پوست لبش رو میکنه .انقدری کنده که لبش در آستانه ی عفونته ... پاهاش روی صندلی بدجوری ویبره میرفتن .

گفتم هی! شل کن!! چرا انقدر آشفته ای! 

نگام کرد و با صدای زیر گفت من خرابم ... ولی تو خیلی خوبی .نگات میکنم آروم میشم ! یه کم از این انرژی خوبت به من میدی ؟

 خندیدم... 😅

 

نازی راست میگه. خودم هم چند وقتیه که حس میکنم . Cope  مشکلات ، این جاافتادن و نادیده گرفتن مسائلی که قبلا مایه ی سیاه شدن دلم بودن... 

به زور هم که شده لبخند میزنم، به جای ترجیح تو خودم بودن ، خودم رو مجبور میکنم به حرف زدن با بقیه . دلخوری های قبلی رو تو ذهنم نشخوار نمیکنم. به خوبی یاد گرفته کسی که نادیده ام میگیره رو نادیده بگیرمش...

اما هنوز هم اول راهم. هنوز هم کلی تمرین لازمه. 

 

من فکر میکنم این قضیه جا افتادن به دست گرفتن روابط ، خیلی شبیه اون بالغ شدن موقع خروج از پنجم ابتدایی و ورود به راهنماییه... 

تو این glossary بهش میگه fit in ...

 

+فکر کنم شکستن شیشه مویابلم در این تحولات بی خیر نبوده😂 

+ خانومای عزیز برنامه ی Flo رو نصب کنید تا رستگار شوید :))

 

 


به ناز ۹۸-۲-۲۸ ۰ ۱۷۷

به ناز ۹۸-۲-۲۸ ۰ ۱۷۷


تا چند دقیقه پیش بسیار هراسان بودم ... قلبم داشت می لرزید ... از آینده ی مبهم ،متمایل به سیاهی . داشتم میگفتم ای بابا اصلاDon't give it a fuck ! ولی مگه این عقل و دل سگ مذهب حرف حالیشونه ؟

Cast box  رو باز کردم و اتفاقی پادکست زندگینامه ی فرامرز پایور لود شد . اول پادکست یه بداهه نوازی گذاشته بودند ... طنین صدای سنتور همچون دارویی بتا بلاکر قلب ناآرومم رو سرجاش نشوند. مثل یه مادر خیلی سرد و گرم چشیده ی پخته ، بهم میگفت آروم باش فرزندم... من این روزگار رو قبل از تو بارها دیده ام،موازی تاریخ بوده ام ،حماسه ای اگه بوده بوده ام، صلحی اگه بوده نوا بخشیده ام ...با بالا و پایین شدن دستای هنرمند پایور از روی سیم های زرد به روی سیم های سفید و سفید پشت خرک ،بهم میگفت ببین! ببین من خود زندگیم ! از صدای بم به صدای زیر... از سختی به سهلی و بالعکس ! فاصله فقط به اندازه ی یک نت و چرخش دست... 


+برای هرچیز زندگی ام اگر مدیون پدرم هستم ،برای بخشیدن دنیای موسیقی به من جور دیگه ای مدیونشم ... ممنون پدر . ممنون که دستم رو تو دستای دستاویز امن موسیقی گذاشتی ...


به ناز ۹۸-۲-۱۹ ۱ ۳۱۸

به ناز ۹۸-۲-۱۹ ۱ ۳۱۸


اون روزی که گفت دلش رفته و برنگشته ، یهویی عجیب دلم پیچید تو هم ! ترسیدم براش... ترسیدم که دوباره گرفتار بشه ،دوباره همه زندگیش محدود بشه ،دوباره وابسته بشه، دوباره اشتباه کنه... میخواستم بهش بگم که کلی میترسم که دوباره لبخند با صورتت قهر کنه . میخواستم بزنم پس کله اش و بگم مرررد! به خودت بیا !

ولی هیچی نگفتم... فقط گفتم مواظب خودت باش . باشه ؟ مسلک مرغ زیرک رو الگو کن...

حالا امروز وارد کتابخونه که شدم دیدم رو بساطش خوابش برده . رفتم کنارش بیدار شد. جای جزوه و کتاب فارما روی صورت و ریش های تک تکش در اومده بود . گفتمش هاااا !احوال نیو فیزیوپات ما چطوره؟! یه مشت فحش و دری وری از این ور اون ور و روزگار داد تا لود شد و بالا اومد😅

صندلی ام رو کشیدم کنارش و کنکاش کردم تو چیزاش. دیدم دوباره خیلی اکتیو شده . هر وقت خیلی اکتیو میشه یعنی بوی رها شدن میاد ... یعنی کار تراشیده واسه خودش که ذهنش مشغول بشه ... بعد از صحبت های همیشگی مون ازش پرسیدم احوال کیس جدید؟! 

خودش رو زد کوچه علی چپ ! گفتمش نگااا ... منو دیگه رنگ نکن . من خودم بهت گفتم برو مطرح کن و پا پیش بذار قبل از این که از طرفت تو مخ پوک ات بت بسازی. گفت هاااا اونو میگی ... [ کلی فحش در پس زمینه ذهنم داشت پخش میشد ولی خب...]

شروع کرد... گفت و شنیدم . نیازی به حرف زدن من نبود. نگاه هامون خیلی آشنا تر از زبون هامونن . فهمیدمش . آروم تر شد . مدام میپرسید چرا فاطمه ؟ چرا از قافله جا موندم ؟ از یار هم ؟ چرا نمیشه؟ چرا هیچ کس اونی نیست که باید ؟

گفتمش اسم اینا رو باید بذاری زکام های عشقی . چیزی شبیه اون اصلی ان. بذار زکام کنی ، راه ها و استراتژی ها رو برای نبرد اصلی یاد بگیری ... 

بذار که زکام ها قوی ات کنن :)

خودم از حرفی که بهش زدم تعجب کردم. جدا از کجا در آوردم؟ به دل خودم هم نشست😅


به ناز ۹۸-۲-۱۹ ۲ ۲۷۵

به ناز ۹۸-۲-۱۹ ۲ ۲۷۵


در هر حرفه ای که هستید نه اجازه دهید که به بدبینیهای بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی  لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش  می آید شما را به یاس و ناامیدی بکشاند. در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید و نخست از خود بپرسید برای یادگیری و خودآموزی چه کرده ام؟ سپس همچنان که پیشتر می روید، بپرسید من برای کشورم چه کرده ام؟ و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس هیجان انگیز برسید که شاید سهم کوچکی در اعتلای بشریت داشته اید. اما هر پاداشی که زندگی به تلاشهایمان بدهد یا ندهد، هنگامی که به پایان راه نزدیک می شویم هر کدام از ما باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:

من هر آنچه که در توان داشته ام انجام داده ام


+در میانه ی خاکستری ترین روزها ، گفتارت لویی جان ، همچون مرهمی دل اشتیاق کور شده ام را بارقه ی امیدی زد ... اما لویی جان!  تو را به واکسن ضد هاری ات قسم... بگو که جامعه ی تو هم امیدی به رهایی نداشت؟ بگو تو هم امید به آینده ات را با ترس از فراهم شدن یا نشدن احتیاجاتت جایگزین کردند ؟بگو تو هم در فیلترینگ و تحریم غلت زدی؟ لویی... تکرار غریبانه ی روزهای خاکستری را چه کنم؟ 

لویی! با این همه دیوار چه کنم؟ 



به ناز ۹۸-۲-۱۸ ۰ ۳۳۳

به ناز ۹۸-۲-۱۸ ۰ ۳۳۳


گهگاه دلم تنگ میشود ...

برای همون آفتاب پوست کنش خاصه در بهار ،

برای کوچه شهید عرفان منش و پیاده رو مملو از بهارنارنجش و آبریزش و آلرژی و هی عطسه هی عطسه و نگرانی مریم ... که بعد کلاس زیست با هم از اونجا رد میشدیم و اون هی حرص میخورد خب تو که اینجوری هستی چرا تاکسی نمیگیری از یه مسیر دیگه بریم ... 

برای درمانگاهی که همیشه دردمند می رفتیم داخلش و آسوده تر برمیگشتیم، هر ساعت از شبانه روز. 

برای کوچه و بیمارستان خلیلی... برای ضرب گرفتن قلبم وقتی دانشجوهای پزشکی رو میدیدم اونجا

برای فلکه سنگی ،نوستالژیک ترین نماد زندگی من ... که اکثر روزهای سال آبنما نداشت و وقتی که آب بود، رعد کوچیک شیرینی کنج دلمون میزد که آب! پس بحران آب نداریم :/

برای رز رونده دم در ورودی که  هر سال اردیبهشت گلبرگهای سرخابیش بیشتر از برگهای سبزش میشد. که هر سال 12 اردی بهشت میبردم پرپر میکردم رو سر معلما

برای باغ بعثت که هر روز تعطیل چشم انتظار من بود بلکه حق همسایگی رو ادا کنم براش و برم تو سایه ی سرو های شیرازیش پا دراز کنم ،ولی نمی رفتم . چون فردای هر روز تعطیل امتحان داشتم...

برای درس دادن به مریم... برای تموم بهونه هایی که جور میکردم شب امتحان پیش هم باشیم ...

برای هوای خشکش

برای همون فاکینگ آلرژی های بهاری اش حتی ... 

در راه برگشت از کلاس فیزیک ،بهار 95


به ناز ۹۸-۲-۱۳ ۴ ۲۸۱

به ناز ۹۸-۲-۱۳ ۴ ۲۸۱


۱ ۲ ۳ ... ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ... ۱۲ ۱۳ ۱۴

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...