تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


وقتی نمی نویسم، کلمات از اختیارم در میرن! ذهنم پر و پرتر میشه از حرفها و بیشتر عاجز میشم از در رفتن عنان کلمات و جملات ! غرق میشم تو خودم. میشم مثل آتیش زیر خاکستر .آروم، سوزان...


چند وقتی است که حیرانم و تدبیری نیست... ذهنم پر از حرفه . خواسته یا ناخواسته دارم از قالب های تحمیل شده بیرون میام و دفرمه میشم . ذهنم شده پر از چراهای مشروط و نامشروط نامشروع. چراهایی که نمیشه با همه کس درمیون گذاشت. چراهایی که تازه فهمیده ام جواب ندارند ...


بدا به حال اون کسی که فکر میکرد کتابها میتونن چراهاش رو جواب بشن . کتابهای خوب فقط چراهات رو زیادتر میکنن !


به تازگی تو جمع کتاب خونی دانشگاه مون کتاب میرا رو خوندیم. از روی نسخ افست و الکترونیکی یا صوتی . کتابی که اضطراب سانسور و لرزش کلماتش تو رو هم ملتهب میکرد . ردپای سانسورچی لا به لایِ صفحات به چشم می‌خوره، چرا؟ چون خودش رو اونجا می‌بینه، چون می‌دونه نویسنده، در لحظه‌ی نوشتن، به شخصِ اون فکر می‌کرده . نویسنده خیلی مختصر و سریع اون چیزی که هدفش هست رو به تصویر میکشه مثل یه ستاره ی دنباله دار و تو رو با الگوهای ذهنی جدید تنهات میذاره. 


از اون دسته کتابهاییه که یه عده خیلی بدشون میاد ازش و یه عده بالعکس . من از قماش دسته ی دوم شدم ! کتابی که مثل فلفل ریز، انقلاب تند و تیزی درون من به پا کرد .


چه قدر تمسخر و تحقیرش رو در مورد الگوهای تعیین شده ی "همه باید تعداد قابل توجهی دوست داشته باشند"رو دوست داشتم ...


اونجاش که هی میگه ازم لیست دوست هام رو خواستن و من لیستی که اسم 12 نفر رو از سر رفع تکلیف سیاه کرده بودم رو نشون دادم. 


چه قدر اون جای صحبت میرا رو دوست داشتم که میگفت :


به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بدبخت‌ها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی، با چاق‌ها، با لاغرها، با جوان‌ها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم می‌ریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصاً برای اینکه از امیال شخصی‌ات بترسی، برای این‌که از چیزهای مورد علاقه‌ات استفراغت بگیرد.

کتاب بهت حس همزاد پنداری تلقیح میکنه... و چراهات رو بیشتر و پررنگ تر .

چراها و گاهی آیاهایی که همه بوی شک میدن. که نکنه حقیقت داستان اونجوری که برای ما تعریف کرده اند نباشه؟! نکنه بی خودی خودمون رو گرفتار حصارها کرده ایم برای صلاح پنهانی از ما بزرگترها ! هی میپرسی چرا و هی میری سراغ اسطوره هات و هی عقل رو میاری وسط و هی میبینی داده ها با هم جور در نمیان و هی میخوای انکار کنی ...هی نمیشه. 



به ناز ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۰:۳۶ ۳ ۲۶۴

نظرات (۳)

  • soolin :)
    يكشنبه ۱۲ خرداد ۹۸ , ۱۳:۴۲
    اهااان.مچکرمممم هانیی💜💜
    • author avatar
      به ناز
      ۱۲ خرداد ۹۸، ۱۳:۴۳
      💗💗
  • elnaz
    شنبه ۱۱ خرداد ۹۸ , ۱۷:۴۶
    هرچند که خودت میدونی ک من اون دست اولم.اما بااینحال به این فکرمیکنم ک میرا بهم یاد داد هر هنجاری ک توی ذهنم مث یه ارمان مسلم شده به چالش بکشم.واینکه هنوز دارم.حسرت میخورم چرادلهره های کودکی رونمیخونیم...گریههههههههههه
    خدایییش دلم میخاست ازت یه تشکر گنده کنم ک فرصت اشنایی باکتاب خوندن اصولی وتفکر درموردش.رو بمن دادی...دوست خوبم نمیدونی ک چقد باهمین تعداد کم کتاب سلولای مغزم به تکاپو افتادن و ذهنم باز واشوبگر شده.عاشقتممممo (∩ ω ∩) o
    • author avatar
      به ناز
      ۱۲ خرداد ۹۸، ۱۰:۰۹
      من نمیگم که از لحاظ روایت گری و داستان پردازی کتاب خوبی بود . میگم در عین حجم کمش باعث غلیان و دگرگونی ای درون من شد . و البته که تلخی خاصی داشت...
      امیدوارم کنار هم جمع خوبی رو داشته باشیم :)
  • soolin :)
    شنبه ۱۱ خرداد ۹۸ , ۰۱:۴۰
    با این تعاریف،اگه من این کتاب رو بخونم،احتمالا دیوونه میشم،میشم؟؟نمیشم؟؟؟!!!!!نمیدونم!!!!میشه توضیح بیشتری بدی در رابطه با این کتاب.اصلا توصیه اش میکنی؟
    • author avatar
      به ناز
      ۱۲ خرداد ۹۸، ۱۰:۰۷
      احتمالا اگه جمع کتاب خونی مون نبود سمتش نمیرفتم . کتاب چاپ نمیشه و همین چاپ افستش هم پر از سانسوره . نمیتونم بگم بخونی یا نه ! توی گودریدز بیشتر درموردش بخون و نظرات رو ببین :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...