اون روزی که گفت دلش رفته و برنگشته ، یهویی عجیب دلم پیچید تو هم ! ترسیدم براش... ترسیدم که دوباره گرفتار بشه ،دوباره همه زندگیش محدود بشه ،دوباره وابسته بشه، دوباره اشتباه کنه... میخواستم بهش بگم که کلی میترسم که دوباره لبخند با صورتت قهر کنه . میخواستم بزنم پس کله اش و بگم مرررد! به خودت بیا !
ولی هیچی نگفتم... فقط گفتم مواظب خودت باش . باشه ؟ مسلک مرغ زیرک رو الگو کن...
حالا امروز وارد کتابخونه که شدم دیدم رو بساطش خوابش برده . رفتم کنارش بیدار شد. جای جزوه و کتاب فارما روی صورت و ریش های تک تکش در اومده بود . گفتمش هاااا !احوال نیو فیزیوپات ما چطوره؟! یه مشت فحش و دری وری از این ور اون ور و روزگار داد تا لود شد و بالا اومد😅
صندلی ام رو کشیدم کنارش و کنکاش کردم تو چیزاش. دیدم دوباره خیلی اکتیو شده . هر وقت خیلی اکتیو میشه یعنی بوی رها شدن میاد ... یعنی کار تراشیده واسه خودش که ذهنش مشغول بشه ... بعد از صحبت های همیشگی مون ازش پرسیدم احوال کیس جدید؟!
خودش رو زد کوچه علی چپ ! گفتمش نگااا ... منو دیگه رنگ نکن . من خودم بهت گفتم برو مطرح کن و پا پیش بذار قبل از این که از طرفت تو مخ پوک ات بت بسازی. گفت هاااا اونو میگی ... [ کلی فحش در پس زمینه ذهنم داشت پخش میشد ولی خب...]
شروع کرد... گفت و شنیدم . نیازی به حرف زدن من نبود. نگاه هامون خیلی آشنا تر از زبون هامونن . فهمیدمش . آروم تر شد . مدام میپرسید چرا فاطمه ؟ چرا از قافله جا موندم ؟ از یار هم ؟ چرا نمیشه؟ چرا هیچ کس اونی نیست که باید ؟
گفتمش اسم اینا رو باید بذاری زکام های عشقی . چیزی شبیه اون اصلی ان. بذار زکام کنی ، راه ها و استراتژی ها رو برای نبرد اصلی یاد بگیری ...
بذار که زکام ها قوی ات کنن :)
خودم از حرفی که بهش زدم تعجب کردم. جدا از کجا در آوردم؟ به دل خودم هم نشست😅
نظرات (۲)
لنی ..
پنجشنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۸ , ۲۳:۲۶به ناز
۲۰ ارديبهشت ۹۸، ۰۰:۰۲فاطمه م_
پنجشنبه ۱۹ ارديبهشت ۹۸ , ۱۹:۲۶به ناز
۱۹ ارديبهشت ۹۸، ۲۲:۵۰