تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


۱۳۳ مطلب توسط «به ناز» ثبت شده است

دیروز یک نفر که کاری داشت باهام پیام داد سلام. حالت چطوره... و شروع کرد گفتن خواسته اش... من که جواب اون حالت چطوره رو طبق قاون نانوشته ی محاوره ی معیار جواب دادم. ولی یه لحظه به فکر فرو رفتم. فاطمه؟ حالت چطوره این روزا؟

جواب سوال سخت خودم رو هنوز نتونستم کامل بدم. مشکل حادی نداشتم.پس خوب بوده ام. مزمنها همیشه هستن.حالا این که مزمنها خودشون چه قدر آزارنده باشند سوال سختیه و نمیتونم مقایسه درستی بکنم. میگم خوبم و در عین حالی که نه کاملا. ملتهبم و زیرجلدم احساس ناامنی میکنم. ناامنی برای همه چیز،از همه جنس. حس ناامنی که وای اگه فلان چیزم خراب شد دیگه نمیتونم بخرم یا درستش کنم. حس ناامنی از این که چه قدر مثل موریانه وصل باشم به جیب پدر و مادرم در عین حالی که شاید واقعا الان که فایده ای ندارم در آینده هم useless... حس ناامنی بابت آینده ی برادرم. او نتونست مثل من از کنکور خیری ببینه... از تجربی... میترسم از عاقبت کارش... از بیکارگی بدم میاد و نمیتونم ببینم بیخ گوشم برادرم داره هدر میره و اونقدرا هم insight نداره. حس ناامنی روابط رو هم دارم. اوضاع قمر در عقرب همه جوره شرایط رو جور کرده که آدمهای اطرافم طوری عمل کنن که آدم  با روان سالم نمیکنه...

داستان زینب رو بگم براتون...

نمیدونم قضیه هوش مصنوعی و الگوریتمه یا واقعا جامعه علوم پزشکی توی توییتر فارسی اینجوری اشباعه... از 10 نفر رندوم توی تایم لاین احتمالا 7 تاش پزشکه 2تاش دارو یا دندونه 1دیگه اش یه چیز مرتبطه...خلاصه. اون روزا که توییتر بودم یه کاربر بود که نحوه ی حرف زدنش من رو جذب کرده بود. میدونستم داروسازه و حالا هم رزیندنت فارما. رفتم دایرکتش گفتم من دوست دارم باتو بیشتر آشنا بشم. از قضا همون موقع هم بود که بخاطر فارما کلی گیر بودم و... . داستان گیر و گور فارمام رو بهش گفتم و قرار شد کمکم کنه. راستشو بخوام بگم اوایل دوستی و صحبتهامون رو یادم نمیاد. ولی مثلا پارسال این موقع... چه قدر که هر روز با من حرف میزد... از این و اون میگفت. از کراشهاش. بحث علمی میکردیم. اگه میرفت سرکلاسی که میدید موضوعش به درد من هم میخوره برام میفرستاد. رفته رفته شد نفس دوم من. انقدر که، متوجه بود و نبودش نمیشدم. منظورم بی توجهی نیستا. یعنی میخوام بگم انقدر دلم قرص بود از حمایتها و بودنش که اگه یه روز فرصت نمیکردیم صحبتی کنیم طوری نمیشد. میدوستم همیشه هست، کمتر از چند دقیقه.حامی، گوش شنوا، درک تا اونجا که دلت میخواد، سرزنش؟ نه... خط کش نه... عیب و ایراد اگه بود به صورت tip که مثلا اینطوری بهتره... کم کم شرایط زینب هم داشت عوض میشد. اول با اضطرابهای شدید و از پا درآور... امتحان جامع داشت شهریور ماه... امتحان رو که داد انگار شیره ی جونش رو کشیده باشن... اضطرابه رفت به جاش انبوهی از سیاهی افسردگی رفت تو وجودش. حرف میزدم باهاش و انگار که داشت حرف زدن رو بالا میاوردو میگفت شیره یجونم رو کشیدن و مغزم مچاله شده، از همه بدم میاد از زندگیم و ... . آینده رو نمی بینم. از الان تا 2 سال دیگه وفت دارم پایان نامه ام رو بدم بیرون . انقدر باید خفن باشه که ازتوش دوتا مقاله دربیاد. دربیاد و بتونم برم. برم و از صفر شروع کنم. تو ذهنم میگفتم بری ؟ تو اینجا الان خونه داری ماشین داری درستو خوندی اراده کنی کار داری اونم شهری که به بیکاری معروفه... اما نه من و نه حتی خودش نمیدونیم چی میخواد حقیقتا !  بخاطر کرونا نمیتونه کار مقاله رو به صورت روتین شروع کنه و حالا تازگیا میگه من راهو اشتباه اومدم.من نباید ادامه تحصیل میدادم... تحریمیم و مواد آزمایشگاهی هم نیست.

زینب من ، دیگه اون خواهر نیست. ازش دلخور نیستم و درکش میکنم. براش ناراحتم. چه چیزهایی دست به دست هم دادن زینب رو از من بگیرن؟که حتی دیگه ازش سوال درسی بپرسم و جوری جوابو بده که گوگل میکردم بهتر بود؟ که دیگه روی کسی کراش هم نزنه؟ که کسی که مخالف سرسخت درمان دارویی افسردگی بود اس سیتالوپرام شروع کنه؟

چرا احساس ناامنی نکنم؟ همدمم رفته و این آدم جدیده، خیلی سخته برخورد باهاش. همه اش باید مواظب باشم ناراحتش نکنم. حس ناامنی نداشته باشم؟

وضعیت زینب برام مستـنی اس. گفتم... اما حالا دارم به این فکر میکنم. که روابطی که با ناهنجاری و شکست مواجه میشن همیشه طرفین مقصر نداره. یک فرد که رنجوره از چیز دیگری و حالا دچار خطای تعمیم میشه. مثلا مادر من بابت مسائل برادرم ناراحته اما چون نمیتونه یا شرایطش جور نیست که مشکلش رو همونجا حل کنه میاد روی من جبران میکنi و چندان هم از ریشه ی این کارش خبر نداره. دارم به این فکر میکنم که رابطه های دوستی دیگری که رفته رفته رنگ باخت علیرغم هرجور تلاش من ، آیا مربوط میشه به خطای تعمیم ؟ فرقی که زینب با همه داره اینه که زینب خودش insight داره نسبت به شرایطش و شرمنده اس از ناتوانی تحملش.

خطای تعمیم ها، امان من را بریده اند... بی نقش ترینم اما التهاب ها گریبانم را سرخ کرده ان...

خلاصه که ناامنی ها بسیارند. از من بپرسی ، من میگم اگه تو یه کشور جهان اولی با سطح درآمد خوب و آموزش بالا اگه بودم هیچ کدوم از این التهابها رو نمیفهمیدم اصلا. غم پول که باشه، دیگه تلاش برای ارتقا شخصیت چندان صورت نمیگیره. اون شکمه سیر بشه حالا بعدا یه فکری میکنیم... تو همچین شرایطی انتظار زیادی داشتن برای رفتار درست از بقیه خیلی منطقی نیست... .


به ناز ۹۹-۸-۱۸ ۰ ۲۶۲

به ناز ۹۹-۸-۱۸ ۰ ۲۶۲


زیادی خویشتن داری کرده ایم، امثال من، پدرم... مجبورم خیلی قیچی کنم اتفاقات رو و برسم به یه قدمی لحظات دل شکستنها تا متوجه بشید چجور گستاخیها وچه بیجا خویشتن داری هایی رو منظورم هست. چرا اون نیمه شبی که چشمام داشت میسوخت و همچنان به جزوه نویسی خیرخواهانه برای کلاس ادامه میدادم، اون پسره ی نکبت که پیام داد تو جزوه هات غلط پیدا کردیم و گفتم خب بگو تا بگم به بقیه هم... گفت باشه بعدا، نکشیدمش سینه ی فحش؟ چرا نفهمیدم این میخواد بره رو اعصاب من و میخواد خودنمایی بکنه نه رفع مشکل ؟؟ چرا نگفتمش ک... گشادت رو جمع کن از این به بعد خودت بنویس. مگه بهم پول میدی؟ چرا انقدر خوشدل، ترسو و اجتنابی...؟ 

چرا هر وقت ایمان اومد گربه رقصوند جلوم که بیا برام فلان کار رو بکن، تو که انقدر خفنی، من که انقدر خفنم... چرا هر دفعه با این که میدونستم از دستام داره به عنوان پله های نردبون بالا رفتنش استفاده میکنه، بهش گفتم باشه و بهش خندیدمو با دلی که حس روسپی بودن داشت کار رو انجام دادم؟ 

چرا تو آخرین کارش وقتی دیدم بی اجازه عکسم رو به عنوان منتور پوستر کار کرده بی خبر نرفتم ب.رینم تو کارش؟ چرا هر بار هم که بی محلی کرد گفتم کار داره اشکال نداره... چرا متقابلا من "هم" روزهایی کار نداشتم؟ چرا هر دفعه اراده کرد ، بودم؟ 

یا چرا اون بار که با همکلاسیم خطا کردیم و درسها رو تقسیم کردیم برای تقلب، چرا وقتی بلد نبود سوالای بخش خودش رو جواب بده من طلبکار داد نکشیدم سرش و برعکس اون طلبکارانه از من سوالات بخش خودش رو میپرسید؟وقتمون رو اون هدر داد و من چقدر میتونستم طلبکار باشم و وحشی... نشدم، زشت بود طبیعتم نبود 

اما از حالا به بعد سعی میکنم که زشت نباشه، طبیعتم باشه! 


به ناز ۹۹-۸-۱۵ ۲ ۲۸۰

به ناز ۹۹-۸-۱۵ ۲ ۲۸۰


رئال ترین و نزدیک ترین صحنه ای که میشه به احوال این روزهای من تشبیه کرد، دخترکی هست که بیخیال و در عین حال حرصمند [نمیدونم میتونید تصور کنید یا نه]  تکیه داده به ماشینش، سیگاری دود میکنه و عاصی از ناز این و اون و دنیا چشماشو تنگ میکنه و سرشو برمیگردونه، دود رو میده بیرون... در عین حال که داره میگه پشمم هم نیستین ولی خب دلشم خونه... 

 


به ناز ۹۹-۸-۱۴ ۰ ۲۹۷

به ناز ۹۹-۸-۱۴ ۰ ۲۹۷


امروز باید می شنستم مثل یه دختر خوب گلومرولونفریت میخوندم. ولی رفتم مرکز تحقیقات. تا موقتا برای آخرین بار عین و پ رو ببینم . دلم براشون تنگ میشه. دلم برای اون یک هفته ی رویایی که همیشه تنگ خواهد ماند. کل روز کاری رو تا آخر وقت موندم کنارشون کمکشون کردم کارشون تموم بشه با خیال راحت برن تهران و برگردن. راستش اول صبح که رفتم هر دو ، خیلی پوکر فقط اومدن منو نگاه میکردن و من انتظار اینو نداشتم بعد اون همه اصرار که بیا بیا... ولی خب فکر کنم آخر روز یخ شون باز شد...

عین بهم میگه اولین روز که دیدمت انقدر خودتو گرفته بودی که...اونم از وضع شاخ گونه جواب دادن پیام شب قبلش... بابا بخدا من خودمو نمیگیرم... این ترس از ایگنور شدنه که این شکلی بروز پیدا میکنه ://////// ولی حالا دوستم داره فکر کنم D:

وضعیت بچه های کلاس بدجور ملتهبه. نماینده ذیشب پیام تحریک کننده ای مبنی بر تعیین هرچی زودتر گروه اکسرنی گذاشت و تهش هم گروه 14 نفره ی شاخ خودش رو. حالا بچه ها افتادن به جون هم. جوری ناز میکنن واسه هم و جوری اکیپا دارن پاشیده میشن که هر لحظه برگهایم... من هم که کلا مجبورم دایورت باشم... نباشم، میگرنم میاد کنارم میشینه... بابا نمیخوام برم زیر یه سقف تا آخر عمر باهاشون زندگی کنم که... هستن فقط... تهش هم هیچ جا نشد آموزش و نماینده جام میدن. البته که خون دلها به جیگرم وصله از گذشته... ولی حالا میبینم که فقط من تنها نبودم که در حقم جفا شده ، بی مهری دیده ام...

سال دیگه میام و به این پست میخندم. و البته افسوس ، که چرا این روزها رو بهتر نگذروندم...

 


به ناز ۹۹-۸-۱۲ ۰ ۲۸۳

به ناز ۹۹-۸-۱۲ ۰ ۲۸۳


گوش شیطون کر امروز هیچ گونه سردردی  نداشتم. یعنی داروهای جدید دارن درست اثر می کنن؟ یا بخاطر هندلینگ منه؟ راستش دیشب وقتی به ایمان شکایت کردم که عین تند باهام حرف زده و ایموجی چش غره فرستاده و ایمان بهم گفت اووف بابا تو که دیگه خیلی حساسی... خجالت کشیدم. گفتم حق با ایمانه. من باید از این هم بی خیال تر بشم.

آخر شب سین بهم پیام داد و دعوتم کرد دورهمی .دور همیو با این که میدونستم نون اونجاست قبول کردم برم. مشکل من با نون چیه واقعا ؟شاید چون جزئ اکیپ فلانی هاست . حالا این که چرا با اکیپ فلانی ها حال نمیکنم و چرا اصلا حتی وقتی اکانت تلگرام یا اینستاشون رو میبینم حالم گرفته میشه مساله ای هست که خیلی برای خودمم واضح نیست. شاید حس متقابلی باشه ... خلاصه قبول کردم رفتن رو و به خودم گفتم فاطمه انقدر ضعیف و منفعل عمل نکن. به نظرم این استراتژی برخورد واسه خودت کارو سخت میکنه. هی اجتناب میکنی ولی پسفردا تو بیمارستان پیش میاد که دیگه اجتناب دست تو نیست و اذیت میشی. تو برو تو اون جمع و بذار این دختره هم باشه. کاری بهم ندارین. چیزی نشده...

رفتم... جمع بدی نبود اما خوشایند هم نبود. چون حرفا زیاد مورد علاقه من نبودن. فلسفه و مقداری خود برتربینی و... . حین و بعد این جلسه هم اتفاقاتی افتاد که هی ذهنم سمت این بود که عی وای حالا یعنی فلانی چی فکر میکنه در مورد من؟ کاش فلان چیز رو نمیگفتم و فلان... باید این جور فکر کردنا رو هم کم کنم. زندگی خیلی پوچ تر و نهایتا بی معنی تر از این حرفاست که بخوام اینجوری برای چند صباحی زنده بودن مته به خشخاش بذارم.

اومدم خونه... براتون نگفتم از دوتا دوست جدیدم...

عین و پ

ترم سه یکی از رشته های پیراپزشکی هستن. از من یکی دو سال کوچیک تر.من بهشون میگم جوجوعا :)) از مرکز تحقیقات با هم آشنا شدیم و یه گروه واتساپی زدیم...بعضی وقتا خیلی ابراز علاقه میکنن... ولی بعضی وقتا میرن تو لک و بی محلی میکنن  و خب من ؟ ابدا آدم منت کشی نیستم حتی اگه کار اشتباهی کرده باشم.چه برسه که دیگه بی دلیل... یه حسی هم بهم میگه اون بزرگتره داره احساسات غیر از دوست بودن پیدا می کنه . یه جورای بدی ناپخته.عصبی... این موارد آخر منو میترسونه. میشه فقط دوست باشیم؟ میگم شاید بخاطر سن کمشونه؟ پوووف... حوصله ماجرای جدید ندارم واقعا!


به ناز ۹۹-۸-۰۸ ۰ ۲۵۴

به ناز ۹۹-۸-۰۸ ۰ ۲۵۴


یه عادتی که دارم اینه که هر از گاهی یهو به خودم میگم اون فاطمه ی پارسالو ببین و امسالی رو. بعد یهو برگ ریزان میشم اصلا از این حجم از تغییر.

یکی از هزاران تغییر که میتونم مثال بزنم اینه. پارسال این موقع ما مقدمات روان پزشکی داشتیم. از قبل ترش من جذب این شاخه ی پزشکی شده بودم . اما وقتی وارد درسش شدیم من خیلی جو گیرش شدم بااین که واقعا چیز در خوری هم یادمون ندادن. هر کس پیشم دردودلی میکرد یا نمیکرد! سریع میخواستم بفرستمش سراغ درمان روانپزشکی.

به مرور فهمیدم که متخصص های روانپزشکی این شهر هیچ کدوم لیاقت متخصص خطاب شدن ندارن. بگذریم از این که همون طور که همه چیز تو این مملکت رو به زواله روانپزشکی هم رو به زواله چه بسی با سرعت بیشتر چون تابو بوده و هست توجه نمیشده و نمیشه !

کم کم متوجه شدم پزشکی با همه گستردگیاش تو زمینه های تخصیصیش که جلو میری رنگ شبهات میاد جلو . جلوترش نمیدونم فعلا هاش! روانپزشکی اش از همه رشته هاش بدتر!

بگذریم. اینا رو گفتم که بگم من مثل قبل ارادت خاصی به درمان های روانپزشکی ندارم بخصوص درمانهای داروییش. چند وقت پیش کتابی می خوندم هر چند که خیلی جوندار نبود تخصصی هم نبود حتی شاید بگی زرد ! ولی یه چیزایی رو خوب گفته بود. مثلا این که تو به خاطر وضعیت بی کاری و محرومیتت از حقوق اولیه ات ناراحتی،یا خانواده ات دارن اذیتت میکنن و راه جدایی نداری و فلان فلان... حالا روانپزشکی میاد به تو دارو میده که مولکول های سیستم اعصابت رو درست کنه حالت خوب بشه ؟ مگه اصلا مشکل از اونجا بود؟

اینجا ، همونجاست که کار سخت میشه و روانپزشکای اینجا کاری بهش ندارن چون سواد و اعصاب هندل کردنش رو اغلب ندارن.مشخصا اضطراب محیطیه.ولی پزشک یه مشت SSRI  و TCA گرفته دست طرفو خمار و بی خیال کنه.

اینجا من میخوام به یه نتیجه گیری برسم. SSRI وار و TCAوار عمل کنیم. غیر از اینه که ایناآدمو کرخت میکنن؟ بیخیالی طی کن... اینا داروهای خوشحالی نیستن... میفهمی چی میگم؟

الان رفرنسها به من چی میگن؟ به منی که سردردهام مخلوطی از میگرن هست و تنشن؟ درمان پیشگیرانه پیشنهادی که جواب میده مشخصا داروهایی هستن که مولکولهای بی خیال کن دارن.

gabaجان ها مثلا. ترم اول استاد بیوشیمی درمورد گاباارژیک ها حرف میزد برام جالب بودا ولی فکرشو نمیکردم به همین زودیا بخوامشون...

باید تمرین کنم.

دیشب با یکی از متخصصای اطفال که دوستمه صحبت میکردم سر همین چیزا. گفت که اون هم آدم میگرنیه و چه بد میگرنی هم!ً بعد میگفت حالا یه مدته که گروه ها رو بستم و کمتر دقت میکنم به کارای بقیه و سرسری میگذرم خاموش شده...

بشینم و تمرین کنم.

آسونه گفتنش ولی خیلی سخته. بدتر عصبی هم میشی. هی میخوای مراعات خودتو بکنی بدتر میشه هی. مثلا وقتی این بیشعور میدونه الان موقع خوابه برمیداره دستگاهش رو روشن میکنه من کل روز رو عصبانی خواهم بود.کل روز درد از مردمک چشمم فواره میزنه بیرون...  این قسمت بی خیال شدن دیگه سخت و چلنجینگه :////


به ناز ۹۹-۸-۰۶ ۰ ۲۵۱

به ناز ۹۹-۸-۰۶ ۰ ۲۵۱


میتونم نگاه کنم به تاریخ پست قبل و بفهمم که از آخرین بار نوشتنم چقدر میگذره. ولی، میدونم که اون تاریخ ، تاریخ واقعی نیست. از خیلی خیلی قبل ترش نوشتن و پست گذاری ها دیگه نابی قبل رو برام نداشت و هر کدوم با هدف و سیاست و آرایش خاصی گذاشته شدند. همین خراب کاری باعث شد دیگه رغبت نکنم اینجا بنویسم. همین شد که غل و زنجیر بسته بشه به نوشتنم. ننوشتم و چه حیف ! چه روزها و شبهایی که نوشتن میتونست از دردم کم کنه و من خودم رو محروم کرده بودم.

بگذریم... میخوام بنویسم.حتی با سیاستها و تجربه های جدید، ولی بنویسم... نمیدونم به خاطر این وقفه دوستای قبلیم دیگه سر میزنن به اینجا؟کسی خواهد خوند؟ نمی دونم...

کلی اتفاقف افتاده این مدت... کلی کلی... کلی دل من بالا و پایین شده و دم نزدم... یه کوچیکش رو بخوام براتون بگم...

دو ماهه یه همنشین پیدا شده برام، ناخواسته ، ناخوانده... کلی وفادار! آخ که کاشکی دوستام مثل تو وفاداشتن!

هرروز هستش، دو ساعت اول که چشممو باز میکنم نیستشا، ولی دو ساعت بعد اون هم بیدار میشه دست و صورتشو میشوره... آسه آسه کنارم جا خوش میکنه. سعی میکنم بی محلش کنم... اما اون خیلی پررو تر از این حرفاس.شیطون و پیش فعاله. نمیذاره تمرکز کنم. از درس خوندن بازم میکنه و میبینم اومده کنارم نشسته میگه منم هستم... آخ از وفاداری ، آخ از این همه سمج بودت جناب میگرن

پزشکی میگه و دکترا میگن

که چون تو سابقه خانوادگی داری

جنس مونثی ( آخ که اینجا هم باختی !)

جونی

و احتمالا چون ماهیت رشته تحصیلی ات اینه ، فعلا گرفتاری.

حالا اجالتا بیا و درمان پیشگیرانه کن... حالا هفته دیگه باید برم و بهشون بگم که درمان پیشگیرانه تون به شکست برخورد بزرگواران.

علت وجود درد وفادار، چیز دیگریست، به گمانم...

میخوام روزی صد بار آهنگ " گلچهره" شجریان رو برای خودم پلی کنم. فارغ از این که منظور از گلچهره کیه. من ، خود آن گلچهره

صدبار پلی کنم و صد بار شجریان برام بگه

گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد ... گلچهره مپرس پروانه ی تو بی تو کجا رها شد... تا که رفتنها کمتر دردم بدن...

صد بار برام بگه

مرنجان دلت را خدارا ، رها کن غمت را رها کن، مخور غم مخور غم نگارا

تا که حواسم به خودم باشه، به واسطه این صدا هم که شده...

پ.ن : با یه سری دست کاری تو فارماکولوژی با همین اندک دانش پزشکی یه تغییراتی تو رژیم داروییم انجام دادم و گوش شیطون کر انگار جواب داده...حالا شما صداشو درنیارین ببینیم چی میشه


به ناز ۹۹-۸-۰۵ ۱ ۲۷۲

به ناز ۹۹-۸-۰۵ ۱ ۲۷۲


بعد از 6 ترم تحصیل رشته پزشکی، یه درس به نام آمار رو با 9 افتادم! آماری که به درد سگ نمیخوره! 

نمیدونم چطور قراره دوباره خوندنش رو تحمل کنم.

Embarrassment 

از نظر بقیه، از نظر شماها، از بیرون، خیلی لوس بازی به نظرمیاد برای یه همچین افتادنی ناراحت باشم. ولی صادقانه ناراحتم. احساس میکنم قلبم رنگ پریده شده😕


به ناز ۹۸-۱۱-۲۷ ۲ ۵۰۰

به ناز ۹۸-۱۱-۲۷ ۲ ۵۰۰


ترم یک بودیم. بین من و میم و دوستش پایه های کذایی یک رابطه دوستانه در حال شکل گرفتن بود. دوست میم گلوش درد میکرد و من حس مراقبه مادرانه ای به خودم گرفتم و بردمشون درمانگاهی که میشناختم. من همزمان دوستان دیگه ای داشتم، اما با فازی مخالف فاز میم و دوستش. اون صحنه رو یادمه قبل اتاق دکتر، میم به من گفت تو آدمهای جالبی رو برای رفاقت انتخاب نکردی. سطح اونا پایینه، کوتاه فکرن و...  . میم تلاش میکرد من رو جذب خودشون کنه مهره ی بولد کلاس بودم... بله، دوستیم با اونا رو بهم زدم، کمرنگ کردم. 

بعد از مدتی فهمیدم جنس تنهایی های من با جنس تنهایی های میم و دوستش فرق میکنه. من یه تئوری دارم، اونم اینه که آدمها برای کنار هم بودن ، باید جنس تنهاییهاشون بهم شبیه باشه. آخه تنهایی، حالت فارغی از دیگران و خود خود بودن، برآیند همه جوانب دیگه ی شخصیت اون فرده... بگذریم. رفته رفته، جدا شدم، من از میم و دوستش. 

به پشت سر نگاه کردم و دیدم حسرتی برای من مونده بود. جدایی از دوستام که تحت تاثیر حرفای میم اتفاق افتاد. شاید بگین ایراد از من بوده که با حرفهای یک نفر سست شدم. اما ماجرا از این قرار بود که اون روزها، روزهای اول دانشگاه بود و من غریب تر از هر کسی بودم. سرم دنبال جایی بود که بیشترین تاییدیه داده میشد. دوستام رو نمیشناختم، چون نمیشناختم گاهی سوتفاهم هایی پیش میومد که من رو دو دل میکرد... بگذریم. اما به هر حال من تحت تاثیر میم، برای گرفتن تاییدیه  این کار رو کردم. حالا چرا افسوس؟ چون اون آدمهای کوته فکر از نظر میم، توی رفاقت صادق اند و با وجود فاصله ای که من گرفتم کماکان گرمی رفاقتشون به من میرسه. اون زمان که فاصله میگرفتم عقلم میگفت نگیر،  که اینها بیشتر شبیه توان... اما خر لجاجت دهن بین میگفت فاصله بده... 

امروز یک نفر من رو متهم کرد به شخصیتی که نیستم، شخصیتی که نفرت دارم ازش حتی. تنم یخ کرد. بار اولی نبود که میشنیدم. اما مثل هر بار یک آن خون تو تنم منجمد شد. میفهمین چی میگم؟ مار از پونه بدش میاد در لونه اش سبز میشه... 

بعدتر، با یکی از پسرهای کلاس حرفی زدم و اون حرفای من رو بی جواب گذاشت! هیچ دلیلی هم نبود... 

حالا ربط همه ی اینها بهم چیه؟ چرا قصه ی حسین کرد گفتم و از روزهای اول و قصه های من و میم تعریف کردم تا انگ خوردن امروز؟ تئوری جدیدی امروز از دلم بیرون اومد. این که، اجازه بده بیان و برن. کسی که لیاقت موندن داشته باشه، نزدیک میشه، برای موندن و شناختن تلاش میکنه. و نهایتا نیازی نیست تو فیلم بازی کنی چون هر بار که فیلم بازی کردی، چیزی رو از دست دادی ،یا چیزی رو گرفتی که اومده و یه تیکه ازت رو برده! تا اونجا که میشه احترام همون سطحی ها که جنسشون با تو یکی نیست رو نگه دار و ندیده گرفتن و خوش دلی رو تمرین کن. نه برای ایثار! که البته برای نیازهات. ممکنه روزی به کمک احتیاج پیدا کنی و مارت به دست همون دوست نداشتنی ها حل بشه... 


به ناز ۹۸-۱۱-۲۳ ۱ ۵۰۹

به ناز ۹۸-۱۱-۲۳ ۱ ۵۰۹


من یه تئوری ای داشتم؛ که اینستاگرام مثل یه شهره با رنگ و لعاب کاذب. که همه خوشحالند، یک از یک خوشبخت تر... توییتر مثل فاضلاب همون شهره. از این نظر که رنگ و لعاب و لبخندهای کذایی توش نیست، مردم اغلب از بدبختی ها مینویسن و... 

اما حالا که دقت میکنم چند وقتیه توییتر هم همون تم کی از همه خوشبخت تره رو داره به خودش میگیره. یا شاید هم داسته از قبل. شیوه اش زیرپوستیه... 

توییتر رو باز میکنم، میبینم چه قدر همه دیت رفته انه، روابط جدی داشته اند و دارند...اگر کسی خدای نکرده اقرار کنه که این چیزا رو نداشته هزاران لایک و منشن میخوره که خاک بر سر بدختت کنن چه زندگیه داری؟ [البته از طرفی، عده ای با این که تجربه ی یار در بر رو داشته اند، ملامت میکنن  یار یار کردن بقیه رو ]، این وسط من میمونم با کلی خلا.که نخواستم با کسی باشم،جنسم هم طوری نبوده اینطور اتفاقی بیفته.به خودم ایراد میگیرم که نکنه با این رویه زندگی تا ابد تنها بمونم؟و بعد یاد حرف بعضیا میفتم که میگن تو کوچولویی هنوز،و بعد یاد حرف عده ای که اون پسر 23 ساله رو که گفته بود هیچ کدوم از موارد رو نداشته ،مسخره کردند.من میمونم و من و کلی فکر متناقض!

میبینم که چه قدر همه رفیق دارند، و بعد خودم رو میبینم که نه اونطوررر رفیق ندارم.دوست چرا اما رفیق بذله گو،رفیق غم خوار و همپا ندارم.یادم میفته مه پروژه ی دوستیم با ف که حساب رفاقت ریخته بودم باهاش چطور خورده تو دیوار...

خانواده ی دختران دم بخت چه بی دغدغه جهاز زندگی میدن و چه راحت خونه درخور پیدا میکنن جوونا، و من ...

چه قدر خانواده ها حامی حقوق زنان هستند چه قدر همه دیدگاه هلی سنتی شون رو کنار گذشته ان!اون دختره دم بخت رو یادمه توییت کرده بود چه قدر از لحاظ خانواده شانس آورده ام... مادرم بهم گفت هر وقت دیدی حمایتت نمیکنه عواطفت رو قول بده جدا بشی... و من یاد بحثم با پدرم افتادم که میگفت زن نباید حق طلاق داشته باشه چون زن احساساتیه و هی میخواد از این ابزارش استفاده کنه، زندگی زندگی نمیشه اینجوری... 

مغزم رو کثافت برداشته😪


به ناز ۹۸-۱۱-۱۸ ۳ ۴۵۴

به ناز ۹۸-۱۱-۱۸ ۳ ۴۵۴


۱ ۲ ۳ ... ۱۲ ۱۳ ۱۴

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...