تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


۱۳۳ مطلب توسط «به ناز» ثبت شده است

ساعت از 9 صبح گذشته بود که من متوجه تن گرمم روی تختم شدم. یک ساعت هم خواب و بیدار موندم. ولی تو همون حال هم فهمیدم امروز یه چیزی از من کمه! انگار قسمتی از روح من یه جا مونده. حس ناقصی ای دارم که نمیدونم ماهیتش رو. چند روز پیش احساس میکردم اون جایی از وجودم که روح و جسم با هم تلاقی میکنن، درد میکنه و ضعیف شده. به مامان اینا که میگفتم ازم میخندیدن و با چشم تنگ شده بهم میگفتن دردت،  درد بی دردیه. خوشی زده زیر دلت! به حرف شون گوش ندادم، عوضش کلی پرداختم به خودم. نتیجه این شد که روحم گرم شد و درونم آروم گرفت. سکونی که موج های آرامشش به بیرون هم انرژی میده. 

کاش زودتر بفهمم اون تکه از ناخودآگاهم کجا گیر کرده... 

شماها هم این جوری میشین؟ 


به ناز ۹۸-۹-۰۱ ۵ ۳۶۹

به ناز ۹۸-۹-۰۱ ۵ ۳۶۹


گفته بودم که این ترم درسی نداریم که قابل باشه! هر ترم تعدادی درس بی قابل! لابه لای دروس مون ارائه میشدند اما این ترم... 

مثلا روز اول هفته،  شنبه مون این طور شروع میشه : ساعت 10 صبح لخ لخ کنون خودمون رو میرسونیم به کلاس آمار. کلاسی که نمیدونم چرا استادش تاکید کرده دخترا و پسرا جدا بشه ساعت هاشون! ذات درس ناجذاب، مدرسش هم هر آنچه ناجذابان دارند، ایشون یک جا با هم دارند... 

همه گیج و خسته و ملول 90 و خرده ای دقیقه رو تحمل میکنیم... تن های ملول! 

این وسط تا کلاس بعدی حدود یک ساعت بیشتر علافی داریم، اگه بخوام صادق باشم تو این بازه فقط میشه به معده ات خدمت کنی. 

کلاس بعدی،  کلاس فرهنگ و تمدن... طاقت شنیدن حتی یک جمله از حرفای مدرسش رو ندارم. احمقانه و مصرانه دفاع میکنه از طب ایرانی اسلامی. که آخ حواستون کجاست که ما چه ابداعات و نبوغی داشتیم و غربی ها ازمان دزدیدند... 

کلاس تک جنسیتی دوم هم تموم میشه و راه رو به سمت خونه کج میکنیم😕

خسته ام، خستگی جسمی ملولانه! چون میدونم چیز ارزشمندی تو طول روز به دست نیاورده ام، خستگی جسمیم میشه مثل سرطان و اذیت میکنه، اذیت میکنه...

تن خسته میکشم سمت باشگاه. خدمت میکنم به خودم! اما خسته ام و انرژیم رفته پای بیهوده ها! 

برنامه ی فردا،  و فردای فردا هم بهتر از شنبه نیست... 

استادی که نه، مدرسی داریم!  دکترای تخصصی فلان رشته... مفید مفید شاید 20 دقیقه درس بده. بقیه وقتش رو مدااام در حال من منمه... درسی که انقدر مهم و سخته، هر اسلاید رو به اندازه ی چند جمله توضیح میده و دوباره سیکل معیوب که آی شما برو وزارت بهداشت بگو میخوام کار بیو کوالانسی بکنم، همه یک صدا اشاره میکنن به سمت من... 

 

اینا رو اینجا میگم که علاوه بر خالی شدن غرهام، تکلیفم با خودم مشخص بشه... 

راستش مدتهاست نگران آینده ام. من نمیخوام مستقیم وارد رشته ی تخصصی بشم. یا به اصطلاح همون حالت استریت. دوست دارم اول یه Generalist بشم... کسی که از پس هندلینگ شرایط بالین بربیاد، و بعد ادامه ی راه به سمت رشته ی تخصصی. چون دریای علم طب انقدر وسیع و عمیقه که هیچ وقت نمیتونی تو همه چیزش حاذق بشی .

اوایل نگران چه رشته ی تخصصی! بودم... که امیر محمد قربانی با یه بیت این دغدغه رو پس زد : تو پای به ره بنه، دگر هیچ مپرس/ خود راه بگویدت که چون باید رفت

نگرانی بعدیم سر کار کردن بود. نگران بازار کار اشباع هستم. اشباع که هست، و هر سال بدتر هم میشه. زمان احتمالا رنان فارغ التحصیلی من فاجعه میشه چون عده ای تعهدی دولت هستند و دولت مجبوره مثل کارمند باهاشون برخورد کنه چ و حقوق بده بهشون. نتیجتا اول نیروهاش رو با تعهدی ها پر میکنه... 

بزرگتر های رشته میگن نگران نباش، اگه دنبال پول نباشی کار هست مرکز خالی هست... آره من دنبال پول و پله نیستم. تا اونجایی که دستمزد و میزان کار کردنم با هم بخونه و خرج روزمره ام رو بده... 

همه ی این ها رو گفتم که به این جمله ی وبلاگ امیرمحمد برسم :"هیچ شغلی آینده ندارد،  خود شخص است که آینده ای برای شغلش میسازد!"

به نظر خیلی ایده آل و آرمانی میاد. تو مملکت ما شاید قفل ها سنگین تر از این کلید باشن... 

جدا از همه این قفل و بندها، اون آینده ای که این جمله مرادش هست، با متمایز بودن توی کار و تحصیل به دست میاد. این که شیوه ی برخورد معمولی با فراگیری نتیجه ی معمولی ای هم داره... 

من دلم نمیخواد آینده ام خاکستری و هم رنگ خیل عظیم تازه فارغ التحصیل باشه. دلم میخواد کارم خاص باشه و حداقل خودم رو راضی نگه داره. 

اما نمیدونم چطوری موتورمو روشن کنم، برای سرمایه گذاری... با این وضع تدریس، که سر ذوق که نمیارن هیچ، فوت سرد میکنن تو حلقمون تا حال مون رو بهم بزنن... 


به ناز ۹۸-۸-۲۵ ۱ ۳۴۴

به ناز ۹۸-۸-۲۵ ۱ ۳۴۴


باز هم همنوازی سازهای ایرانی تو گوشمه... باز هم همون حسها. اما این بار روح من تب کرده. 

هر چی که کاسه ی تثبیت شده ام رو به خودم نشون میدم که "ببین! ببین تو ساختی و دوباره ساختی! چرا خراب نشسته ای؟ " جواب ندارم... 

مدتهاست درگیر یه بیماری غیر سختم! اما گوش پزشکان فقط شنوای کلمات کلیدی هست که از دهان من خارج میشن! حوصله نمیکنن قصه رو گوش کنن. حالا یه به خاطر ضیق وقته، یا غرور حرفه... . این گوش ندادن ها، تماما هم به ضرر من نبوده! به خودم یادآوری میکنم که "بذار بیمار قصه اش رو بگه و تموم که شد سوالهات رو بپرس. مطمئن باش تو متن قصه متوجه خیلی چیزها میشی که با بریده بریده کردن حرفای بیمار برای پیدا کردن کلمات کلیدی، دستگیرت نمیشد! 

بگذریم... 

امروز به زحمت نوبت گرفتم از دکتر خودم. دکتر دوستداشتنی خودم... 

نشسته بودم منتظر، که دیدمش با نگاه خودمونی و ساده و بی تکلف اومد. چه قدر شکسته تر از پارسال شده بود. بدنش میگفت که به خودش نمیرسه، و چه بد... 

همین حین، دانشجوهای سال بالاتر رو دیدم که شرح حال میگرفتن. غیر حرفه ای بودنشون قابل بخشش بود اما غرور... غرور... 

گوششون تیز نبود برای شنیدن در عوض نگاهشون تیز بود برای ربودن نگاهت ... 

نوبتم شد، دکتر نگاه براقی بهم کرد. براقیتی که بهم حس خوبی میداد. از رزیدنتش خواست که شرح حال رو بگه. 

نگاهم به دکتر بود و تو ذهنم تصویر پارسالش. پختگی عجیبی که در عرض یک سال پیدا کرده بود، همراه چین و زبری صورت و موهای بیشتر سفید شده اش هراسانم کرد. 

که من کی قراره به نقطه ی اوج برسم؟ اوج در تخصص، اوج در بداهه نوازی زندگی؟ اوج در هندلینگ روابط و به ضمام درآوردن احساسات؟ 

بعد این دست کوزه گر دهر چه بی رحمانه در اوج ،تموم مون میکنه! 

 


به ناز ۹۸-۸-۲۲ ۴ ۲۹۲

به ناز ۹۸-۸-۲۲ ۴ ۲۹۲


تا چند دقیقه چمباتمه زده بودم روی تختم، چشما بسته ، پنجره باز... حس گرفته با پیش درآمدی از دستگاه شور. آهنگ بهم حسی شبیه متن زندگیم القا میکرد. ملغمه ای از فراز و فرود متوالی ،انقدر سریع که متوجه نمیشی و به نظرت یه خط مستقیم و آهنگ ممتد میاد... . با چاشنی ای از غم، این همراه همیشگی. اما آزارنده نیست و حسی بهت میگه که همیشه هست ولی باقی هم نمیمونه. با خودت بزرگ میشه و با خودت میگذره و همچنان همراهت میاد... 

[ آهنگ اینجاست

این مدت که ننوشتم،به خاطر این نبود که فارغ از دغدغه بودم... اتفاقا چون سفرها و جنگهای عمیقی به درونم داشتم حس میکردم نوشتن حق مطلب رو ادا نمیکنه، جدا از این که چند نفر اینجا قلممو خشکوندند... 

این ترم درسهای پیش پا افتاده و کمی ارائه شده... به فال نیک میگیرم و نفس حبس میکنم برای راهی که ته نداره. علمی که ته نداره [ طبابت]  و سفری که تا لحظه ی آخر مسافرشم [ خود واکاوی] 

به فال نیک گرفته ام و بیشتر از قبل به خودم و صدای درونم توجه میکنم. سیاهی های این 20 سال زندگی رو مثل پوست خشک شده روی زخم میکنم. دردم میاد، عادتها و الگوهای آموخته شده غلط به زحمت کنده میشن... 

جایگزین میکنم با چیزهای احتمالا درست... 

حاصل این سفر تا به اینجا کنار اومدنم با خودم بوده. شماتتی که دیگه نیست، شناختی که واقع بینانه به این دختر مسافر 20 ساله پیدا کرده ام و بابت چیزی که الآن هست بهش افتخار میکنم.


به ناز ۹۸-۸-۲۱ ۲ ۳۰۴

به ناز ۹۸-۸-۲۱ ۲ ۳۰۴


انتظاراتتون از دیگران رو پایین نیارید عزیزان... به صفر باید برسونید، به صفر😊


به ناز ۹۸-۸-۰۸ ۴ ۳۲۰

به ناز ۹۸-۸-۰۸ ۴ ۳۲۰


آرشیو وبلاگ رو نگاه میکردم... این دفتر همیشه پذیرای من. گوشی که همیشه شنوا بوده برای نگرانی هام و دغدغه هام، چشمی که همراه خوشحالی هام ذوق کرده برام :)

چندین بار خواستم از بین ببرمش، از این که کسی به دنیای وبلگها سر نمیزنه، کسی حوصله ی خوندن آدمها رو نداره.  اما تک تک مخاطبای دیده و ندیده ام جلوی چشمم اومده ان و دلگرم شده ام. 

خودم رو میبینم لا به لای صفحاتش، دخترک ترم اولی که مدام درگیر چلنج بوده برای بهتر و بهتر شدن. جالبه! بعضی مطالب رو که میخونم، فکر نمیکنم که به روز خودم نوشتم شون😄 همین قدر تغییر! 

همچنان شنل super man [girl?! 😅] ام روی دوشمه، همچنان میجنگم، برای تغییر عادت های غلط و جایگزینیشون با عادتهای خوب. میجنگم برای ساختن ورژنهای بهتر و بهتر. اگه چیزی وجود نداره میسازم و اگه چیزی درست نیست، نیزه به دست میرم بالاسرش! 

میتونید همراهم باشید، روزمره هام رو بخونید و هم سفرم باشید تو این راه تغییر😊


به ناز ۹۸-۸-۰۳ ۷ ۳۸۰

به ناز ۹۸-۸-۰۳ ۷ ۳۸۰


سلام :))

این پست خانوم دکتر طرحی مون رو ببینید... 

https://www.instagram.com/tv/B3c4d3apT4c/?igshid=9xhwes2zylq

میدونین؟ جدا از وضع اسفناک آموزش و مدرسه، وضع سلامت این بچه ها وحشتناکه . بیمارهای واگیر دار و پوستی عحیبی گزارش میشه. 

کمک کنید؛  هر چه قدر تونستید💙


به ناز ۹۸-۷-۱۹ ۰ ۳۱۳

به ناز ۹۸-۷-۱۹ ۰ ۳۱۳


نشسته ام و با اشتیاق جزوه مینویسم. جزوه ی درسی که دلم میخواست واو به وای که از دهان استادش بیرون میومد رو ببلعم! مینویسم... "نحوه ی شرح حال گیری روان " مینویسم که شرح حال گیری این بخش، مفصل تر و متفاوت از سایر بخشهای بالین است. مینویسم که در وهله اول هیچ تستی مستقیما بهت نمیگه پای کدوم وضعیت پاتولوژیک روان در میونه... مینویسم که این شرح حال گیری رو با دقت بیشتری یاد بگیرن. 

هر بار که مامان و بابا متوجه توجه بیش از حد من به این زمینه میشن، تلخ نگاهم میکنن. میگن روانپزشکا و روانشناس ها بعد مدتی خودشونم دیوونه میشن بس که با دیوونه ها سر و کار دارن... یا این که این رشته پرستیج نداره، خل بودیم این همه زحمت کشیدیم؟ در بحث آخرمون هم جمع بندی خوب مامان این بود" زیاد که درباره ی آدما بدونی، اذیت میشی..."

من فعلا نه قصد رفتن به سمت این رشته رو دارم، نه سینه چاکم برای این تخصص... فقط نقش پررنگی که نادیده گرفته میشه اذیتم میکنه... شما برو بشین تو درمانگاه از 70 تا مریض یه شیفت، کلیش درد سایکوسوماتیک (روان تنی) دارن و تو میدونی اما اینو هم میدونی که اگه بهشون بگی برو روانپزشک، ممکنه گریبانت رو هم جر بدن! دردم میگیره وقتی میدونم کلی از این دردها میتونن به دست تراپی های روان حل بشن اما مردم گارد دارن، قبیح میدونن، تا اونجا که پذیرش درمانگاه وقتی میخواد مریض رو صدا بزنه که خانوم/آقای فلانی، وقت اعصاب و روان داشتید، موقع گفتن اعصاب و روان صداش رو نامرئی کنه! فکر میکنن حل نمیشه، ریشه خرابه، کار از کار گذشته در حالی که این طور نیست!  از تفکرات مردمی که فکر میکنن رفتن به سمت درمان روان رنجورشون مساویه با قرصی شدن تا آخر عمر، زجر میکشم. آره شاید لازم باشه مدت زیادی دارو مصرف کنین... همون طور که 90 درصد بیماری های داخلی شفا پیدا نمیکنن، فقط کنترل میشن... مثل دیابت، هپاتیت مزمن، هایپو یا هایپر تیروئیدیسم...

 

+ محمدرضا شجریان یه اهنگ داره به نام "زبان آتش ".کاری ندارم که مناسبت خوندنش چی بوده و... اما این روزا تو ذهنم پلی میشه پلی میشه... اما توی اون پلی شدن و بک گراند ذهنی، تفنگی که استاد میگه رو مجاز میکنم از درد روان آدمها که مخلوط شده با شرم و تعصب برای نرفتن و نجات ندادن خودشون و جامعه... 

تفنگت را زمین بگذار

که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار

تفنگ دست تو یعنی

زبانِ آتش و آهن

من اما پیش این اهریمنی ابزارِ بنیان کن

ندارم جز زبان دل ،

دلی لبریز ز مهر تو ،

تو ای با دوستی دشمن !

زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست

زبان قهرِ چنگیزی ست

بیا ، بنشین ، بگو ، بشنو سخن، شاید

فروغِ آدمیت راه در قلب تو بگشاید

برادر گر که می خوانی مرا، بنشین

برادروار تفنگت را زمین بگذار،

تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو این دیوِ انسان کش برون آید

تو از آیین انسانی چه می دانی ؟

اگر جان را خدا داده ست چرا باید تو بستانی ؟

چرا باید که با یک لحظه غفلت ،

این برادر را به خاک و خون بغلطانی ؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی ، حق با توست !

ولی حق را برادر جان

به زور این زبان نافهمِ آتشبار نباید جست !

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار

تفنگت را زمین بگذار

 

زمین بذارید، لجبازی، تابو، هر چی که هست... وقتی صدای مدفونی از درونتون ندا سر داده که کمک... 


به ناز ۹۸-۷-۱۳ ۹ ۴۳۱

به ناز ۹۸-۷-۱۳ ۹ ۴۳۱


نوتیف Web MD برام اومده بود و فاصله ی بین دو کلاس رو با خوندنش سپری کردم. 

مطلبش جالب بود و کوتاه. نوشته بود تخمک میگرده از بین اون همه اسپرم، بهترین رو از لحاظ محتوای ژنومی برمیداره، صرفا اتفاق و احتمال نیست، تخمک هوشمندانه عمل میکنه...

خلاصه ی مقاله این بود. 

همین جور که داشتم درمورد این سلکتیو عمل کردن یه سلول فکر میکردم، پروفایل نرگس رو دیدم. دختری که در آستانه ی طلاقه. آستانه که چه عرض کنم کار تمومه. انتخاب اشتباه، کارهای اشتباه، بچه دار شدن اشتباه برای پاک شدن اشتباهات قبلی و اشتباه رو اشتباه و آخرش هم این. 

23 سالش بود وقتی ازدواج کرد. قبل ازدووجغش رو یادمه که یه دغدغه وجودش رو داشت مثل خوره میخورد : اگه تا ابد تنها بمونم چی؟ 

و شد آنچه شد! 

کاش تخمک وار عمل میکردی نرگس جان... 


به ناز ۹۸-۷-۰۷ ۰ ۳۴۱

به ناز ۹۸-۷-۰۷ ۰ ۳۴۱


پنجره اتاقم بازه و امید هوای تازه دارم. از دنیای شلوغ امروزم پناه آورده ام به گریبان اتاق! وسایلم رو مرتب میکنم، همون طور که کارهام رو تو دهنم... 

من پنجره رو به امید هوای تازه باز کردم اما آلودگی صوتی همسایه و اسپیکرش که جنتلمن! پخش میکنه، میزنه تو ذوقم... 

هندزفری، این یار بی زبان رو میذارم تو گوشم و دکمه ی پلیش رو میزنم. روی پلی لیسته و از شانس خوبم، آهنگی از همایون شجریان برام پخش میکنه . صدای همایون چه انعکاسی تو وجودم میندازه وقتی میفهمم داره شعر رهی معیری رو میخونه برام! 

نگاهم به دیوان رهی توی ویترینم میفته. رهی، شاید شاعر مورد علاقه معاصر و حتی غیرمعاصر من باشه، بس که شعرهاش... 

اینجوریه که انگار دست میکنه توی قفسه سینه ات و قلبت رو میگیره، دستش سرده اما خوب بلده دردها کجان! دست میذاره رو همونها و تو هم دلت گرم میشه از این که دردهای نگفته ات رو اون هم آشناس و این توانایی رو داره که از خودت بهتر، نگفته هات رو بگه، از زبون خودش... 

 


به ناز ۹۸-۶-۲۱ ۰ ۲۶۱

به ناز ۹۸-۶-۲۱ ۰ ۲۶۱


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ... ۱۲ ۱۳ ۱۴

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...