تو بخوان نغمه ی ناخوانده ی من ...
از روزهای منتهی به تعطیلات آخر سال به شدت متنفرم. یه جور بی عاری و بی کاری و معلق موندن کارها و شنیدن مدام جمله "ایشالا اون ور سال" اذیتم میکنه !
از جمله بی عاری و بی خاصیت شدن این روزها میتونم به خوابیدن تا لنگ ظهر اشاره کنم ! وقتی اینجوری میخوابم تا کلی بعد بیداری ، نکبت منو میگیره !
دیگه جونم براتون بگه ... عصرها! کلاسها تعطیل ،بازار شلوغ و تهوع آور ... ناچار باید تن به خونه نشینی داد. تلوزیون کوفت هم نداره . کم کم هی این کرختی پیش میره . کتاب نمیشه خوند ،دست و دل به ساز زدن نمیره،گرده افشانی و بوی بهار نمیذاره درس بخونی!... غرغر ها شروع میشه ! فکر و خیال ها شروع میشن ... چرا فلانی رفت ؟چرا فلانی نموند ؟ چرا فلانی فلانی رو داره ؟ چرا من نه؟! ...
خب این برشی از احوال امروز من بود. ممکنه خیلیاتون ارتباطی با فضای تعریف شده برقرار نکنید چون قبلا تجربه نکردید ...
ولی هدف این برش چیه؟
میخوام اینو بگم
افسردگی، کرختی و فکر و خیال ها ...
موضوع مثل کشیدن نخ بیرون زده از جوراب یا لباس پشمیه ... بکشی تا ته لباس نابود میشه !
افسردگی هم همینه... کرختی و بیحالی رو محل بدی تا ته نابودت میکنه!
باید چی کار کنیم وقتی اینجوری میشیم ؟!
من تونستم غلبه کنم بهش [بعضی روزا هم نمیتونم!]... لباس پوشیدم قمقمه ام رو آب کردم رژ صورتیم رو زدم و رفتم پیاده روی .
سخت بود بلند شدنه ... ولی رفتم خب
رفتم شهر کتاب. جایی که حتی بوش هم حالمو عوض میکنه ... رفتم کتابی که خیلی وقت تو فکرش بودم رو خریدم. خوشحالم از این که هنوز هم کتاب 10 تومنی پیدا میشه ! با تشکر از انتشارات قطره :)
خاصیت ورزش و پیاده روی اینه که وقتی برمیگردی خونه دیگه خبری از حال گرفته ی سیاهت نیست [ به خاطر ترشح دوپامین ]
سرچ میکنم differences between drug and poison... اولین سایت فیلتر ، دومی غیر قابل دسترس چون مقاله اس و رایگان نیست و من PayPal ندارم و نمیتونم داشته باشم... سومی مجددا فیلتر !
میگم گور بابای اطلاعات اضافه، اسلاید استاد رو رونویسی کن!
ادامه میدم...
سرچ میکنم fennel side effects
داستان بالا مجددا تکرار میشه!
اکتفا میکنم به ویکی پدیای مزخرف
دور باطل برای هر title استاد !
.
.
.
سرچ میکنم agonists and antagonists . خسته ام ترجیح میدم به جای خوندن اطلاعات یه قل دو قلی ویکی پدیا ،فیلمش رو ببینم ... حواسم نیست یوتیوب هم فیلتره ! فیلترشکنم هم فیلتره...
خسته ام ... سر معده ام میسوزه، ناخودآگاه انقدر دندون قروچه کردم فکم درد میکنه ... انگیزه منم حدی داره ...
باشگاه خلوت و خالی بود ، منم آخرین روزم بود. تو سالن دورتا دور آینه خودمو برانداز میکردم. اندام تراشیده :) البته که هنوز هم جا داره، ولی اون من پارسال که هی خودش رو تو شیشه مغازه ها دید میزد و حالش گرفته میشد کجا و منی که الآن تنگ ترین مانتوی سابقم هم تو تنم لق لق میخوره کجا !
جلوی موهای خرماییم جعد خاصی افتاده بود ، هی داشتم خودمو تماشا میکردم و هی تو دلم میگفتم جون جون !که مربی ام هم از پشت سر قفایی بهم زد و گفت ژووون بابا😍
تو طول آخرین دو ماراتون به این فکر میکردم فرق بین منی که اینجوری خودمو عذاب دادم برای یه اندام متناسب با کسی که از ازل اوکی بوده چیه ؟! یه روزایی انقدر زیر ورزشای هوازی بدنم میسوخت احساس میکردم تو خونم اسید ریختن :/ عوضش مثلا صباخانوم ! لاغر و ریزه میزه مشغول گشت زنی تو کافه های مختلف! همون روزا و عصرهایی که من تو باشگاه داشتم عرق میریختم !
این رشته افکار همین جور دراز شد. هم زمان که داشتم کفشمو میپوشیدم به این فکر میکردم چه عدالتیه خدایا ! یه نفر مثل رکسانا از اول بستر خانواده اش براش جور بوده برای رفتن سمت دنیای موسیقی ! ولی من چه جیگری ازم پاره شد تا بعد از این همه سال بتونم برم سراغ ساز مورد علاقه ام !
واقعا چرا ... چه جور عدالتیه که یه عده برای یه چیزای عادی بعضیای دیگه انقدر تلاش میکنن !
خب شاید اونا از لذت طی مسیر و دیدن پیشرفت و قله محرومن... شاید !
شاید مثلا صباخانوم تو آینه انقدر از دیدن خودش خوشحال نشه ! هوم🤔
یا شاید رکسانا مثل من قدر سازش رو ندونه ... ها ؟!🤔
نهایتااین پیام من به خودمه ،خودم چندین بار تو آینه به خودم گفته ام😌 :
نگفته بودم "شناختن از دور ، هیچ فرقی با نشناختن نداره " ؟! خب حالا میگم!
آقوو دیدی چی شد ؟
از همی چن روز پیش تو فکر ای بودم که یه پست مشتی بذارم ... اصن همی امشب سر شام به خودم گفتم بعد ای که کرم خوندم بری امتحان فردا ، مینویسم...
بعد نم چیطو شد رفتم یکی از پادکستای چهرازی ره گوش دادم ... عاااامووو پنچر شدمااا
اصن دیگه کرم شناسی هم نمتونم بوخونم💔
خداوکیل چی جوری یه عده میرن اینا ره دنبال میکنن؟ 😖
یاد هر چی عشق دوشته و ندوشته و سفر کرده و نیومده و ... افتادم . چی چی بود خدایا😩 دلوم پوکید رف پی کارش😕
از دور نگاهشون میکردم ... دو نفری روی اسکله چوبی قدم میزدند . خانوم دست آقا رو از پشت گرفت ، آقا سرعت گام هاش رو کم تر کرد تا از قدم زدن پا به پای خانوم و چشم انداز آبی صورتی غروب خزر، آرامش بیشتری جذب کنه...
نگاه شون میکردم. تو دل خودم دنبال عشقی چیزی میگشتم .حسادت میکردم آخه. صدای Error ویندوز 7 که روی چیز خالی کلیک میکنی تو ذهنم پخش میشد... دییینگ ! Love folder is EMPTY !
نگاه شون میکردم ... از خودم با لحن استفهام انکاری پرسیدم اینا از اول انقدر پاره تن هم بوده ان ؟ نه! بادی امر آشنایی و پیوند صرفا مشترکات محدودی داشته ان، با هم بزرگ شدند ،تجربه کسب کردند، هزار بار شکستند و بهتر ساخته اند ...تا الان تار و پود این زندگی شده اند ... تار و پود پارچه ای واحد !
شبیه سیب زمینی سرخ شده و سس کچاپ! اولش سیب زمینی خامه و گوجه خام. مزه ندارن خام که! بهشون یه چیزایی اضافه میشه ، تو گرما و فرآیندهای پختن قرار میگیرن، بعد چنان مکمل هم میشن به چه خوشمزگی!
چنین مکمل شدنم آرزوست! بعد بیست سال!
کیه که بدش بیاد توی روزهای سیاهش، سایه ی امن کسی همراهش باشه... کسی به نام یار؟ !
کیه که بدش بیاد بی حوصلگی اش با اکسیر عشق ، به نشاط تبدیل بشه؟
کیه که بدش بیاد از داشتن کسی که موقع خبرهای خوش زندگیش،به اندازه خودش ذوق کنه؟!
کیه که بدش بیاد از گزینه اول کسی شدن؟
بدش بیاد از هم پا داشتن برای سفر،خرید،دیوونگی ها؟!
هووم؟!
اینا رو گفتم که بگم، برخلاف بعضی ها که پیوند با یار رو،وابستگی و ضعف میدونن و دم از استقلال میزنن، مینالن و میترسن از مسئولیت ها و نیاز های شخص دوم [هر چند که در ظاهر همه اینا نقش بازی کردنه ها!]
خواستم بگم که من از اونا نیستم... استقلال میتونه حفظ بشه،اگه اون شخص دوم ، درست تربیت شده باشه !
وابستگی و ضعف؟! وابستگی میتونه قشنگ باشه،وقتی انقدر یکی بشی با یک نفر... انقدر که جزیی از هم بشین...
ترس از نیازهاش؟ ترس از مسئولیت جدید؟ بی معنیه... وقتی انقدر پای دوست داشتن و واحد شدن وسط باشه خودت نیازهاش رو به نیاز هات ترجیح میدی !
همه این ها حاصل میشه از عشقی که عقل رهبرش باشه...
عاقلانه عاشق شو و باقی عمرت رو عاشقانه زندگی کن...
شخصا ترجیح میدم اون اتفاق نگاه در لحظه، فوران هورمون عشق، برام اتفاق نیفته...
ترجیح میدم مثل قورمه سبزی، مواد که فراهم شد،شعله رو کم کنم بذارم یواش یواش جا بیفته !
تو اتوبوس داشتیم با میم غیبت in rell هامون رو میکردیم... دروغ چرا ؟ بدم نمیومد جای یکی از اونا باشم ... ولی تهش چی؟ من آدم استرس کشیدن رابطه بی تعهد نیستم .
سال 2019 اس؟ تعهد بی معنیه ؟ دوست داشتن کافیه ؟!
من ترسویی رو که حاضر نیست اعلام کنه هدفش از بودن با من چیه رو نمیتونم تحمل کنم. نمیتونم تحمل کنم نگاه و پچ پچ مردم رو ...
یار نیامده ام ! خواستی بیای، شجاع باش... درست پا بردار ،درست پیش بیا ...
میﺗﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺁﺳﺎﻧﯽ !
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﭼﻨﺪﺳﺎلیست ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﺴﺘﻢ !
ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺮﮒ ﺩﺭﺧﺖ ...
ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﯼ ﻃﺮﺑﻨﺎﮎ ﭼﻤﻦ ...
ﻋﺎﺷﻖ ﺭﻗﺺ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ ...
ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻨﺪﻡ ﺷﺎﺩ !
ﺁﺭﯼ ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ ...
ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ ﻭﻟﯽ میگویند :
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﺥ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﻧﮕﺎﺭ !
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺧﻠﻮﺗﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﯾﺎﺭ !
ﯾﺎ به قول ﺧﻮﺍﺟﻪ ،
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﺑﻮﺱ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ !
ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ ﭼﯿﺴﺖ
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﻨﺪ ...
ﻣﻦ ﻧﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﻧﮕﺎﺭﯼ ﻧﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﻡ !
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ،
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺩ میفهمم ...
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﻧﮓ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺍﻧﺎﺭ ...
👤فروغ فرخزاد