بذر اسفناج و جعفری هایی که اول مهر خریدم و کاشتم ،الآن دیگه نوجوون شدن [هر چند به خاطر حواس پرتی من آب کافی بهشون نرسیده، ولی من رو ناامید نکردن♡]... بیخیال از مصائب و تلخی روزگار ،سطل به دست میرم تو حیاط و آب میدم بهشون و رنگ سبزی که کاشتم بهم جون میده :)
درس میخونم و شاکرم که شرایط درس خوندن رو دارم[همچنان که تلاش میکنم بر بی حوصلگی و بی فایده دونستن درسهای علوم پایه فائق بیام! ]
کتاب میخونم و از گشتن توی برنامه ی goodreads و خوندن تجربه های دیگران لذت میبرم[در مقابل دنبال کردن پست ها و خوشحالی های دروغین برنامه ای مثل اینستاگرام]
ساز می نوازم، با فکر به این که یه روز بتونم قطعه ی دود عود استاد مشکاتیان رو بنوازم، یا یه روز مچ دستم به اون مرحله ی توانایی برسه که مثل استاد پایور بنوازم
ورزش میکنم و پیاده روی میکنم تا به اون وزن ایده آل برسم.[ هر چند که خسته ام و گاهی ناامید میشم ، اما گاهی وقتها به خودم تشر میزنم پاشو و انجامش بده ! برای آخرین بار این راه رو تموم کن ]
آشپزی میکنم و از ترکیب مزه ها لذت میبرم[حتی این روزا که به خاطر ضیق وقت نمیتونم سراغ آشپزخونه برم، با فکر کردن به دنیای رنگارنگ آشپزی ایده پردازی میکنم تو ذهنم و مشعوف میشم !]
سعی میکنم کارهام رو تمام کنم تا زمانی که بابا خونه اس ،سنتور بزنم براش... آخه تنها چیزیه که حواسش رو از غم هاش پرت میکنه :))
آره... اینجوریه که دنیام رو تو این روزای خاکستری مملکت و شرایط ملتهب بابا و خونه، رنگی میکنم
یه روز میاد که به این دختر در آستانه ی 20 سالگی افتخار کنم ؟! خدا داند ...
پارسال هم با همین کفش تو همین فصل و تو همین محوطه, همچین عکسی گرفتم. اما اون دختر خام کله داغ بی پروا کجا، این من حال کجا !!
راضی ام از چیزی که شدم ؟صد البته ...