تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


چند وقته مدام به بعد فارغ التحصیلی فکر میکنم. شاید دلیلش هی تشنه تر شدن به استقلال مالی باشه... اما نگرانی ها ولم نمیکنن. این که نکنه بعد فارغی، بیکار بمونم؟ انقدر انقدر دانشجو پذیرش شده که دیگه صندلی ای خالی نمیمونه! طرحم چی میشه؟ نکنه خارج از این استان بیفتم که تلف میشم😢 نکنه مامانم هم پاشه بیاد همرام😐 تخصص چی؟ ...

همه حرفای بالا رو اگه پیش یه سال بالایی رو به فارغی یا فارغ شده بگم مسخره ام میکنه. آره مسخره اس. من هنوز اصول طب داخلی رو بلد نیستم، هنوز وارد بالین نشده ام، هنوز مردم ندیده ام، حداقل 4 سال دیگه دانشجوعم. معلوم نیست تا اون موقع سیستم وزارت بهداشت چطور بشه... اما خب، میدونین؟ گونه ی انسان ذاتا اینطوره، همینه که باعث شده تا به اینجا بقا داشته باشه. 

من نمیدونم، شاید شماها که خواننده ی وبلاگ هستید متوجه شده باشید تم نگرانی های من تکراریه، نمیدونم قبلا در مورد این موضوع چیزی نوشته ام یا نه... خودم یادم نمیاد. راستش دغدغه هام مزمنن. همیشه همراهمن و من انگاری عادت کرده ام اما همچنان با درک درد... 

امروزم به بطالت محض گذشت. عملا درسی برای خوندن نبود. خونه نشین هم بودم. تو کارهای خونه هم مفید نبودم و خلق مادر با من چندان موافق نبود. به خوندن کتاب مرگی بسیار آرام مشغول شدم، کمی ساز زدم، فیلم دیدم... هیچی. همین حس بطالت و بیهودگی من رو بیشتر فکری میکنه. فکر به آینده ای که من توش کار میکنم و مفیدم. درآمد دارم! و نگاهم به جیب بابا نیست... 

نشسته بودم به زور اپیدمیولوژی بیماری های اطفال رو میخوندم. مبحث بیهوده ای بود... باز فکری شدم. ناگاه ذهنم رفت سمت خاطره ی سفر چند سال پیش مون به تهران. عید نوروز بود. قرار بود خانواده ای رو ببینیم. خانواده ای که مقام دولتی ای داشتن، دختر خانواده از قضا پزشکی میخوند. پیش اون خانواده حس حقارت عمیقی میکردم. مخصوصا در برابر دخترشون. همه چیز تموم میدیدمش. لاغر اندام زیبا و پزشکی خوان. اونم تهران. موقعیت خانوادگی توپ. ازش بت ساختم تو ذهنم. سالها، تا همین دم کنکور! خلاصه از اصل ماجرا دور نشم... اون موقع که کلی احساس حقارت میکردم من تازه نوجوون،  وعده ی روزهای بزرگی رو به خودم میدادم. روزهایی که تبدیل شده باشم به موجودی مثل دختر اون خانواده 

چند سال گذشته؟ 6 سال. تو این سالها تن روحم کشیده شد رو زمین خاکی! اگر با دقت نگاه کنی زیر این درخشش الآن حتما اثری از اسکار اون زخم ها و شکستن ها میبینی. قبولی دبیرستانم. اتفاقاتی که برای من و خانواده ام افتاد، اتفاقاتی که عقلا من تو اون سن نباید تجربه میکردم، سیستم پادگانی دبیرستانی که روحم رو کشت... دو سال منتهی به کنکور که هر شب آرزوی بیدار نشدن کردم... همه اون روزها نمیفهمیدم اما با هر شکستن انگار جلایی به وجود من داده میشد! 

تا که امروز، تو سال سوم پزشکی، نه تنها آرزوی جایگاه اون دختر رو نکردم، که به جلا و استقامت خودم افتخار کردم. اما میدونی چیه؟ دردهایی مزمنن. که میبینمشون از همون 6 سال پیش. چهره عوض کرده ان اما همون جنسن. نمیدونم 6 سال دیگه مستقل تر و بالنده تر میشم هم باز دنبالم هستند یا نه... گفته ام قبلا، دردهای مزمن به مراتب جانکاه ترن. دردهای حاد تکلیفشون معلومه. یا میکشن یا درمانشون پیدا میشه. اما دردهای مزمن میسابند... روحت رو، حوصله ات رو، همه چیزت رو... 


به ناز ۹۸-۱۱-۱۷ ۱ ۳۷۶

به ناز ۹۸-۱۱-۱۷ ۱ ۳۷۶


سرپا و اوکی به نظر میرسم. ولی روحم، جانم انگار که تو کالبدم نشسته گریه میکنه. قلبم آتیش گرفته. امروز خیلی خودم رو اذیت کردم. اگر دفتر دستتک ثبت گناه وجود داشته باشه، امروز من کافر مرتد بودم. ظلمت نفسی! 

صبح با عذاب وجدان دیر از خواب بیدار شدن از تخت اومدم بیرون. ساعت فکر کنم نهایتا 9 بود. این عذاب وجدان رو همیشه مامان با نگاه های سنگینش گاه با حرف های قطعه قطعه سنگینش بهم القا میکنه. بیخیال... نگاه های مامان همیشه سنگین بوده. نمیدونم و نمیتونم تمییز بدم از سر عادته یا کنترل همیشگی همه جانبه و سواس...

آماده شدم برم کتاب عفونی سال بالاییم رو بهش پس بدم. کتابش رو نخوندم اصلا. از این که هم خودم رو مسخره کردم هم سال بالایی رو الاف احساس گناه داشتم. به سر و صورتم رسیدم که بی روح به نظر نیام. رسیدم بیمارستان. پشت تلفن باهاش حرف میزدم که بیاد پایین. همه اش وسواس داشتم که خوب حرف بزنم. انقدر  هول بودم آدامسم پرید ته گلوم. خودم رو شماتت کردم از این بیچارگی. اومد پایین کتابش رو بگیره. اون وضعیت اضطراب، وسواس، عدم اعتماد به تفس بدتر شد. همه اش عیب به خودم میدیدم. فکر کنم تو حرفام تپق زدم. تمام مسیر فکرم درگیر برداشت های سال بالایی، بیچارگی خودم و اینا بود. 

رسیدم خونه. دوست جدید از توییتر پیدا شده ام که از قضا پزشک و دختر یکی از اساتید بزرگ بود زنگ زد بهم. قرار بود مدتی گرگان هست همو ببینیم. قرار گذاشت یه کافه. 

تمام مدت قبل رفتن، حین ملاقات و بعدش، اضطراب این رو داشتم که چطور به نظر میام؟ آیا اون از من خوشش میاد؟ از این فکرها. 

به نظرم برمیگرده به مامی ایشوی من همه ی اینها. از نظر مامان همه چیز باید اونطور باشه که مدنظرشه. وگرنه با غضب و تندی مواجه میشی. سرسنگین میشه بعدش. بعدش نگاه های سنگینش اذیتت میکنه. و دایورت هم تا یه جایی جوابگوعه. نمیخوام بد مامنومو بگم. همه ی اینها نشات گرفته از محبتشه. و احتمالا وسواسی که تنیده شده به همه رفتارش. 

همین الگو برداری پرفکت بودن و گرفتن تاییدیه تو تمام روابط بیرون من تنیده شده. من خیلی خودمو اذیت کردم امروز... 


به ناز ۹۸-۱۱-۰۸ ۴ ۳۸۸

به ناز ۹۸-۱۱-۰۸ ۴ ۳۸۸


بهم گفتند مشروط شدی. به فکر حذف واحد باش. غمگین شدم... به واحد بی اهمیت نچسب قابل حذف فکر کردم. آمار! 

بعد که کارا درست شد و از مشروطی ناعادلانه دراومدم ،دیگه نیازی به حذف واحد نبود. خوشحال نبودم، اما ملول چرا...

چون استاد آمار هر آنچه ناجذابان دارند، ایشان همه یکجا داشت. بد ریخت، no charm! 

گوش فرا دادم به درس. گوشم ملول شد. بس که خشک بود و بی ربط به من. به منی که روحم سر ریاضیات کنکور تاول زد و دقیقا التیامم از عصر کنکور شروع شد با فکر به این که رها شدم از شر ریاضیات، تاابد. 

گوش هام رو بستم. با هندزفری، یا گاهی با فکر و خیال به ناکجاها... 

تنم ملول شد. جسمی که اسیر بود. سر کلاسی که روح دوستش نداشت، اما جبر ، دوست داشت. جبر من رو نشونده بود سر کلاس. من، مظلوم ترین حالت جسمم رو سر کلاس های این چنین حس میکنم. وقت و عمر و جوونی که هدر میره، حوصله ای که با حرف های ناجذاب سمباده وار دچار اصطکاک و تحلیل میشه، خستگی نادلپذیری که درنهایت دستگیرم میشه. خستگی عبث! 

حالا شب امتحانش همه چیز دچار ملال شده. آرامش من، اعصاب من، اعتماد به نفس من، گذشته ی فراموش شده و به خاطر آمده ی من، مادرم و چشمهای نگرانش چون بوی افتادگی می آید، جیب خالی من برای پرداخت پول معلم خصوصی، اعصاب بهم ریخته و نگرانی معلم خصوصی من... 

دردهای سایکوسوماتیک سراغم اومدن. تخم چشم سمت راستم از صبح تیر میکشه تا مغزم، دردهای مبهم جا به جای تنم ، سنگینی دست و قفسه سینه چپ، رفلاکس و سنگینی معده. 

باشگاهی که نرفتم، برنامه غذایی خوبم که به فاک رفت... همه تقصیر آماره. 

همه تقصیر احمق هایی که فکر میکنن آمار، به درد ماها میخوره. 

 


به ناز ۹۸-۱۰-۲۸ ۱۱ ۴۳۵

به ناز ۹۸-۱۰-۲۸ ۱۱ ۴۳۵


یه چیزی رو از پارسال میخواستم اینجا تعریف کنم، ولی میگفتم ولش کن بابا، چه ارزشی داره... ولی امروز دلم میخواد همه ی حرفای نگفته ی توی مغزم رو اینجا بذارم و برم. 

دو ساله که میرم باشگاه کوچه بغلی. باشگاه خوبیه، مربی ایروبیکش هم الحق حرفه ای و جدی کار میکنه. از لحاظ تمرینات و امکانات همه چیز اوکیه... ولی شخصیت مربیم و اون مسئول باشگاه یه کم خاصه. هر دو زن هایی به شدت از دماغ فیل افتاده و خود کول پندار، مربی یه مقدار چاشنی سلیطه گری هم داره. انگار که تو زندگی این مربی هییچ غمی نباشه، همه اش برنامه ی مهمونیای مختلف دارن، درینک میزنن، قر و قاطی...

مربی خیلی خیلی جوون تر از سنش میزنه. صورتشو نگاه کنی شاید بگی به زوور 30 سالشه. ولی خب سه تا بچه داره، بزرگ تر از من! 

بگذریم... من تو اون باشگاه وصله ی ناجورم. مثل همه جاهای دیگه. ساکت، آروم، بی قر و عشوه ی خاصی که اونجا میطلبه!! تون صدام هم پایینه... 

چند ماه اول، این وصله ی ناهماهنگ بودن تو ذوق مربی میزد. چون سنم از بقیه ی افراد کمتره، خودش رو مجاز میدید هر جور که میخواد حرف بزنه، جاهایی هم تمسخر!

شوهر خودش دامپزشکه. ولی دکتررر دکتررر کردناش گوش فلک رو کر کرده. یه جاهایی با این شوهر دکتر خودنمایی میکنه، یه وقتایی دلش از شوهره پره میاد هر دری وری که میخواد به پزشک جماعت میده. آخ که هر دفعه چه قدر دهنم پر میشه که بگم دکتر دامپزشک ، پزشک نیست! 

اما لبخند اجباری مثل قفلی دم دهنم رو میبنده... 

موقع تمرین مدت ها نمیتونستم حرکت اسکات رو بزنم، هر بار با لفظ خانوم دکتررر و یه چیزای دیگه جلوی بقیه تحقیرم کرده ... که ازت بعیده،  شما که آی کیویی! بعدش هم یه چیزایی میگفت مثل این :"دکترا همه شون همینن، منم یکیش رو تو خونه دارم. از بس سرشون تو کتاب بوده خل شده ان! عرضه هیچی ندارن! "

باز من بودم که کوچولوی جمع بودم، بی عشوه ی جمع، صدا پایین جمع، و محکوم به لبخند اجباری... 

یه روز قبل کلاس نشسته بودیم دور هم منتظر شروع کلاس... یهو شروع کرد سخنرانی کردن. نفهمیدم چی شد که اینا رو گفت. به در میگفت که دیوار بشنوه :" از من که تو جامعه هستم بپرس. از من که همه جور زندگی ای رو میبینم. مردا، زن دکتر نمیخوان. یکی رو میخوان زنانگی داشته باشه. آرایش کنه، برقصه، پایه ی خوشی شون باشه... به خودتون برسید!) من تا مدت ها نشخوار ذهنی داشتم. این حرفها رو تو برهه ای شنیده بودم که رابطه ی دوستیم با ف خراب شده بود. حس طرد شدگی داشتم، با حرفای مربیم بدتر شدم. بیشتر فکر میکردم که وصله ی ناجورم، زیادی آروم و جدی ام... تا ابد تنها خوام موند به خاطر شبیه بقیه دخترها نبودنم... اما همون روز که مربی اون حرف ها رو میزد و روزهای بعدش دلم میخواست که بگم : درسته که رشته ای میخونم که مثل 70 درصد جمعیتش درونگرام و انرژیم با شلوغ کاری به دست نمیاد، پشت میز میشینم ساکت ولی فکرم خیلی خیلی شلوغه، من هم آرایش کردن رو دوست دارم، من هم دلم رقصیدن میخواد، من هم یکی رو پایه ی خوشی هام میخوام، چی شد که فکر کردی دخترای پزشکی ، ربات خشکن؟  آره... مثل تو و دخترت، اعتقادی به آرایش همیشگی ندارم. به آرایش غلیظ ندارم، به موی هایلایت و ناخن کاشته و لب پروتزی ندارم. ولی چه قدر خودت رو بالا دیدی که از دید همه مردها، امثال من رو عیبدار بدونی؟ فکر کنی به خودمون نمیرسیم؟ تا حالا بوی عرق من رو فهمیدی؟ تا حالا دو جلسه پست هم رو با یه لباس اومدم ؟ تا حالا موهای من رو کدر دیدی؟

جدا از این که رسیدگی های امثال من فقط ظاهر نیست...

گذشت، زیر همه اون آوارها ذره ذره خودم رو ساختم. ساکت بودنم رو پذیرفتم اما تو سری خور بودن رو نه. هر جا که مربی خواست حرف اضافه ای بزنه دیگه لبخند اجباری نزدم. رویه عوض شد. دیگه اون جو رو حس نمی کنم. آره،  ساکت جدی و بی عشوه ی رایج هستم. و راضی ام. این طور بوده ام از بچگی، از عکس های مهدکودکم هم مشخصه حتی. پس من دست به مدل خودم نمیزنم، کسی هم حق نداره چیزی رو تحمیل و القا کنه. 

امروز مربی دیرتر اومد. بسیار بشاش و خوشحال. مشخص بود خبری شده. یه کم بعد گفت دارم مادر زن میشم! زنای باشگاه دورش ریخته بودن وااای مگه تو اصلا بچه داری؟ وای اصلا بهت نمیاد! حالا داماد کیه؟ گفت عههه دامادم خوردنی نیست! 

من این حین پشت سر مربی بودم و این پا اون پا میکردم برم وسایلم رو بردارم. 

بالاخره  گفت دامادش جراحه! زنای باشگاه چشماشون از حدقه بیرون زده گفتن عه کی؟ جراح چی؟ به یه نفر اشاره کرد فلانی رو یادته معرفی کردم که پیشش لیپوساکشن کنی؟ همون... 

یه لحظه متوجه شدم نگاه مسئول باشگاه، زنا و خود مربی به منه. انگار که منتظر تحسین من بودن. انگار که داماد جراح گیر آوردن دستاورد خاصیه، حالا که من صدام درنمیاد و فقط دارم لبخند اجباری میزنم حسودیم شده! 

همه روزهایی رو به خاطر میاوردم که مربی گرامی تا دلش میخواست لیچار بار دکترا میکرد. که آره! تموم شد روزگاری که میرفتی دکتر درمون میشدی. حالا همه اش یه مشت بی سواد ریخته تو مطبا. همه خوبا رفتن، درمان میخوای باید بری خارج! 

یا اون روزا که از دست و پا چلفتی بودن دکترا میگفت... 

و اون روزها که اظهار فضل های دخترش رو نقل میکرد مبنی بر این که دختر باید بلد باشه چطور با دخترونگیش مرد و رو تشنه کنه. 

و بعد تو ذهنم پسرهای پزشکی از دون پایه تا بالا رتبه رد شدند. هیچ کس در اون حدی نیست که وصال باهاش رو بخوای پیروزی و دستاورد بدونی! 

به لبخندم ادامه دادم، با آرزوی پایداری این وصلت! ان شاءالله که مادر زن گرامی با زبونش داماد پزشک بیچاره رو نیش نیش نکنه... 

تو پیج مربیم پسره رو دیدم. جراح عمومی ای که معلوم نیست به چه دلیلی تو پیج کاریش اسمی از خودش نیست! فقط ابدومینوپلاستی، لابیاپلاستی، بلفاروپلاستی، بدون ذکر نام پزشک معالج، بدون آدرس مطب، فقط شماره یه ادمین! 

بیخیال... 

این وسط دوگانگی حرف و خواسته ی مربی و امثالش اذیتم کرده، اون نگاه های مسئول باشگاه و مربی و... اذیتم کرده و ظن به حسادت ورزی من چون من معیوبم از نظر اونها ...

ایشالا اون روز هم میرسه که با اینا اذیت نشم. 

 


به ناز ۹۸-۱۰-۲۳ ۸ ۴۲۲

به ناز ۹۸-۱۰-۲۳ ۸ ۴۲۲


‏آخ یه روز بیاد که اجازه ی استفاده اش رو رسما داشته باشم، نه هر از گاهی یواشکی صدای قلب خودمو گوش بدم.
یه روز که سوادم انقدری باشه که فقط صدای دوپ دوپ نشنوم... 
من خسته ام از زندگی پشت کتابها. خسته از شبه علم ها. بالین عزیز، زودتر ...!


به ناز ۹۸-۱۰-۱۱ ۶ ۴۴۶

به ناز ۹۸-۱۰-۱۱ ۶ ۴۴۶


برنامه ی moodpath رو چند وقتیه نصب کرده ام. روزی سه بار، هر سری چندتا سوال درباره ی احوال روحیم میپرسه... و طبق جواب هام مودم رو طی چند رو آنالیز میکنه. به صفحه ی آنالیز که نگاه میکنم، تعداد روزهای مود پایین بیشتره انگار، ولی تعداد مودهای بالا هم کم نیست. سعی میکنم خوشبین باشم... 

به خودم میگم دفعه بعد که رفتم پیش روانپزشکم، بهش میگم که این آنالیزها رو انجام داده ام. بهش میگم یه روزهایی هیچ اتفاقی نیفتاده ولی حالم بد بوده، یه روزهایی از زمین و زمان باریده و من خوب بوده ام. بببین ببین دکتر! من دارم یاد میگیرم چطور هندل کنم! تو خواستی که درمان CBT رو شروع کنی ولی نه پول من رسید نه وقت تو نه سواد به اصطلاح متخصصین اینجا! ببین من خودم عاقل تر از این حرفام! من اون دانشجوهات رو میتونم درس بدم! 

به نوجوونیم فکر میکنم. به استرس ها و دنیایی که من رو نمی فهمید. اساسا تلاشی هم نمیکرد. به تنهایی و غریبی... به دکتر گفته ام که این افسردگی، کش اومده ی دوران نوجوونیه و اون بهم حق داده. سر کلاس ها گفته شد، که افسردگی تو نوجوونا شایعه چون سازوکارهای دفاعیشون در برابر مشکلات هنوز شکل نگرفته. یه لحظه خوشحال میشم! از این که دیگه نوجوون نیستم،  از این که مثلا سیستم دفاعیم کامل شده... اما، صبر کن! نه... من هنوز هم باید رشد کنم. میبینم که حتی نسبت به دو ماه قبل هم ساز و کار هام کامل تر شده ان! آیا براستی، طبق این تعریف ها، انسان تا آخر عمرش نوجوون نیست؟ 

به دکتر اصرار کرده ام داروم رو کم کنه. دکتر خیلی روم حساب باز میکنه. فرآیند درمان رو گذاشته رو نظر خودم ... ولی با احتیاط و تردید راضی به کم کردن شده. اما باید بهش بگم، که به نظرم آجیتیشن ظاهر شده انگار. یا شاید هم قبلا بوده و حالا چشمام بهش باز شده. شاید هم دارم سندروم کاهش ssri رو بروز میدم استاد! 

امروز در جواب به استوری مربی سنتورم اظهار فضل میکردم.شعر زمستان خوان ثالث رو گذاشته بود. استاد چند وقتیه که افسردگی گرفته. عمل قلب باز کرده و این بی تاثیر نبوده... من رو ایشون تشخیص و مارک افسردگی نذاسته ،خودش به زبون خودش میگه. داشتم در جواب استوریش میگفتم استاد! روزگار خاکستریه و زمستون ولی ما باید یادبگیریم چطور درون مون رو گرم نگه داریم... راستش هی به این جوابم فکر میکنم و حالم از خودم بهم میخوره😑

شب شده، mood الآنم بر خلاف صبح حزن آلوده، چون خالی شده ام از قوی بودن... چون انقدر handlize کردم و انقدر شرایط نخواست عوض بشه، که تموم کرده ام. یاد قلب همیشه ملتهب اون دختر دبیرستانی افتاده ام. پر از درد، بی گوش شنوا... 


به ناز ۹۸-۱۰-۰۵ ۳ ۳۶۱

به ناز ۹۸-۱۰-۰۵ ۳ ۳۶۱


به این فکر میکردم که خواب و رویاهای آدم ها، به مرور عوض میشن. شخصیتها و کارکترهاش، موضوع هاش. مثل من که دیگه خواب دبیرستان و کنکور رو نمیبینم ولی عوضش بچه های کلاسمون وارد خوابهام شده ان... دیروز بی هوا یاد اون معلم ریاضی دبیرستانم افتادم که تا همین چند وقت پیش خوابش رو میدیدم. دیدم عه! چه قدر وقته که از خوابهام رفته... 

بدیهیه... نگرانی ها و آدمهای زندگی مون عوض میشن. رویاها هم... 

نوار فیلم آدمها و مسائلشون که یه روز برام مهم بوده ان حتی اونهایی که تا سر حد بالا اومدن جون مایه گذاشتم از وجودم، همه از جلوم رد شدند... برام واضحه که این روند ادامه خواهد داشت. 

حتی فامیل و دوستهای نزدیک عوض شده ان. خودم هم! مثلا شده ام مثل چسبی که انقدر چسبیده باشه به جاهای کثیف، قدرت چسبندگیش رو از دست داده باشه. اگر شخص مقابل ،خوش چسبندگی نداشته باشه راحت کنده میشم. یه کم وحشتناکه از نظر بقیه اما خب... به این مرحله رسیدنم ارزون نبوده و دست خودم هم نبوده! 

بین همه ی رفت و اومدها،  دو نفر همراه من تغییر کرده ان، همزمان که هم کنارم بوده ان و هم پشتم... پدر و مادرم. 

مثلا مادرم. این روزا میفهمم که اون هیچ کسی رو نداره برای نزدیکی به جز خانواده، به جز من. عشقی داره که روز به روز بیشتر میشه. مراقبه هاش، محبت هاش... انقدر زیاده ان که میترسم. از وابستگی میترسم، از یه روز نبودنش میترسم... دنیایی که آدمهاش رنگ عوض میکنن ، بدون مادرم چطور خواهد بود؟ بدون پدرم؟... 

هر چند که بی اختلاف نیستیم. باورها و فکرهای مخصوص خودشون رو دارن... ولی، حیله تو کار نیست. منفعت تو کار نیست، فقط و فقط ایثاره... 

نادر ابراهیمی تو کتاب آتش بدون دود، نوشته بود که مدام بی پدر و مادر شدن رو تو ذهنت تجسم نکن و پرورش نده در حالی که هنوز پاهای مادرت قویه برای بیرون کشیدن نون از تو تنور. یه همچین چیزی... میگفت به جز کدورت دل هیچی نمیاره. 

اما، من هر چی که میکنم، نمیشه... همچنان که مورد عشق اونها قرار گرفتن اجتناب ناپذیره، همچنان که اون بیرون منفعت به ایثار ترجیح داده میشه، من میترسم. از تنهایی... 


به ناز ۹۸-۱۰-۰۱ ۳ ۳۶۱

به ناز ۹۸-۱۰-۰۱ ۳ ۳۶۱


آهنگ دیوانه ی داماهی رو دیشب شنیدم، قشنگه... مامان کلی وقته که دلش دم پخت میگو خواسته. غذایی که ما باهاش بزرگ شدیم. بوش رو میشنوم یاد مامان و مامان جونم میفتم. بوی امنیتش، بوی مادرانه اش بیشتر حس میشه تا ادویه های تند و تیزش. 

آهنگ داماهی، پوست کندن و تمیز کردن میگو ها [کار مورد علاقه من!]، بوی تمر و گشنیز و سیر، من رو برد به روزگار سکونت در نواحی نزدیک به جنوب. برد به بوشهر، شهر دوست داشتنی ای به مثابه ی گرگان... شهری که مجال نفس کشیدن و سر سبک کردن میداد بهمون از هیاهوی روزمرگی زندگی شیراز. دلم هوای بوشهر رو خواست، جنوب رو خواست... 

دلم خواست همه اینها رو جایی بنویسم و یادم اومد که وبلاگ تعطیل شده. مدتهاست دستم اجازه ی نوشتن نداره، چون خودم رو موظف میدونستم ادامه و دلیل پست قبل رو بنویسم. اما انقدر که مسئله بزرگ و تلخه که تر بار که خواستم بنویسم دیدم که نه حق مطلب ادا نمیشه، دست نگه داشته ام تا حرفام کامل تر بشن اما هر بار وسعت انقدر بیشتر میشه که... 

چشم پوشی کنید از پست قبل. شاید یه روز توشتم... 

بذارید نوشتن من و وبلاگ زنده بمونه :)


به ناز ۹۸-۹-۲۹ ۳ ۲۴۸

به ناز ۹۸-۹-۲۹ ۳ ۲۴۸


بنده از تمام کسانی که بهشون توصیه کرده ام برن دنبال روان درمانی و اینا، عمیقا معذرت میخوام. 

همون طور که همه چیز امروز مملکت مون رو به ابتذال، مسخرگی و بی مایگی میره، علم نوپای روانپزشکی هم مستثنی نیست. 


به ناز ۹۸-۹-۰۵ ۳ ۳۶۴

به ناز ۹۸-۹-۰۵ ۳ ۳۶۴


سردمه و هوا خاکستریه. و بی حوصلگی غریب از صبح همچنان با من ادامه داره... کتاب "کجا میریم بابا؟! " رو تموم کرده ام . سوالات و دغدغه های همیشگیم رو حالا دردمند کرده. 

اولای کتاب حرف قشنگی میزنه که باید ضمیمه ی تدریس استاد از خود راضی ژنتیک مون میشد :

" صاحب فرزند شدن ، خطری است که باید به جان خرید. در قمار ژنتیک همیشه ما برنده نیستیم، اما همچنان به این خطرکردن ها ادامه میدهیم. 

هر ثانیه روی زمین،  یه زن یک فرزند را به دنیا می آورد. باید به هر قیمت او را پیدا کرد و به او گفت دست نگه دارد... ."

کتاب، دردهای دل یک پدر دارای دو فرزند معلوله... به شدت رقیق کننده ی قلب و نشیننده بر دل.

برآیند افکار پراکنده و سیاه خودم به اضافه ی خوندن دردهای یک بازنده ی قمار ژنتیک و زندگی، یک برآیند پررنگ قرمز آتیشیه . 

به کامنت F, تو پست قبلی فکر میکنم. F رو کنار خودم حس میکنم که بهش میگم آره رفیق، فکر کنم حق با توعه. خودمم میدونستم تا حدودی ولی تو بهتر گفتی. 

بعد به فکرهام فکر میکنم... 

به این که بخت با من یار باشه، که بخت یاری برام پیدا کنه با همه فضائل اخلاقی که میخوام. اوهووم... درد تنهایی تخفیف پیدا میکنه. ولی باز از خودم میپرسم، ممکنه که تا ابد این تخفیف درد بمونه؟ میشه که به توافق برسیم بودنمون با هم مشروط به این نباشه که موجودی رو به روی زمین بیاریم و تا تهش اینطور زندگی کنیم؟ میشه که مثل خانوم فلانی بعد 35 سال زندگی متعهدانه به خاطر بازنشستگی و سررفتگی حوصله جسارت و خودخواهی نکنیم و موجود اضافه نکنیم؟! 

میدونین که؟ هدف طبیعت بی رحم خودپسند این بوده که درد بی درمون تنهایی رو بندازه تو جون آدما، بعد عشق رو مسکن قرار بده، بعد رابطه رو رنگ و لعاب بده که خوشمون بیاد علی رغم همه چیزایی که به ضررمونه، بعد خواسته و ناخواسته بچه بیاریم و... 

دلم میخواد قانون عوضی دیکته شده رو پس بزنم. تا اونجا که میشه نترسم از تنهایی . دلزده نباشم. 

بارها به مادرم گفته ام چرا بچه بیاریم تو این دنیا که درد بکشه؟ و اون مثل این که اصلا نفهمه چی میگم، میگه چرا درد بکشه؟ 

گفت و گو رو ادامه نمیدم چون میدونم ذهنش اصلا با من هم سو نیست! بهش بگم که مادرجان حرف شما درست. بچه تا خرتناق غرق در خوشبختی و مادی و معنوی. اما تو تا کی میتونی مسئولیتش رو داشته باشی؟ تا کی میتونی قول شرف بدی که اون آسیب نبینه؟ جدا از این که ممکنه تو قمار ژنتیک هم صد در صد برنده نبوده باشی... 


به ناز ۹۸-۹-۰۱ ۱۰ ۳۶۹

به ناز ۹۸-۹-۰۱ ۱۰ ۳۶۹


۱ ۲ ۳ ۴ ... ۱۲ ۱۳ ۱۴

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...