تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


به این فکر میکردم که خواب و رویاهای آدم ها، به مرور عوض میشن. شخصیتها و کارکترهاش، موضوع هاش. مثل من که دیگه خواب دبیرستان و کنکور رو نمیبینم ولی عوضش بچه های کلاسمون وارد خوابهام شده ان... دیروز بی هوا یاد اون معلم ریاضی دبیرستانم افتادم که تا همین چند وقت پیش خوابش رو میدیدم. دیدم عه! چه قدر وقته که از خوابهام رفته... 

بدیهیه... نگرانی ها و آدمهای زندگی مون عوض میشن. رویاها هم... 

نوار فیلم آدمها و مسائلشون که یه روز برام مهم بوده ان حتی اونهایی که تا سر حد بالا اومدن جون مایه گذاشتم از وجودم، همه از جلوم رد شدند... برام واضحه که این روند ادامه خواهد داشت. 

حتی فامیل و دوستهای نزدیک عوض شده ان. خودم هم! مثلا شده ام مثل چسبی که انقدر چسبیده باشه به جاهای کثیف، قدرت چسبندگیش رو از دست داده باشه. اگر شخص مقابل ،خوش چسبندگی نداشته باشه راحت کنده میشم. یه کم وحشتناکه از نظر بقیه اما خب... به این مرحله رسیدنم ارزون نبوده و دست خودم هم نبوده! 

بین همه ی رفت و اومدها،  دو نفر همراه من تغییر کرده ان، همزمان که هم کنارم بوده ان و هم پشتم... پدر و مادرم. 

مثلا مادرم. این روزا میفهمم که اون هیچ کسی رو نداره برای نزدیکی به جز خانواده، به جز من. عشقی داره که روز به روز بیشتر میشه. مراقبه هاش، محبت هاش... انقدر زیاده ان که میترسم. از وابستگی میترسم، از یه روز نبودنش میترسم... دنیایی که آدمهاش رنگ عوض میکنن ، بدون مادرم چطور خواهد بود؟ بدون پدرم؟... 

هر چند که بی اختلاف نیستیم. باورها و فکرهای مخصوص خودشون رو دارن... ولی، حیله تو کار نیست. منفعت تو کار نیست، فقط و فقط ایثاره... 

نادر ابراهیمی تو کتاب آتش بدون دود، نوشته بود که مدام بی پدر و مادر شدن رو تو ذهنت تجسم نکن و پرورش نده در حالی که هنوز پاهای مادرت قویه برای بیرون کشیدن نون از تو تنور. یه همچین چیزی... میگفت به جز کدورت دل هیچی نمیاره. 

اما، من هر چی که میکنم، نمیشه... همچنان که مورد عشق اونها قرار گرفتن اجتناب ناپذیره، همچنان که اون بیرون منفعت به ایثار ترجیح داده میشه، من میترسم. از تنهایی... 

به ناز ۰۱ دی ۹۸ ، ۱۹:۱۲ ۳ ۳۶۱

نظرات (۳)

  • مهدی ­­­­
    دوشنبه ۲ دی ۹۸ , ۱۷:۴۴

    میگن وقتی یه روح دیدی، برو تو شکمش و ازش فرار نکن چون اگه ازش بترسی میفمه ازش می‌ترسی و با همون، میترسونتت

    • author avatar
      به ناز
      ۳ دی ۹۸، ۲۱:۲۰
      این ترسه جنسش فرق میکنه... 
  • F
    يكشنبه ۱ دی ۹۸ , ۲۱:۲۶

    قبلاهم اگردرست یادم باشه اون تیکه ازکتابوپست گذاشته بودی،که گفته بودقبل ازوقوع واقعه براش سوگواری نکن!وخب میگن نفسش حقه راجع به اقانادرخدابیامرزقلمشه:)

    منم این ترس همیشه باهامه وشدتش توموقعیتای مختلف متفاوته،ان شاءالله همه ی پدر مادراسلامت باشن.

    • author avatar
      به ناز
      ۱ دی ۹۸، ۲۳:۲۱
      http://blogydiary.blog.ir/1397/09/29/%D8%B4%DB%8C%D9%88%D9%86-%D9%82%D8%A8%D9%84-%D8%A7%D8%B2-%D9%85%D8%B1%DA%AF
  • میم _
    يكشنبه ۱ دی ۹۸ , ۲۰:۳۳

    من هم یه مدتی فوق العاده اینکار رو میکردم و خیلی اذیتم میکرد. هی تصور نبودن پدر و مادرم و واقعا ادم مغزش خورده میشه تا اینکه کم کم شدم همون حرف نادر ابراهیمی طور

    اینکه چطور و چجوری هم بهش رسیدم رو هم نمیدونم ولی انگار مغز ادم کم کم خسته میشه از این همه ترس

    • author avatar
      به ناز
      ۱ دی ۹۸، ۲۳:۲۲
      من همیشه تو این فکرا بوده ام، امیدوارم زودتر این خستگیه سراغ منم بیاد😓
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...