تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


چند وقته مدام به بعد فارغ التحصیلی فکر میکنم. شاید دلیلش هی تشنه تر شدن به استقلال مالی باشه... اما نگرانی ها ولم نمیکنن. این که نکنه بعد فارغی، بیکار بمونم؟ انقدر انقدر دانشجو پذیرش شده که دیگه صندلی ای خالی نمیمونه! طرحم چی میشه؟ نکنه خارج از این استان بیفتم که تلف میشم😢 نکنه مامانم هم پاشه بیاد همرام😐 تخصص چی؟ ...

همه حرفای بالا رو اگه پیش یه سال بالایی رو به فارغی یا فارغ شده بگم مسخره ام میکنه. آره مسخره اس. من هنوز اصول طب داخلی رو بلد نیستم، هنوز وارد بالین نشده ام، هنوز مردم ندیده ام، حداقل 4 سال دیگه دانشجوعم. معلوم نیست تا اون موقع سیستم وزارت بهداشت چطور بشه... اما خب، میدونین؟ گونه ی انسان ذاتا اینطوره، همینه که باعث شده تا به اینجا بقا داشته باشه. 

من نمیدونم، شاید شماها که خواننده ی وبلاگ هستید متوجه شده باشید تم نگرانی های من تکراریه، نمیدونم قبلا در مورد این موضوع چیزی نوشته ام یا نه... خودم یادم نمیاد. راستش دغدغه هام مزمنن. همیشه همراهمن و من انگاری عادت کرده ام اما همچنان با درک درد... 

امروزم به بطالت محض گذشت. عملا درسی برای خوندن نبود. خونه نشین هم بودم. تو کارهای خونه هم مفید نبودم و خلق مادر با من چندان موافق نبود. به خوندن کتاب مرگی بسیار آرام مشغول شدم، کمی ساز زدم، فیلم دیدم... هیچی. همین حس بطالت و بیهودگی من رو بیشتر فکری میکنه. فکر به آینده ای که من توش کار میکنم و مفیدم. درآمد دارم! و نگاهم به جیب بابا نیست... 

نشسته بودم به زور اپیدمیولوژی بیماری های اطفال رو میخوندم. مبحث بیهوده ای بود... باز فکری شدم. ناگاه ذهنم رفت سمت خاطره ی سفر چند سال پیش مون به تهران. عید نوروز بود. قرار بود خانواده ای رو ببینیم. خانواده ای که مقام دولتی ای داشتن، دختر خانواده از قضا پزشکی میخوند. پیش اون خانواده حس حقارت عمیقی میکردم. مخصوصا در برابر دخترشون. همه چیز تموم میدیدمش. لاغر اندام زیبا و پزشکی خوان. اونم تهران. موقعیت خانوادگی توپ. ازش بت ساختم تو ذهنم. سالها، تا همین دم کنکور! خلاصه از اصل ماجرا دور نشم... اون موقع که کلی احساس حقارت میکردم من تازه نوجوون،  وعده ی روزهای بزرگی رو به خودم میدادم. روزهایی که تبدیل شده باشم به موجودی مثل دختر اون خانواده 

چند سال گذشته؟ 6 سال. تو این سالها تن روحم کشیده شد رو زمین خاکی! اگر با دقت نگاه کنی زیر این درخشش الآن حتما اثری از اسکار اون زخم ها و شکستن ها میبینی. قبولی دبیرستانم. اتفاقاتی که برای من و خانواده ام افتاد، اتفاقاتی که عقلا من تو اون سن نباید تجربه میکردم، سیستم پادگانی دبیرستانی که روحم رو کشت... دو سال منتهی به کنکور که هر شب آرزوی بیدار نشدن کردم... همه اون روزها نمیفهمیدم اما با هر شکستن انگار جلایی به وجود من داده میشد! 

تا که امروز، تو سال سوم پزشکی، نه تنها آرزوی جایگاه اون دختر رو نکردم، که به جلا و استقامت خودم افتخار کردم. اما میدونی چیه؟ دردهایی مزمنن. که میبینمشون از همون 6 سال پیش. چهره عوض کرده ان اما همون جنسن. نمیدونم 6 سال دیگه مستقل تر و بالنده تر میشم هم باز دنبالم هستند یا نه... گفته ام قبلا، دردهای مزمن به مراتب جانکاه ترن. دردهای حاد تکلیفشون معلومه. یا میکشن یا درمانشون پیدا میشه. اما دردهای مزمن میسابند... روحت رو، حوصله ات رو، همه چیزت رو... 

به ناز ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۹ ۱ ۳۷۶

نظرات (۱)

  • soolin :)
    جمعه ۱۸ بهمن ۹۸ , ۰۱:۱۱

    بنظرم این عمر ،هر لحظه اش اونقدر ارزشمنده که ادم باااید خودشو مجبور کنه به لذت بردن از لحظه و فکری نشدن درمورد اینده.....

    اینده چه ما بخوایم چه ما نخوایم ممکنه هرجوری پیش بره...

    اما لحظه دست ماست....

    لذت از لحظه یعنی لذت از خوابیدن،لذت از سالم بودن،لذت از درس خوندن،لذت از رشته ی مورد علاقت،ِذت از درکنار خانواده بودن،لذت از داشتن اراده برای دنبال کردن رویاهات،لذت از هرچیز هرچندکوچیک.....

    مگه ما ادمها میدونیم تا کی زنده هستیم که بشینیم به اینده فکر کنیم؟؟؟نه نمیدونیم...پس چرا از لحظه لذت نبریم؟؟؟

    دوست قشنگم،فاطمه ی عزیزم،خانم دکتر اینده،لذت ببر از لحظه هات.....

    لباس امید بپوش به تن لحظه هات و لذت ببر حتی از کوچکترین کاری که اراده ی انجام دادنشو داری....

    اینده،به بهترین نحو ممکن سراغت میاد چون ایمان دارم خدا همیشه بهترین هارو برای بندگانش قرار میده....

    و صبر پیشه کن که صدای تالاپ تلوپ قلب مریضها هم نزدیک است💜

    • author avatar
      به ناز
      ۱۸ بهمن ۹۸، ۲۳:۱۳
      کتاب مرگی بسیار آرام سیمون دوبووار رو میخوندم، خاطرات روزاییه که مادرش در حال احتضار بوده. میگه که چطور تشنه ی دوباره چشیدن لذتهای عادی زندگی بوده... البته این ویژگی همه ی اونهاییه که در حال احتضارن... تو اگر واقعا خودت هم به این لذتتایی که گفتی اعتقاد داری، دید بزرگی داری👌
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...