آهنگ دیوانه ی داماهی رو دیشب شنیدم، قشنگه... مامان کلی وقته که دلش دم پخت میگو خواسته. غذایی که ما باهاش بزرگ شدیم. بوش رو میشنوم یاد مامان و مامان جونم میفتم. بوی امنیتش، بوی مادرانه اش بیشتر حس میشه تا ادویه های تند و تیزش.
آهنگ داماهی، پوست کندن و تمیز کردن میگو ها [کار مورد علاقه من!]، بوی تمر و گشنیز و سیر، من رو برد به روزگار سکونت در نواحی نزدیک به جنوب. برد به بوشهر، شهر دوست داشتنی ای به مثابه ی گرگان... شهری که مجال نفس کشیدن و سر سبک کردن میداد بهمون از هیاهوی روزمرگی زندگی شیراز. دلم هوای بوشهر رو خواست، جنوب رو خواست...
دلم خواست همه اینها رو جایی بنویسم و یادم اومد که وبلاگ تعطیل شده. مدتهاست دستم اجازه ی نوشتن نداره، چون خودم رو موظف میدونستم ادامه و دلیل پست قبل رو بنویسم. اما انقدر که مسئله بزرگ و تلخه که تر بار که خواستم بنویسم دیدم که نه حق مطلب ادا نمیشه، دست نگه داشته ام تا حرفام کامل تر بشن اما هر بار وسعت انقدر بیشتر میشه که...
چشم پوشی کنید از پست قبل. شاید یه روز توشتم...
بذارید نوشتن من و وبلاگ زنده بمونه :)
نظرات (۳)
F
جمعه ۲۹ آذر ۹۸ , ۲۳:۵۳اگه نوشتنش گره از کار کسی بازکنه چی؟تلاش نمیکنی برای نوشتنش؟
به ناز
۱ دی ۹۸، ۱۹:۱۳مهدی
جمعه ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۹:۴۷آخ آخ آخ آخ
عجب غذایی. امیدوارم کم فلفل نزده باشید بهش!
به ناز
۱ دی ۹۸، ۱۹:۱۲در مسیر شدن
جمعه ۲۹ آذر ۹۸ , ۱۲:۳۱Chashm