میتونم نگاه کنم به تاریخ پست قبل و بفهمم که از آخرین بار نوشتنم چقدر میگذره. ولی، میدونم که اون تاریخ ، تاریخ واقعی نیست. از خیلی خیلی قبل ترش نوشتن و پست گذاری ها دیگه نابی قبل رو برام نداشت و هر کدوم با هدف و سیاست و آرایش خاصی گذاشته شدند. همین خراب کاری باعث شد دیگه رغبت نکنم اینجا بنویسم. همین شد که غل و زنجیر بسته بشه به نوشتنم. ننوشتم و چه حیف ! چه روزها و شبهایی که نوشتن میتونست از دردم کم کنه و من خودم رو محروم کرده بودم.
بگذریم... میخوام بنویسم.حتی با سیاستها و تجربه های جدید، ولی بنویسم... نمیدونم به خاطر این وقفه دوستای قبلیم دیگه سر میزنن به اینجا؟کسی خواهد خوند؟ نمی دونم...
کلی اتفاقف افتاده این مدت... کلی کلی... کلی دل من بالا و پایین شده و دم نزدم... یه کوچیکش رو بخوام براتون بگم...
دو ماهه یه همنشین پیدا شده برام، ناخواسته ، ناخوانده... کلی وفادار! آخ که کاشکی دوستام مثل تو وفاداشتن!
هرروز هستش، دو ساعت اول که چشممو باز میکنم نیستشا، ولی دو ساعت بعد اون هم بیدار میشه دست و صورتشو میشوره... آسه آسه کنارم جا خوش میکنه. سعی میکنم بی محلش کنم... اما اون خیلی پررو تر از این حرفاس.شیطون و پیش فعاله. نمیذاره تمرکز کنم. از درس خوندن بازم میکنه و میبینم اومده کنارم نشسته میگه منم هستم... آخ از وفاداری ، آخ از این همه سمج بودت جناب میگرن
پزشکی میگه و دکترا میگن
که چون تو سابقه خانوادگی داری
جنس مونثی ( آخ که اینجا هم باختی !)
جونی
و احتمالا چون ماهیت رشته تحصیلی ات اینه ، فعلا گرفتاری.
حالا اجالتا بیا و درمان پیشگیرانه کن... حالا هفته دیگه باید برم و بهشون بگم که درمان پیشگیرانه تون به شکست برخورد بزرگواران.
علت وجود درد وفادار، چیز دیگریست، به گمانم...
میخوام روزی صد بار آهنگ " گلچهره" شجریان رو برای خودم پلی کنم. فارغ از این که منظور از گلچهره کیه. من ، خود آن گلچهره
صدبار پلی کنم و صد بار شجریان برام بگه
گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد ... گلچهره مپرس پروانه ی تو بی تو کجا رها شد... تا که رفتنها کمتر دردم بدن...
صد بار برام بگه
مرنجان دلت را خدارا ، رها کن غمت را رها کن، مخور غم مخور غم نگارا
تا که حواسم به خودم باشه، به واسطه این صدا هم که شده...
پ.ن : با یه سری دست کاری تو فارماکولوژی با همین اندک دانش پزشکی یه تغییراتی تو رژیم داروییم انجام دادم و گوش شیطون کر انگار جواب داده...حالا شما صداشو درنیارین ببینیم چی میشه
نظرات (۱)
لنی ..
دوشنبه ۵ آبان ۹۹ , ۲۱:۴۵همینطور داشتم با چشمهام ستارههای تازه روشن شده رو اسکن میکردم و از اسم وبلاگت رد شدم، هنوز دوستاره پایین نرفته بودم که پیغام آمد که دنده عقب بگیر بینم و خلاصه سریع زدم رو ترمز و برگشتم بالا و دیدم بعله خود خودتی و لبخندی نشست رو لبهای لنی :)
واقعا خوشحالم که تصمیم گرفتی دوباره بنویسی.
درمورد مهمون ناخواندهی وفادارت نمیتونم چیزی بگم جز اینکه آرزو کنم هرچه زودتر رهات کنه..همیشه جنگیدی و نتیجه گرفتی، مطمئنم راه شکست دادن این یکی رو هم پیدا میکنی.
به ناز
۶ آبان ۹۹، ۱۳:۵۹