تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


امروز باید می شنستم مثل یه دختر خوب گلومرولونفریت میخوندم. ولی رفتم مرکز تحقیقات. تا موقتا برای آخرین بار عین و پ رو ببینم . دلم براشون تنگ میشه. دلم برای اون یک هفته ی رویایی که همیشه تنگ خواهد ماند. کل روز کاری رو تا آخر وقت موندم کنارشون کمکشون کردم کارشون تموم بشه با خیال راحت برن تهران و برگردن. راستش اول صبح که رفتم هر دو ، خیلی پوکر فقط اومدن منو نگاه میکردن و من انتظار اینو نداشتم بعد اون همه اصرار که بیا بیا... ولی خب فکر کنم آخر روز یخ شون باز شد...

عین بهم میگه اولین روز که دیدمت انقدر خودتو گرفته بودی که...اونم از وضع شاخ گونه جواب دادن پیام شب قبلش... بابا بخدا من خودمو نمیگیرم... این ترس از ایگنور شدنه که این شکلی بروز پیدا میکنه ://////// ولی حالا دوستم داره فکر کنم D:

وضعیت بچه های کلاس بدجور ملتهبه. نماینده ذیشب پیام تحریک کننده ای مبنی بر تعیین هرچی زودتر گروه اکسرنی گذاشت و تهش هم گروه 14 نفره ی شاخ خودش رو. حالا بچه ها افتادن به جون هم. جوری ناز میکنن واسه هم و جوری اکیپا دارن پاشیده میشن که هر لحظه برگهایم... من هم که کلا مجبورم دایورت باشم... نباشم، میگرنم میاد کنارم میشینه... بابا نمیخوام برم زیر یه سقف تا آخر عمر باهاشون زندگی کنم که... هستن فقط... تهش هم هیچ جا نشد آموزش و نماینده جام میدن. البته که خون دلها به جیگرم وصله از گذشته... ولی حالا میبینم که فقط من تنها نبودم که در حقم جفا شده ، بی مهری دیده ام...

سال دیگه میام و به این پست میخندم. و البته افسوس ، که چرا این روزها رو بهتر نگذروندم...

 

به ناز ۱۲ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۳ ۰ ۲۸۳

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...