ناناز جون؟ !
مگه تو قبلا بهش نگفته بودی انتظار هات رو صفر کن از بقیه ؟ پس چرا این کره خر هنوز امیدوار میشه ؟
ناناز به نظرم بهتره دوباره شروع کنی بهش دیکته کنی ...
ناناز جون؟ !
مگه تو قبلا بهش نگفته بودی انتظار هات رو صفر کن از بقیه ؟ پس چرا این کره خر هنوز امیدوار میشه ؟
ناناز به نظرم بهتره دوباره شروع کنی بهش دیکته کنی ...
نشسته بودیم منتظر مربی آزمایشگاه. داشتم glossary درس جدید رو پر میکردم. همین جور که مشغول بودم حواسم هم بود که کی میاد داخل ... نازی اومد و به پویا سلام کرد. صورتش گرفته بود ولی به رسم عادت معهود ،لبخند گشاده ای موقع سلام کردن به لبش داد. من رو که دید لبخندش گشادتر هم شد .گفت چه خبرااا؟ گفتم سلامتی... :))
احساس میکردم چیزی تو صورتش کم داره ! نزدیکتر که اومد دیدم چهره اش هم رنگ پریده اس .گفتم نازی جون چیزی شده ؟چرا انقدر صورتت pale شده جان ؟ Are you in premenstural situation ?!
از انگلیسی بلغور کردنم خنده اش گرفته بود ... گفت نمیدونم . خواستم سلیطه بازی دربیارم که یعنی چی؟ یه خانوم حتما باید بدونه کجای cycle اش ایستاده ... خواستم بهش اپ های خاص این مورد رو معرفی کنم ولی ادامه ندادم ...
همین جور که نگاهش میکردم دیدم داره پوست لبش رو میکنه .انقدری کنده که لبش در آستانه ی عفونته ... پاهاش روی صندلی بدجوری ویبره میرفتن .
گفتم هی! شل کن!! چرا انقدر آشفته ای!
نگام کرد و با صدای زیر گفت من خرابم ... ولی تو خیلی خوبی .نگات میکنم آروم میشم ! یه کم از این انرژی خوبت به من میدی ؟
خندیدم... 😅
نازی راست میگه. خودم هم چند وقتیه که حس میکنم . Cope مشکلات ، این جاافتادن و نادیده گرفتن مسائلی که قبلا مایه ی سیاه شدن دلم بودن...
به زور هم که شده لبخند میزنم، به جای ترجیح تو خودم بودن ، خودم رو مجبور میکنم به حرف زدن با بقیه . دلخوری های قبلی رو تو ذهنم نشخوار نمیکنم. به خوبی یاد گرفته کسی که نادیده ام میگیره رو نادیده بگیرمش...
اما هنوز هم اول راهم. هنوز هم کلی تمرین لازمه.
من فکر میکنم این قضیه جا افتادن به دست گرفتن روابط ، خیلی شبیه اون بالغ شدن موقع خروج از پنجم ابتدایی و ورود به راهنماییه...
تو این glossary بهش میگه fit in ...
+فکر کنم شکستن شیشه مویابلم در این تحولات بی خیر نبوده😂
+ خانومای عزیز برنامه ی Flo رو نصب کنید تا رستگار شوید :))
تا چند دقیقه پیش بسیار هراسان بودم ... قلبم داشت می لرزید ... از آینده ی مبهم ،متمایل به سیاهی . داشتم میگفتم ای بابا اصلاDon't give it a fuck ! ولی مگه این عقل و دل سگ مذهب حرف حالیشونه ؟
Cast box رو باز کردم و اتفاقی پادکست زندگینامه ی فرامرز پایور لود شد . اول پادکست یه بداهه نوازی گذاشته بودند ... طنین صدای سنتور همچون دارویی بتا بلاکر قلب ناآرومم رو سرجاش نشوند. مثل یه مادر خیلی سرد و گرم چشیده ی پخته ، بهم میگفت آروم باش فرزندم... من این روزگار رو قبل از تو بارها دیده ام،موازی تاریخ بوده ام ،حماسه ای اگه بوده بوده ام، صلحی اگه بوده نوا بخشیده ام ...با بالا و پایین شدن دستای هنرمند پایور از روی سیم های زرد به روی سیم های سفید و سفید پشت خرک ،بهم میگفت ببین! ببین من خود زندگیم ! از صدای بم به صدای زیر... از سختی به سهلی و بالعکس ! فاصله فقط به اندازه ی یک نت و چرخش دست...
+برای هرچیز زندگی ام اگر مدیون پدرم هستم ،برای بخشیدن دنیای موسیقی به من جور دیگه ای مدیونشم ... ممنون پدر . ممنون که دستم رو تو دستای دستاویز امن موسیقی گذاشتی ...
اون روزی که گفت دلش رفته و برنگشته ، یهویی عجیب دلم پیچید تو هم ! ترسیدم براش... ترسیدم که دوباره گرفتار بشه ،دوباره همه زندگیش محدود بشه ،دوباره وابسته بشه، دوباره اشتباه کنه... میخواستم بهش بگم که کلی میترسم که دوباره لبخند با صورتت قهر کنه . میخواستم بزنم پس کله اش و بگم مرررد! به خودت بیا !
ولی هیچی نگفتم... فقط گفتم مواظب خودت باش . باشه ؟ مسلک مرغ زیرک رو الگو کن...
حالا امروز وارد کتابخونه که شدم دیدم رو بساطش خوابش برده . رفتم کنارش بیدار شد. جای جزوه و کتاب فارما روی صورت و ریش های تک تکش در اومده بود . گفتمش هاااا !احوال نیو فیزیوپات ما چطوره؟! یه مشت فحش و دری وری از این ور اون ور و روزگار داد تا لود شد و بالا اومد😅
صندلی ام رو کشیدم کنارش و کنکاش کردم تو چیزاش. دیدم دوباره خیلی اکتیو شده . هر وقت خیلی اکتیو میشه یعنی بوی رها شدن میاد ... یعنی کار تراشیده واسه خودش که ذهنش مشغول بشه ... بعد از صحبت های همیشگی مون ازش پرسیدم احوال کیس جدید؟!
خودش رو زد کوچه علی چپ ! گفتمش نگااا ... منو دیگه رنگ نکن . من خودم بهت گفتم برو مطرح کن و پا پیش بذار قبل از این که از طرفت تو مخ پوک ات بت بسازی. گفت هاااا اونو میگی ... [ کلی فحش در پس زمینه ذهنم داشت پخش میشد ولی خب...]
شروع کرد... گفت و شنیدم . نیازی به حرف زدن من نبود. نگاه هامون خیلی آشنا تر از زبون هامونن . فهمیدمش . آروم تر شد . مدام میپرسید چرا فاطمه ؟ چرا از قافله جا موندم ؟ از یار هم ؟ چرا نمیشه؟ چرا هیچ کس اونی نیست که باید ؟
گفتمش اسم اینا رو باید بذاری زکام های عشقی . چیزی شبیه اون اصلی ان. بذار زکام کنی ، راه ها و استراتژی ها رو برای نبرد اصلی یاد بگیری ...
بذار که زکام ها قوی ات کنن :)
خودم از حرفی که بهش زدم تعجب کردم. جدا از کجا در آوردم؟ به دل خودم هم نشست😅
در هر حرفه ای که هستید نه اجازه دهید که به بدبینیهای بی حاصل آلوده شوید و نه بگذارید که بعضی لحظات تاسف بار که برای هر ملتی پیش می آید شما را به یاس و ناامیدی بکشاند. در آرامش حاکم بر آزمایشگاه ها و کتابخانه هایتان زندگی کنید و نخست از خود بپرسید برای یادگیری و خودآموزی چه کرده ام؟ سپس همچنان که پیشتر می روید، بپرسید من برای کشورم چه کرده ام؟ و این پرسش را آنقدر ادامه دهید تا به این احساس هیجان انگیز برسید که شاید سهم کوچکی در اعتلای بشریت داشته اید. اما هر پاداشی که زندگی به تلاشهایمان بدهد یا ندهد، هنگامی که به پایان راه نزدیک می شویم هر کدام از ما باید حق آن را داشته باشیم که با صدای بلند بگوییم:
من هر آنچه که در توان داشته ام انجام داده ام
+در میانه ی خاکستری ترین روزها ، گفتارت لویی جان ، همچون مرهمی دل اشتیاق کور شده ام را بارقه ی امیدی زد ... اما لویی جان! تو را به واکسن ضد هاری ات قسم... بگو که جامعه ی تو هم امیدی به رهایی نداشت؟ بگو تو هم امید به آینده ات را با ترس از فراهم شدن یا نشدن احتیاجاتت جایگزین کردند ؟بگو تو هم در فیلترینگ و تحریم غلت زدی؟ لویی... تکرار غریبانه ی روزهای خاکستری را چه کنم؟
لویی! با این همه دیوار چه کنم؟
گهگاه دلم تنگ میشود ...
برای همون آفتاب پوست کنش خاصه در بهار ،
برای کوچه شهید عرفان منش و پیاده رو مملو از بهارنارنجش و آبریزش و آلرژی و هی عطسه هی عطسه و نگرانی مریم ... که بعد کلاس زیست با هم از اونجا رد میشدیم و اون هی حرص میخورد خب تو که اینجوری هستی چرا تاکسی نمیگیری از یه مسیر دیگه بریم ...
برای درمانگاهی که همیشه دردمند می رفتیم داخلش و آسوده تر برمیگشتیم، هر ساعت از شبانه روز.
برای کوچه و بیمارستان خلیلی... برای ضرب گرفتن قلبم وقتی دانشجوهای پزشکی رو میدیدم اونجا
برای فلکه سنگی ،نوستالژیک ترین نماد زندگی من ... که اکثر روزهای سال آبنما نداشت و وقتی که آب بود، رعد کوچیک شیرینی کنج دلمون میزد که آب! پس بحران آب نداریم :/
برای رز رونده دم در ورودی که هر سال اردیبهشت گلبرگهای سرخابیش بیشتر از برگهای سبزش میشد. که هر سال 12 اردی بهشت میبردم پرپر میکردم رو سر معلما
برای باغ بعثت که هر روز تعطیل چشم انتظار من بود بلکه حق همسایگی رو ادا کنم براش و برم تو سایه ی سرو های شیرازیش پا دراز کنم ،ولی نمی رفتم . چون فردای هر روز تعطیل امتحان داشتم...
برای درس دادن به مریم... برای تموم بهونه هایی که جور میکردم شب امتحان پیش هم باشیم ...
برای هوای خشکش
برای همون فاکینگ آلرژی های بهاری اش حتی ...
در راه برگشت از کلاس فیزیک ،بهار 95
توی کتاب "جز از کل"، یه جاییش میگه که : خندهدار است که باید برای دکتر و وکیل شدن آموزش ببینید ولی برای پدر و مادر شدن، نه!
هر هالویی میتواند پدر و مادر بشود، حتی لازم نیست در سمیناری یک روزه شرکت کند ...
صدای جیغ و داد زن همسایه از وقتی که از خواب بیدار شد و صداش گرفته بود تا الآن که سر ظهره همه اش تو مخ من بوده. هی میخونم مالاریا فالسیپاروم از گونه های مالاریای موجود در ایران ... تا میام تمرکز کنم صدای عنکرالاصواتش رو ول میده : الناااااز [ همچنان سه چهارتا فحش هم پی بندش ] ...
میدونی ؟ مهم نیست که جیغ زدناش مزاحممه، چیزی که بیشتر ناراحتم میکنه بار منفی روانی هست که به بچه هاش منتقل میکنه.
از خودم میپرسم یعنی این زن زمانی که خواسته ازدواج کنه هم همین طوری بوده ؟ شاید داستانش مثل مادام بوواریه... دختر جوان در سودای زندگی رمانتیک و عشق سوزان ،حالا چهره ی جدی زندگی و بچه داری و هندلینگ شوهر رو نمیتونه تحمل کنه ، حالا شاید مثل مادام بوواری بگه کاش اصلا ازدواج نمیکردم... این یه فرضیه اس از هزاران فرضیه ای که میتونن این رفتارای نتراشیده رو شکل بدن ...
دلم میسوزه ... برای بچه هاش، برای دختر نوجوونش... دختری که الآن بیشتر از هر زمان دیگه ای محبت مادر و خانواده رو میخواد ولی ...
یعنی چند تا خانواده، کانون خونه شون ،زن و مادر خونه شون اینجوریه ؟ اصلا چرا مادر فقط ؟ کم نیستن پدرای عصبی و سخت گیر ... پدرایی که نشه از ترس بودنشون سایه ی حمایتشون رو حس کرد!
استیو تولتز راست میگه ! مثلا ما پزشکیا اون ته دانشجویی مون یه آزمونی میدیم صلاحیت بالینی .کم و کیفش رو نمیدونم ولی از اسمش پیداس ! شاید هم معیار خوبی نباشه برای سنجش مثل کلی از آزمون های بی فایده ی کشورمون ...
ولی
کاش آدما آزمون صلاحیت میدادن ،قبل ازدواج، قبل بچه آوردن ...
به دستان زحمت کشش نگاه میکنم. به دستای مقدسش ، که نیروی عشق پشتشونه و سختی کار خونه رو براش هیچ میکنن...
به خلاقیتش توی آشپزی و خیاطی و خونه داری و خانوم بودن رشک می برم. مدام از خودم میپرسم پس من به کی رفتم ؟
نگاه میکنم به چهره ی همیشه مقاومش ، به هندلینگ همراه با آرامش همیشگی اش! میشینم و فکر میکنم... اگه من باشم میتونم مثل این بانوی آهنین اینجوری خجالت بدم مشکلات رو؟ خودم رو بسیار ضعیف میبینم از این نظر! تو این مقایسه ...
همین طور که برگه های تمرین اتود سنتور جلومه ،یادم میاد روزهایی رو که مضراب هام شل بودن و پایین میفتادن ، مچ دردهای مسخره بعد تمرین های سبک رو هم یاد میاد ...
یاد گرفتن ساز درد داره... مچ ،انگشت، گردن، پا ! عرق کردن حتی ، بی جون شدن بعد تمرین حتی ! اعصاب خردی صداهای ممتد اتود ها و بعضی قطعه ها ...
ساز زدن قشنگه ها! ولی تو راه یادگیریش باید یه چیزایی که دلخواهت نیست رو هم تحمل کنی .
یعنی مامان هم تو مسیر زندگی اتود ها رو زده؟ تا اینکه حالا که نوازنده ی قهار زندگی شده ؟
استادم میگفت خودش هم بعضی وقتها اتودها رو میزنه .
پس یعنی مامان باز هم تمرین اتود زندگی خواهد داشت ؟
مامان یعنی تو باز هم قوی مینوازی؟ قوی تر و قوی تر میشی ؟ یعنی نمیخواد من دل نگرونت باشم ؟! یعنی این بادها برای من طوفانه ؟برای تو که قبلا خیلی بیشتر از من تمرین اتود زندگی داشتی فوته ؟! هوم...؟!
+شکار لحظه ها ...