دیروز یک نفر که کاری داشت باهام پیام داد سلام. حالت چطوره... و شروع کرد گفتن خواسته اش... من که جواب اون حالت چطوره رو طبق قاون نانوشته ی محاوره ی معیار جواب دادم. ولی یه لحظه به فکر فرو رفتم. فاطمه؟ حالت چطوره این روزا؟
جواب سوال سخت خودم رو هنوز نتونستم کامل بدم. مشکل حادی نداشتم.پس خوب بوده ام. مزمنها همیشه هستن.حالا این که مزمنها خودشون چه قدر آزارنده باشند سوال سختیه و نمیتونم مقایسه درستی بکنم. میگم خوبم و در عین حالی که نه کاملا. ملتهبم و زیرجلدم احساس ناامنی میکنم. ناامنی برای همه چیز،از همه جنس. حس ناامنی که وای اگه فلان چیزم خراب شد دیگه نمیتونم بخرم یا درستش کنم. حس ناامنی از این که چه قدر مثل موریانه وصل باشم به جیب پدر و مادرم در عین حالی که شاید واقعا الان که فایده ای ندارم در آینده هم useless... حس ناامنی بابت آینده ی برادرم. او نتونست مثل من از کنکور خیری ببینه... از تجربی... میترسم از عاقبت کارش... از بیکارگی بدم میاد و نمیتونم ببینم بیخ گوشم برادرم داره هدر میره و اونقدرا هم insight نداره. حس ناامنی روابط رو هم دارم. اوضاع قمر در عقرب همه جوره شرایط رو جور کرده که آدمهای اطرافم طوری عمل کنن که آدم با روان سالم نمیکنه...
داستان زینب رو بگم براتون...
نمیدونم قضیه هوش مصنوعی و الگوریتمه یا واقعا جامعه علوم پزشکی توی توییتر فارسی اینجوری اشباعه... از 10 نفر رندوم توی تایم لاین احتمالا 7 تاش پزشکه 2تاش دارو یا دندونه 1دیگه اش یه چیز مرتبطه...خلاصه. اون روزا که توییتر بودم یه کاربر بود که نحوه ی حرف زدنش من رو جذب کرده بود. میدونستم داروسازه و حالا هم رزیندنت فارما. رفتم دایرکتش گفتم من دوست دارم باتو بیشتر آشنا بشم. از قضا همون موقع هم بود که بخاطر فارما کلی گیر بودم و... . داستان گیر و گور فارمام رو بهش گفتم و قرار شد کمکم کنه. راستشو بخوام بگم اوایل دوستی و صحبتهامون رو یادم نمیاد. ولی مثلا پارسال این موقع... چه قدر که هر روز با من حرف میزد... از این و اون میگفت. از کراشهاش. بحث علمی میکردیم. اگه میرفت سرکلاسی که میدید موضوعش به درد من هم میخوره برام میفرستاد. رفته رفته شد نفس دوم من. انقدر که، متوجه بود و نبودش نمیشدم. منظورم بی توجهی نیستا. یعنی میخوام بگم انقدر دلم قرص بود از حمایتها و بودنش که اگه یه روز فرصت نمیکردیم صحبتی کنیم طوری نمیشد. میدوستم همیشه هست، کمتر از چند دقیقه.حامی، گوش شنوا، درک تا اونجا که دلت میخواد، سرزنش؟ نه... خط کش نه... عیب و ایراد اگه بود به صورت tip که مثلا اینطوری بهتره... کم کم شرایط زینب هم داشت عوض میشد. اول با اضطرابهای شدید و از پا درآور... امتحان جامع داشت شهریور ماه... امتحان رو که داد انگار شیره ی جونش رو کشیده باشن... اضطرابه رفت به جاش انبوهی از سیاهی افسردگی رفت تو وجودش. حرف میزدم باهاش و انگار که داشت حرف زدن رو بالا میاوردو میگفت شیره یجونم رو کشیدن و مغزم مچاله شده، از همه بدم میاد از زندگیم و ... . آینده رو نمی بینم. از الان تا 2 سال دیگه وفت دارم پایان نامه ام رو بدم بیرون . انقدر باید خفن باشه که ازتوش دوتا مقاله دربیاد. دربیاد و بتونم برم. برم و از صفر شروع کنم. تو ذهنم میگفتم بری ؟ تو اینجا الان خونه داری ماشین داری درستو خوندی اراده کنی کار داری اونم شهری که به بیکاری معروفه... اما نه من و نه حتی خودش نمیدونیم چی میخواد حقیقتا ! بخاطر کرونا نمیتونه کار مقاله رو به صورت روتین شروع کنه و حالا تازگیا میگه من راهو اشتباه اومدم.من نباید ادامه تحصیل میدادم... تحریمیم و مواد آزمایشگاهی هم نیست.
زینب من ، دیگه اون خواهر نیست. ازش دلخور نیستم و درکش میکنم. براش ناراحتم. چه چیزهایی دست به دست هم دادن زینب رو از من بگیرن؟که حتی دیگه ازش سوال درسی بپرسم و جوری جوابو بده که گوگل میکردم بهتر بود؟ که دیگه روی کسی کراش هم نزنه؟ که کسی که مخالف سرسخت درمان دارویی افسردگی بود اس سیتالوپرام شروع کنه؟
چرا احساس ناامنی نکنم؟ همدمم رفته و این آدم جدیده، خیلی سخته برخورد باهاش. همه اش باید مواظب باشم ناراحتش نکنم. حس ناامنی نداشته باشم؟
وضعیت زینب برام مستـنی اس. گفتم... اما حالا دارم به این فکر میکنم. که روابطی که با ناهنجاری و شکست مواجه میشن همیشه طرفین مقصر نداره. یک فرد که رنجوره از چیز دیگری و حالا دچار خطای تعمیم میشه. مثلا مادر من بابت مسائل برادرم ناراحته اما چون نمیتونه یا شرایطش جور نیست که مشکلش رو همونجا حل کنه میاد روی من جبران میکنi و چندان هم از ریشه ی این کارش خبر نداره. دارم به این فکر میکنم که رابطه های دوستی دیگری که رفته رفته رنگ باخت علیرغم هرجور تلاش من ، آیا مربوط میشه به خطای تعمیم ؟ فرقی که زینب با همه داره اینه که زینب خودش insight داره نسبت به شرایطش و شرمنده اس از ناتوانی تحملش.
خطای تعمیم ها، امان من را بریده اند... بی نقش ترینم اما التهاب ها گریبانم را سرخ کرده ان...
خلاصه که ناامنی ها بسیارند. از من بپرسی ، من میگم اگه تو یه کشور جهان اولی با سطح درآمد خوب و آموزش بالا اگه بودم هیچ کدوم از این التهابها رو نمیفهمیدم اصلا. غم پول که باشه، دیگه تلاش برای ارتقا شخصیت چندان صورت نمیگیره. اون شکمه سیر بشه حالا بعدا یه فکری میکنیم... تو همچین شرایطی انتظار زیادی داشتن برای رفتار درست از بقیه خیلی منطقی نیست... .