پیام نماینده تو کانال کلاس رو میبینم . 8 تا 12 روز پنجشنبه کلاس آداب پزشکی . آه از فغانم برمیاد ... که ای وای دوباره آداب و اون کلاس مزخرف با استادی که با بدیهیات رو با وسواسی عجیب روی سر دانشجو می سابونه !
یه کم بعد متوجه شدم استادش کس دیگه ای هست. خوشحال شدم و گفتم شاید قراره نقطه عطفی ایجاد بشه ...
اما برای احتیاط و جهت سر نرفتن حوصله ، کتابی رو از قفسه کمدم برداشتم و رفتم.
تا وارد کلاس شدم متوجه جو شدم .دریغ دریغ ... قربون استاد قبلی !
نشستم جایی که بتونم کتاب بخونم . کتاب ،خود زندگی نامه ی عبدالحسین آذرنگ هست .
چیزی که توی کتاب دست گیرم شد .،تغییر فضای دانش جویانه ی دانشگاه های ایران بود ... نویسنده صرفا داره خاطراتش رو بدون هیچ غرضی بازگو میکنه. اما فضای دانش جویی دهه های 30 و 40 کجا و الآن کجا. اصلا چرا این همه دور ؟ به وضوح تغییر فضای و منفعل شدن دانشجو ها رو توی دهه 60 رو میتونی حس کنی ...
حالا کاری به فرآیند تاریخی این موضوع ندارم. اما با خوندن خاطرات دانش جو وارانه ی نویسنده و مقایسه اش با خودم به عنوان دانشجوی پزشکی واقعا خجالت کشیدم. من اصلا دارم همه چیز رو مسخره و بی ارزش میکنم انگاری...
من تنها نه. بین هم ورودی هام هم تا حالا کسی رو ندیده ام پاش رو یه ذره فرا تر از نواریون و جزوه های شب امتحانی بذاره. سرچ و جست و جوی بیشتر پیش کش !
دانشی که با جان انسان ها سر و کار داره،نباید انقدر محدود باهاش ارتباط برقرار کرد . میگن علوم پایه مهم نیست دل دل میکنن برای گوشی پزشکی و روپوش سفید و راه رفتن توی بخش های بیمارستان... اما مگه میشه کسی از فیزیولوژی انسان چیز درخوری بلد نباشه و بتونه پاتولوژی مورد نیاز برای معاینه و تشخیص رو بفهمه ؟ میشه کسی اشراف روی باکتری شناسی نداشته باشه ولی بتونه با بیماری های عفونی و اپروچ شون توی ذهنش ارتباط برقرار کنه؟ دوستان سال بالا !نیاید بگید مهم نیست و بالین و تجربه کافیه... تو رو خدا !
این سرخوردگی فقط مختص درس نیست . هیچ شوقی ، هیچ نظری ، هیچی... سایه ی ابر انفعال افتاده روی نسل جوون .
یادم هست روزی رو که سینا از کانون شعر و ادب با حال عجیبی برگشته بود و گفت ... تنم یخ کرده ! فقط دو نفر اومدن!