تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


۶ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

قرار بود امروز کلی اخم کنم، کلی بد اخلاقی کنم، وحشی باشم! ولی مهر دوستان نذاشت... پایان ترم 4، و بعد از مدتها بابت جاافتادگی و قلق گیری ها خوشحالم! 

+ به به به این تغییر چهره😍😂

+نمیدونید چه قدر ابا داشتم از نوشتن عنوان the end! لامذهب ول نکرده هنوز که😕


به ناز ۹۸-۴-۲۵ ۵ ۴۲۵

به ناز ۹۸-۴-۲۵ ۵ ۴۲۵


از بچگی،  دکتر روی زیاد داشتم. حدودا از دو سالگی تا 8 سالگی ... تب و عفونت ، مسمومیت. مریض حالی اون موقع ها که عقل تازه اومده بود تو کله ام و متوجه اطرافم شده بودم رو یادم میاد😅. مثلا یه بارش تو راه پله های خونه این پا اون پا میکردم از عاجزی . مادرجونم پیشم بود .بابا موبایل نداشت، از سرکار دیر کرده بود و من بی طاقت و بی طاقت تر. مامان جون برام میخوند 

السون و ولسون

زمستونه، زمستون


سرده هوا دوباره

برف تیک و تیک می‌باره


السون و ولسون

سرما و برف و بارون


شب تاریکه، سیاهه

باباش هنوز تو راهه


السون و ولسون

باباشو خدا برسون


بابا که بیاد می‌خنده

سرده، درو می‌بنده


 


السون و ولسون

یه گل دارم، یه گلدون


گلم چشاشو بسته

تو گلدونش نشسته


السون و ولسون

خدای ابر و و بارون


گلم کمی آب می‌خواد

گرمی آفتاب می‌خواد


السون و ولسون

خدا گلمو بخندون


با نسیم و باد می‌رقصه

شاد شاد شاد می‌رقصه


بهم میگفت بخون ببم! بخون تا بابات بیاد. من هم تا مدتها بعد فکر میکردم تو این شعر یه معجزه ای چیزی هست که باعث میشه بابا زود بیادش!

بابا اومد و رفتیم مطب دکتر درخشان. اسمش ترسناک بود برام چون هر وقت لجبازی میکردم منو تهدید میکردن که میبریمت پیش درخشان آمپول بزنه بهت  !

تنها صحنه ای که از دکتر درخشان یادمه مال همون روزه که بابا دیر کرده بود .وارد اتاقش شدیم. برخلاف اتاق انتظار مطبش، آرامش عمیقی داشت . پیرمرد تاس جدی. دید موهام بلنده، به مامانم گفت موهاشو کوتاه کن . جلو رشدش رو میگیره ... بیشتر ترسیدم ازش . کشیدم سمت خودش. فشارسنج کوچولو مخصوص بچه ها رو بست به دستم . همین که دستش خورد به دستم ، احساس کردم رها شدم . احساس کردم خوب شدم. دکتر باسوادی میدیدمش تو همون عالم بچگی . مادامی که دست سردش رو دستم بود ، یه حس اطمینان و خوب شدن حالم رو خوب میکرد...

[ اینو نیگا بکنین🎥]

گذشت و من بزرگتر شدم. بارها مسموم شدم ،بارها تب کردم، بارها دست اون روپوش سفیدهای باسواد حال خوب کن رو روی تنم حس کردم و بارها اون حس اطمینان و رهاشدگی به من رله شد . 

اوایل شروع پزشکی خوندنم ، یه شعر از فریدون مشیری خوندم ...

از دل و دیده ، گرامی تر هم

آیا هست ؟

- دست ،

آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

دست !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

هر چه حاصل کنی از دنیا ،

دستاورد است !

هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،

دست دارد همه را زیر نگین !

سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

دست که هست !

بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !

وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،

دست هایی که به هم پیوسته است !

به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای

دست هایش بسته است !

دست در دست کسی ،

یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،

دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛

لحظه ای چند که از دست طبیب ،

گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !

چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ 

پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !

لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !

دست ، گنجینه مهر و هنر است :

خواه بر پرده ساز ،

خواه در گردن دوست ،

خواه بر چهره نقش ،

خواه بر دنده چرخ ،

خواه بر دسته داس ،

خواه در یاری نابینایی ،

خواه در ساختن فردایی !

آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !

حالا که این شعر رو یه بار دیگه خوندم، فهمیدم علاوه بر اون نوشداروی مهر پزشک ، اون دست های فرمان بردار نسخه نویس هم حال من رو خوب میکنه ...

از خودم میپرسم فاطمه؟ یعنی 10 سال دیگه که رسیدی به طبابت مردم، دستهات میتونن کاری کنن ؟ میتونی دردی رو برداری ؟

فکر کنم شرط آره شدن جواب این سوال، تمرین کردن آرامش و آروم کردنه... :)

+اینم نتیجه ی حالت تهوع هایی که بهم اخطار میدادن . قضیه انگار خستگی امتحانها نبود . ویروس آقا ویروس ! شایع شده ... سه تا مریض بودیم تو درمانگاه با علائم مشابه، که نهایتا هر سه سرم به دست شدیم . مراقب خودتون باشید :)


به ناز ۹۸-۴-۲۰ ۶ ۵۲۱

به ناز ۹۸-۴-۲۰ ۶ ۵۲۱


باید یاد بگیری،  چه جوری با بقیه خندیدن رو

چه جوری به روت نیاوردن رو

دقت نکردن رو ...

شاید انزوا و تک روی راه مطمئن تری باشه، اما من سرم درد میکنه برای شنیدن قصه ی آدم ها ، گفتن قصه های خودم

+ پشت زمینه آهنگ "سلام" سوگند لطفا! 


به ناز ۹۸-۴-۱۷ ۳ ۳۳۳

به ناز ۹۸-۴-۱۷ ۳ ۳۳۳


تیرماه بود . همین اواسط منتهی به کنکور . سال 96...

احوال بابا خوش نبود . همه اش میشنست و دستش رو میذاشت رو قفسه سینه اش و میگفت احساس سوزش دارم. بی حال... یه روز صبح زود بیدار شده بودم برای مرور ،دیدم به سختی داره لباس میپوشه و زنگ میزنه آژانس به سمت بیمارستان قلب الزهرا! گفتم چیه بابا ؟ گفت حالم خوب نیست نمیتونم رانندگی کنم . مادرت خوابه بیدارش نکن .بیدار شد بگو من رفتم بیمارستان . تمام تنم یخ کرده بود . دلم داشت تو هم میپیچید، ماهیچه های صورتم آماده ی گریه بودند ...ولی کنترل کردم و گفتم باشه بابا ! به سلامت...

یک هفته منتهی به کنکورم با استرس مضاعف بابا و از این بیمارستان به اون بیمارستان، بار سنگین خونه و هندل کردن برادرم و ... گذشت. به خودم قوی بودن رو القا میکردم .

شب ها اما قضیه فرق داشت . شبها ،انگار که تخلیه میشدم از هر چی قوی بودنه . تنها بودم و یه دل سیر گریه کرده بودم . بعد از دو ماه ناتوانی برای گریه کردن، یک دل سیر گریه کرده بودم . حین گریه ام لیلا زنگ زده بود و گفته بودم نمیتونم صحبت کنم . پیام داد که چته؟ گفتم بابا ... گفت میدونم .پرونده هاش رو دیدم . چیزیش نیست. قرص های فشارش رو نخورده، احتمال زیاد فشار عصبی هم روش بوده. نگران نباش .

سفره ی دلم بازشد که چه کار کنم آخه؟ چه قدر بهش بگم قرصهات رو بخور ؟ چه قدر یادش بیارم ؟ ساعتش رو کوک کنم ؟ چه قدر بهش بگم حرص نخور بابای من ؟ چه قدر بگم رعایت کن؟ 

من مینوشتم و لیلا بعد یک ساعت پیام ها رو فقط میخوند . سال یک داخلی بود و کشیک های مرگ بارش. 

تهش برام نوشت"ما ، تا یه جایی مسئولیم... تا یه جایی کوپن اهمیت دادن و حرص خوردن داریم فاطمه!  تو این رو باید یاد بگیری. که اگه پات به پزشکی هم باز شد، تو باید این رو بدونی که تا کجا پیگیر مریضت باشی .

مهم تر میدونی چیه ؟ این که روی همه ی این مشکلات، بار جدیدی رو اضافه نکنی! حواست به خودت باشه ..."

پدر همچنان قرصهاش رو نمیخوره و همچنان این سیکل قرصهات رو بخور و رعایت کن گفتنهای من و پشت گوش انداختن و نادیده گرفتن هاشون ادامه داره ...

باید این جمله رو تکرار و تمرین کنم،  که ما ، تا یه جایی مسئولیم ...

این متن از مجله ی پزشکان گیل بی ربط نیست، بخونیدش :)

🔹او در نداشت

🔹دکتر جودی بلک

🔸برنده دیپلم افتخار از مجموعه مقالات #مسابقه_نویسندگی_پزشکی_۲۰۱۸ ایالات متحده (تجربه‌‌ای که از من پزشک بهتری ساخت)

▪️دکتر بلک (Judy Black, MD) متخصص کودکان در گرانتس پاس، اُرگون است.

▫️تازه دستیاری را تمام کرده و خسته بودم. پس از سال‌ها درس خواندن، بالاخره در یک شهر کوچک یک متخصص کودکان بودم. برای این‌که طبیب کودکان باشم، آماده بودم؛ کسی که طی سال‌های رشد آن‌ها را دنبال کند.

مقدار زیادی مطلب خوانده و یاد گرفته بودم. می‌دانستم چگونه نکات غیرطبیعی را در معاینه پیدا کنم، علایم هشدار را بشناسم، و بیماری را تشخیص داده و درمان کنم. کتاب‌های بچه‌داری را خوانده بودم و شگردهایی را که به والدین در مراحل و موقعیت‌های سخت کمک می‌کند، می‌دانستم.

می‌دانستم اطلاعاتم خوب است، می‌دانستم چگونه آن اطلاعات را به‌کار بگیرم و آماده بودم به مردم کمک کنم. همان روزهای اول و آرمان‌گرایانه بود که یکی از تعیین‌کننده‌ترین لحظات من به عنوان یک متخصص کودکان رقم خورد. در جریان یک ویزیت کودک سالم، والدین یک دختربچه شاکی بودند که او خوب نمی‌خوابد. آنان از کلنجار رفتن با او برای خواباندنش خسته شده بودند. استرس زیادی داشتند و کمک می‌خواستند. من هم خلاقانه تلاش کردم با شگردهایی که یاد گرفته بودم، توصیه‌هایی به آنان بکنم.

در کمال سرخوردگی حس کردم برای هر چه می‌گویم پاسخ آماده‌ای دارند:

- یک چیز که می‌تواند کمک کند...

- آن را امتحان کرده‌ایم.

- توجه کرده‌اید...

- بی‌فایده است.

- شاید بتوانید...

- فقط جیغ می‌زند.

هرچه بیشتر تلاش می‌کردم، بدتر می‌شد. و پس از چند دقیقه تلاش ناموفق، تقریباً هیچ ایده‌ دیگری نداشتم. ناامیدانه آخرین پیشنهاد را دادم: شاید فقط لازم باشد در را ببندید و بروید.

پاسخ آماده بود: او در ندارد.

مهماتم تمام شده بود. درحالی‌که احساس شکست می‌کردم، مِن‌مِن کنان گفتم، خوب، پس به‌نظرم مشکلی دارید، و ویزیت را ادامه دادیم.

تعجب کردم که والدین از این‌که نتوانستم مشکل خواب فرزندشان را حل کنم، برآشفته نشدند و نظر من آنان را ناراحت نکرد. ویزیت به‌خوشی تمام شد، و کودک همچنان بیمار من ماند. ولی نمی‌توانستم موضوع را از ذهنم بیرون کنم.

کلافه بودم چون نتوانسته بودم مشکل آنان را حل کنم و کلافه‌تر چون آنان هیچ تمایلی به پاسخ مثبت به هیچ‌یک از توصیه‌هایم نشان نداده بودند. چه اشتباهی کرده بودم؟

بعد از کلنجار با آن تجربه، در نهایت به این نتیجه رسیدم که منظور والدین را درست نفهمیده‌ام. با این‌که نگران خواب بچه بودند، در واقع نمی‌خواستند این مشکل حل شود.

شاید فقط می‌خواستند من بدانم چقدر شب‌ها مشکل دارند. این واقعیت در ابتدا برایم حیرت‌آور بود. ولی بعد فکر کردم مسوولیت من به‌عنوان پزشک کودکان این است که راه‌حل‌هایی برای مشکلات والدین پیشنهاد کنم. وظیفه من در آن نقطه به پایان می‌رسد. من مسوول اجرای آن توصیه‌ها نیستم و این والدین هستند که انتخاب می‌کنند چه توصیه‌ای را اجرا کنند.

شاید عجیب به‌نظر برسد اگر آن اتفاق را یک لحظه تعیین‌کننده بنامیم، ولی باور دارم تاثیر عمیقی در حرفه من داشته است. این‌که بدانم مسوولیت من کجا به پایان می‌رسد، باعث می‌شود هنگام ارایه توصیه‌ها به والدین حس بهتری داشته باشم. اگر انتخاب آنان این باشد که به توصیه عمل نکنند، می‌توانم با لبخندی بدرقه‌شان کنم و برای ارایه توصیه‌های دیگر در ویزیت بعدی آماده باشم.

طی سال‌ها دریافته‌ام زیبایی پزشک کودکان بودن این است که کودکان و خانواده‌های آنان را در طول سال‌های رشد و نمو پی بگیرم. او شاید در آن ویزیت در اتاق خواب خود در نداشت، ولی این شانس بود که شاید زمانی در آینده در داشته باشد.

به‌عنوان پزشک او، آن ویزیت را همیشه به‌یاد دارم و این‌که شاید بتوانیم به همه کمک کنیم که بخوابند.




به ناز ۹۸-۴-۱۳ ۲ ۲۵۴

به ناز ۹۸-۴-۱۳ ۲ ۲۵۴


‏دختر و پسر هم کلاسیم نشستن تو سرویس کتاب گرفتن دستشون سوالای امتحان رو چک میکنن. 

عاقاااا!!! مگه دوست پسر واسه این کاراس؟ باید بگی به تخم چپت هر چی سوال غلط زدم و اونم بگه آره بیب! 

اعصابم خرد شد 😑🚬


به ناز ۹۸-۴-۱۲ ۸ ۲۶۹

به ناز ۹۸-۴-۱۲ ۸ ۲۶۹


خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست

کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم ...


به ناز ۹۸-۴-۰۷ ۲۰۲

به ناز ۹۸-۴-۰۷ ۲۰۲


مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...