از بچگی، دکتر روی زیاد داشتم. حدودا از دو سالگی تا 8 سالگی ... تب و عفونت ، مسمومیت. مریض حالی اون موقع ها که عقل تازه اومده بود تو کله ام و متوجه اطرافم شده بودم رو یادم میاد😅. مثلا یه بارش تو راه پله های خونه این پا اون پا میکردم از عاجزی . مادرجونم پیشم بود .بابا موبایل نداشت، از سرکار دیر کرده بود و من بی طاقت و بی طاقت تر. مامان جون برام میخوند
السون و ولسون
زمستونه، زمستون
سرده هوا دوباره
برف تیک و تیک میباره
السون و ولسون
سرما و برف و بارون
شب تاریکه، سیاهه
باباش هنوز تو راهه
السون و ولسون
باباشو خدا برسون
بابا که بیاد میخنده
سرده، درو میبنده
السون و ولسون
یه گل دارم، یه گلدون
گلم چشاشو بسته
تو گلدونش نشسته
السون و ولسون
خدای ابر و و بارون
گلم کمی آب میخواد
گرمی آفتاب میخواد
السون و ولسون
خدا گلمو بخندون
با نسیم و باد میرقصه
شاد شاد شاد میرقصه
بهم میگفت بخون ببم! بخون تا بابات بیاد. من هم تا مدتها بعد فکر میکردم تو این شعر یه معجزه ای چیزی هست که باعث میشه بابا زود بیادش!
بابا اومد و رفتیم مطب دکتر درخشان. اسمش ترسناک بود برام چون هر وقت لجبازی میکردم منو تهدید میکردن که میبریمت پیش درخشان آمپول بزنه بهت !
تنها صحنه ای که از دکتر درخشان یادمه مال همون روزه که بابا دیر کرده بود .وارد اتاقش شدیم. برخلاف اتاق انتظار مطبش، آرامش عمیقی داشت . پیرمرد تاس جدی. دید موهام بلنده، به مامانم گفت موهاشو کوتاه کن . جلو رشدش رو میگیره ... بیشتر ترسیدم ازش . کشیدم سمت خودش. فشارسنج کوچولو مخصوص بچه ها رو بست به دستم . همین که دستش خورد به دستم ، احساس کردم رها شدم . احساس کردم خوب شدم. دکتر باسوادی میدیدمش تو همون عالم بچگی . مادامی که دست سردش رو دستم بود ، یه حس اطمینان و خوب شدن حالم رو خوب میکرد...
[ اینو نیگا بکنین🎥]
گذشت و من بزرگتر شدم. بارها مسموم شدم ،بارها تب کردم، بارها دست اون روپوش سفیدهای باسواد حال خوب کن رو روی تنم حس کردم و بارها اون حس اطمینان و رهاشدگی به من رله شد .
اوایل شروع پزشکی خوندنم ، یه شعر از فریدون مشیری خوندم ...
از دل و دیده ، گرامی تر هم
آیا هست ؟
- دست ،
آری ، ز دل و دیده گرامی تر :
دست !
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،
بی گمان دست گرانقدرتر است .
هر چه حاصل کنی از دنیا ،
دستاورد است !
هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،
دست دارد همه را زیر نگین !
سلطنت را که شنیده ست چنین ؟!
شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !
خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .
در فروبسته ترین دشواری ،
در گرانبارترین نومیدی ،
بارها بر سرخود ، بانگ زدم :
- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،
دست که هست !
بیستون را یاد آر ،
دست هایت را بسپار به کار ،
کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار !
وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،
دست هایی که به هم پیوسته است !
به یقین ، هر که به هر جای ، در آید از پای
دست هایش بسته است !
دست در دست کسی ،
یعنی : پیوند دو جان !
دست در دست کسی
یعنی : پیمان دو عشق !
دست در دست کسی داری اگر ،
دانی ، دست ،
چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛
لحظه ای چند که از دست طبیب ،
گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛
نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !
چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ
پرچم شادی و شوق است که افراشته ای !
لشکر غم خورد از پرچم دست تو شکست !
دست ، گنجینه مهر و هنر است :
خواه بر پرده ساز ،
خواه در گردن دوست ،
خواه بر چهره نقش ،
خواه بر دنده چرخ ،
خواه بر دسته داس ،
خواه در یاری نابینایی ،
خواه در ساختن فردایی !
آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم
سرنوشت بشرست ،
داده با تلخی غم های دگر دست به هم !
بار این درد و دریغ است که ما
تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی
دست هامان ، نرسیده است به هم !
حالا که این شعر رو یه بار دیگه خوندم، فهمیدم علاوه بر اون نوشداروی مهر پزشک ، اون دست های فرمان بردار نسخه نویس هم حال من رو خوب میکنه ...از خودم میپرسم فاطمه؟ یعنی 10 سال دیگه که رسیدی به طبابت مردم، دستهات میتونن کاری کنن ؟ میتونی دردی رو برداری ؟
فکر کنم شرط آره شدن جواب این سوال، تمرین کردن آرامش و آروم کردنه... :)
+اینم نتیجه ی حالت تهوع هایی که بهم اخطار میدادن . قضیه انگار خستگی امتحانها نبود . ویروس آقا ویروس ! شایع شده ... سه تا مریض بودیم تو درمانگاه با علائم مشابه، که نهایتا هر سه سرم به دست شدیم . مراقب خودتون باشید :)