تیرماه بود . همین اواسط منتهی به کنکور . سال 96...
احوال بابا خوش نبود . همه اش میشنست و دستش رو میذاشت رو قفسه سینه اش و میگفت احساس سوزش دارم. بی حال... یه روز صبح زود بیدار شده بودم برای مرور ،دیدم به سختی داره لباس میپوشه و زنگ میزنه آژانس به سمت بیمارستان قلب الزهرا! گفتم چیه بابا ؟ گفت حالم خوب نیست نمیتونم رانندگی کنم . مادرت خوابه بیدارش نکن .بیدار شد بگو من رفتم بیمارستان . تمام تنم یخ کرده بود . دلم داشت تو هم میپیچید، ماهیچه های صورتم آماده ی گریه بودند ...ولی کنترل کردم و گفتم باشه بابا ! به سلامت...
یک هفته منتهی به کنکورم با استرس مضاعف بابا و از این بیمارستان به اون بیمارستان، بار سنگین خونه و هندل کردن برادرم و ... گذشت. به خودم قوی بودن رو القا میکردم .
شب ها اما قضیه فرق داشت . شبها ،انگار که تخلیه میشدم از هر چی قوی بودنه . تنها بودم و یه دل سیر گریه کرده بودم . بعد از دو ماه ناتوانی برای گریه کردن، یک دل سیر گریه کرده بودم . حین گریه ام لیلا زنگ زده بود و گفته بودم نمیتونم صحبت کنم . پیام داد که چته؟ گفتم بابا ... گفت میدونم .پرونده هاش رو دیدم . چیزیش نیست. قرص های فشارش رو نخورده، احتمال زیاد فشار عصبی هم روش بوده. نگران نباش .
سفره ی دلم بازشد که چه کار کنم آخه؟ چه قدر بهش بگم قرصهات رو بخور ؟ چه قدر یادش بیارم ؟ ساعتش رو کوک کنم ؟ چه قدر بهش بگم حرص نخور بابای من ؟ چه قدر بگم رعایت کن؟
من مینوشتم و لیلا بعد یک ساعت پیام ها رو فقط میخوند . سال یک داخلی بود و کشیک های مرگ بارش.
تهش برام نوشت"ما ، تا یه جایی مسئولیم... تا یه جایی کوپن اهمیت دادن و حرص خوردن داریم فاطمه! تو این رو باید یاد بگیری. که اگه پات به پزشکی هم باز شد، تو باید این رو بدونی که تا کجا پیگیر مریضت باشی .
مهم تر میدونی چیه ؟ این که روی همه ی این مشکلات، بار جدیدی رو اضافه نکنی! حواست به خودت باشه ..."
پدر همچنان قرصهاش رو نمیخوره و همچنان این سیکل قرصهات رو بخور و رعایت کن گفتنهای من و پشت گوش انداختن و نادیده گرفتن هاشون ادامه داره ...
باید این جمله رو تکرار و تمرین کنم، که ما ، تا یه جایی مسئولیم ...
این متن از مجله ی پزشکان گیل بی ربط نیست، بخونیدش :)
🔹او در نداشت
🔹دکتر جودی بلک
🔸برنده دیپلم افتخار از مجموعه مقالات #مسابقه_نویسندگی_پزشکی_۲۰۱۸ ایالات متحده (تجربهای که از من پزشک بهتری ساخت)
▪️دکتر بلک (Judy Black, MD) متخصص کودکان در گرانتس پاس، اُرگون است.
▫️تازه دستیاری را تمام کرده و خسته بودم. پس از سالها درس خواندن، بالاخره در یک شهر کوچک یک متخصص کودکان بودم. برای اینکه طبیب کودکان باشم، آماده بودم؛ کسی که طی سالهای رشد آنها را دنبال کند.
مقدار زیادی مطلب خوانده و یاد گرفته بودم. میدانستم چگونه نکات غیرطبیعی را در معاینه پیدا کنم، علایم هشدار را بشناسم، و بیماری را تشخیص داده و درمان کنم. کتابهای بچهداری را خوانده بودم و شگردهایی را که به والدین در مراحل و موقعیتهای سخت کمک میکند، میدانستم.
میدانستم اطلاعاتم خوب است، میدانستم چگونه آن اطلاعات را بهکار بگیرم و آماده بودم به مردم کمک کنم. همان روزهای اول و آرمانگرایانه بود که یکی از تعیینکنندهترین لحظات من به عنوان یک متخصص کودکان رقم خورد. در جریان یک ویزیت کودک سالم، والدین یک دختربچه شاکی بودند که او خوب نمیخوابد. آنان از کلنجار رفتن با او برای خواباندنش خسته شده بودند. استرس زیادی داشتند و کمک میخواستند. من هم خلاقانه تلاش کردم با شگردهایی که یاد گرفته بودم، توصیههایی به آنان بکنم.
در کمال سرخوردگی حس کردم برای هر چه میگویم پاسخ آمادهای دارند:
- یک چیز که میتواند کمک کند...
- آن را امتحان کردهایم.
- توجه کردهاید...
- بیفایده است.
- شاید بتوانید...
- فقط جیغ میزند.
هرچه بیشتر تلاش میکردم، بدتر میشد. و پس از چند دقیقه تلاش ناموفق، تقریباً هیچ ایده دیگری نداشتم. ناامیدانه آخرین پیشنهاد را دادم: شاید فقط لازم باشد در را ببندید و بروید.
پاسخ آماده بود: او در ندارد.
مهماتم تمام شده بود. درحالیکه احساس شکست میکردم، مِنمِن کنان گفتم، خوب، پس بهنظرم مشکلی دارید، و ویزیت را ادامه دادیم.
تعجب کردم که والدین از اینکه نتوانستم مشکل خواب فرزندشان را حل کنم، برآشفته نشدند و نظر من آنان را ناراحت نکرد. ویزیت بهخوشی تمام شد، و کودک همچنان بیمار من ماند. ولی نمیتوانستم موضوع را از ذهنم بیرون کنم.
کلافه بودم چون نتوانسته بودم مشکل آنان را حل کنم و کلافهتر چون آنان هیچ تمایلی به پاسخ مثبت به هیچیک از توصیههایم نشان نداده بودند. چه اشتباهی کرده بودم؟
بعد از کلنجار با آن تجربه، در نهایت به این نتیجه رسیدم که منظور والدین را درست نفهمیدهام. با اینکه نگران خواب بچه بودند، در واقع نمیخواستند این مشکل حل شود.
شاید فقط میخواستند من بدانم چقدر شبها مشکل دارند. این واقعیت در ابتدا برایم حیرتآور بود. ولی بعد فکر کردم مسوولیت من بهعنوان پزشک کودکان این است که راهحلهایی برای مشکلات والدین پیشنهاد کنم. وظیفه من در آن نقطه به پایان میرسد. من مسوول اجرای آن توصیهها نیستم و این والدین هستند که انتخاب میکنند چه توصیهای را اجرا کنند.
شاید عجیب بهنظر برسد اگر آن اتفاق را یک لحظه تعیینکننده بنامیم، ولی باور دارم تاثیر عمیقی در حرفه من داشته است. اینکه بدانم مسوولیت من کجا به پایان میرسد، باعث میشود هنگام ارایه توصیهها به والدین حس بهتری داشته باشم. اگر انتخاب آنان این باشد که به توصیه عمل نکنند، میتوانم با لبخندی بدرقهشان کنم و برای ارایه توصیههای دیگر در ویزیت بعدی آماده باشم.
طی سالها دریافتهام زیبایی پزشک کودکان بودن این است که کودکان و خانوادههای آنان را در طول سالهای رشد و نمو پی بگیرم. او شاید در آن ویزیت در اتاق خواب خود در نداشت، ولی این شانس بود که شاید زمانی در آینده در داشته باشد.
بهعنوان پزشک او، آن ویزیت را همیشه بهیاد دارم و اینکه شاید بتوانیم به همه کمک کنیم که بخوابند.
نظرات (۲)
mohammad.j n.safavi
پنجشنبه ۱۳ تیر ۹۸ , ۱۸:۱۲به ناز
۱۳ تیر ۹۸، ۲۱:۲۷soolin :)
پنجشنبه ۱۳ تیر ۹۸ , ۱۷:۴۰به ناز
۱۳ تیر ۹۸، ۲۱:۲۶