تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

بعد از 6 ترم تحصیل رشته پزشکی، یه درس به نام آمار رو با 9 افتادم! آماری که به درد سگ نمیخوره! 

نمیدونم چطور قراره دوباره خوندنش رو تحمل کنم.

Embarrassment 

از نظر بقیه، از نظر شماها، از بیرون، خیلی لوس بازی به نظرمیاد برای یه همچین افتادنی ناراحت باشم. ولی صادقانه ناراحتم. احساس میکنم قلبم رنگ پریده شده😕


به ناز ۹۸-۱۱-۲۷ ۲ ۵۰۰

به ناز ۹۸-۱۱-۲۷ ۲ ۵۰۰


ترم یک بودیم. بین من و میم و دوستش پایه های کذایی یک رابطه دوستانه در حال شکل گرفتن بود. دوست میم گلوش درد میکرد و من حس مراقبه مادرانه ای به خودم گرفتم و بردمشون درمانگاهی که میشناختم. من همزمان دوستان دیگه ای داشتم، اما با فازی مخالف فاز میم و دوستش. اون صحنه رو یادمه قبل اتاق دکتر، میم به من گفت تو آدمهای جالبی رو برای رفاقت انتخاب نکردی. سطح اونا پایینه، کوتاه فکرن و...  . میم تلاش میکرد من رو جذب خودشون کنه مهره ی بولد کلاس بودم... بله، دوستیم با اونا رو بهم زدم، کمرنگ کردم. 

بعد از مدتی فهمیدم جنس تنهایی های من با جنس تنهایی های میم و دوستش فرق میکنه. من یه تئوری دارم، اونم اینه که آدمها برای کنار هم بودن ، باید جنس تنهاییهاشون بهم شبیه باشه. آخه تنهایی، حالت فارغی از دیگران و خود خود بودن، برآیند همه جوانب دیگه ی شخصیت اون فرده... بگذریم. رفته رفته، جدا شدم، من از میم و دوستش. 

به پشت سر نگاه کردم و دیدم حسرتی برای من مونده بود. جدایی از دوستام که تحت تاثیر حرفای میم اتفاق افتاد. شاید بگین ایراد از من بوده که با حرفهای یک نفر سست شدم. اما ماجرا از این قرار بود که اون روزها، روزهای اول دانشگاه بود و من غریب تر از هر کسی بودم. سرم دنبال جایی بود که بیشترین تاییدیه داده میشد. دوستام رو نمیشناختم، چون نمیشناختم گاهی سوتفاهم هایی پیش میومد که من رو دو دل میکرد... بگذریم. اما به هر حال من تحت تاثیر میم، برای گرفتن تاییدیه  این کار رو کردم. حالا چرا افسوس؟ چون اون آدمهای کوته فکر از نظر میم، توی رفاقت صادق اند و با وجود فاصله ای که من گرفتم کماکان گرمی رفاقتشون به من میرسه. اون زمان که فاصله میگرفتم عقلم میگفت نگیر،  که اینها بیشتر شبیه توان... اما خر لجاجت دهن بین میگفت فاصله بده... 

امروز یک نفر من رو متهم کرد به شخصیتی که نیستم، شخصیتی که نفرت دارم ازش حتی. تنم یخ کرد. بار اولی نبود که میشنیدم. اما مثل هر بار یک آن خون تو تنم منجمد شد. میفهمین چی میگم؟ مار از پونه بدش میاد در لونه اش سبز میشه... 

بعدتر، با یکی از پسرهای کلاس حرفی زدم و اون حرفای من رو بی جواب گذاشت! هیچ دلیلی هم نبود... 

حالا ربط همه ی اینها بهم چیه؟ چرا قصه ی حسین کرد گفتم و از روزهای اول و قصه های من و میم تعریف کردم تا انگ خوردن امروز؟ تئوری جدیدی امروز از دلم بیرون اومد. این که، اجازه بده بیان و برن. کسی که لیاقت موندن داشته باشه، نزدیک میشه، برای موندن و شناختن تلاش میکنه. و نهایتا نیازی نیست تو فیلم بازی کنی چون هر بار که فیلم بازی کردی، چیزی رو از دست دادی ،یا چیزی رو گرفتی که اومده و یه تیکه ازت رو برده! تا اونجا که میشه احترام همون سطحی ها که جنسشون با تو یکی نیست رو نگه دار و ندیده گرفتن و خوش دلی رو تمرین کن. نه برای ایثار! که البته برای نیازهات. ممکنه روزی به کمک احتیاج پیدا کنی و مارت به دست همون دوست نداشتنی ها حل بشه... 


به ناز ۹۸-۱۱-۲۳ ۱ ۵۰۹

به ناز ۹۸-۱۱-۲۳ ۱ ۵۰۹


من یه تئوری ای داشتم؛ که اینستاگرام مثل یه شهره با رنگ و لعاب کاذب. که همه خوشحالند، یک از یک خوشبخت تر... توییتر مثل فاضلاب همون شهره. از این نظر که رنگ و لعاب و لبخندهای کذایی توش نیست، مردم اغلب از بدبختی ها مینویسن و... 

اما حالا که دقت میکنم چند وقتیه توییتر هم همون تم کی از همه خوشبخت تره رو داره به خودش میگیره. یا شاید هم داسته از قبل. شیوه اش زیرپوستیه... 

توییتر رو باز میکنم، میبینم چه قدر همه دیت رفته انه، روابط جدی داشته اند و دارند...اگر کسی خدای نکرده اقرار کنه که این چیزا رو نداشته هزاران لایک و منشن میخوره که خاک بر سر بدختت کنن چه زندگیه داری؟ [البته از طرفی، عده ای با این که تجربه ی یار در بر رو داشته اند، ملامت میکنن  یار یار کردن بقیه رو ]، این وسط من میمونم با کلی خلا.که نخواستم با کسی باشم،جنسم هم طوری نبوده اینطور اتفاقی بیفته.به خودم ایراد میگیرم که نکنه با این رویه زندگی تا ابد تنها بمونم؟و بعد یاد حرف بعضیا میفتم که میگن تو کوچولویی هنوز،و بعد یاد حرف عده ای که اون پسر 23 ساله رو که گفته بود هیچ کدوم از موارد رو نداشته ،مسخره کردند.من میمونم و من و کلی فکر متناقض!

میبینم که چه قدر همه رفیق دارند، و بعد خودم رو میبینم که نه اونطوررر رفیق ندارم.دوست چرا اما رفیق بذله گو،رفیق غم خوار و همپا ندارم.یادم میفته مه پروژه ی دوستیم با ف که حساب رفاقت ریخته بودم باهاش چطور خورده تو دیوار...

خانواده ی دختران دم بخت چه بی دغدغه جهاز زندگی میدن و چه راحت خونه درخور پیدا میکنن جوونا، و من ...

چه قدر خانواده ها حامی حقوق زنان هستند چه قدر همه دیدگاه هلی سنتی شون رو کنار گذشته ان!اون دختره دم بخت رو یادمه توییت کرده بود چه قدر از لحاظ خانواده شانس آورده ام... مادرم بهم گفت هر وقت دیدی حمایتت نمیکنه عواطفت رو قول بده جدا بشی... و من یاد بحثم با پدرم افتادم که میگفت زن نباید حق طلاق داشته باشه چون زن احساساتیه و هی میخواد از این ابزارش استفاده کنه، زندگی زندگی نمیشه اینجوری... 

مغزم رو کثافت برداشته😪


به ناز ۹۸-۱۱-۱۸ ۳ ۴۵۴

به ناز ۹۸-۱۱-۱۸ ۳ ۴۵۴


چند وقته مدام به بعد فارغ التحصیلی فکر میکنم. شاید دلیلش هی تشنه تر شدن به استقلال مالی باشه... اما نگرانی ها ولم نمیکنن. این که نکنه بعد فارغی، بیکار بمونم؟ انقدر انقدر دانشجو پذیرش شده که دیگه صندلی ای خالی نمیمونه! طرحم چی میشه؟ نکنه خارج از این استان بیفتم که تلف میشم😢 نکنه مامانم هم پاشه بیاد همرام😐 تخصص چی؟ ...

همه حرفای بالا رو اگه پیش یه سال بالایی رو به فارغی یا فارغ شده بگم مسخره ام میکنه. آره مسخره اس. من هنوز اصول طب داخلی رو بلد نیستم، هنوز وارد بالین نشده ام، هنوز مردم ندیده ام، حداقل 4 سال دیگه دانشجوعم. معلوم نیست تا اون موقع سیستم وزارت بهداشت چطور بشه... اما خب، میدونین؟ گونه ی انسان ذاتا اینطوره، همینه که باعث شده تا به اینجا بقا داشته باشه. 

من نمیدونم، شاید شماها که خواننده ی وبلاگ هستید متوجه شده باشید تم نگرانی های من تکراریه، نمیدونم قبلا در مورد این موضوع چیزی نوشته ام یا نه... خودم یادم نمیاد. راستش دغدغه هام مزمنن. همیشه همراهمن و من انگاری عادت کرده ام اما همچنان با درک درد... 

امروزم به بطالت محض گذشت. عملا درسی برای خوندن نبود. خونه نشین هم بودم. تو کارهای خونه هم مفید نبودم و خلق مادر با من چندان موافق نبود. به خوندن کتاب مرگی بسیار آرام مشغول شدم، کمی ساز زدم، فیلم دیدم... هیچی. همین حس بطالت و بیهودگی من رو بیشتر فکری میکنه. فکر به آینده ای که من توش کار میکنم و مفیدم. درآمد دارم! و نگاهم به جیب بابا نیست... 

نشسته بودم به زور اپیدمیولوژی بیماری های اطفال رو میخوندم. مبحث بیهوده ای بود... باز فکری شدم. ناگاه ذهنم رفت سمت خاطره ی سفر چند سال پیش مون به تهران. عید نوروز بود. قرار بود خانواده ای رو ببینیم. خانواده ای که مقام دولتی ای داشتن، دختر خانواده از قضا پزشکی میخوند. پیش اون خانواده حس حقارت عمیقی میکردم. مخصوصا در برابر دخترشون. همه چیز تموم میدیدمش. لاغر اندام زیبا و پزشکی خوان. اونم تهران. موقعیت خانوادگی توپ. ازش بت ساختم تو ذهنم. سالها، تا همین دم کنکور! خلاصه از اصل ماجرا دور نشم... اون موقع که کلی احساس حقارت میکردم من تازه نوجوون،  وعده ی روزهای بزرگی رو به خودم میدادم. روزهایی که تبدیل شده باشم به موجودی مثل دختر اون خانواده 

چند سال گذشته؟ 6 سال. تو این سالها تن روحم کشیده شد رو زمین خاکی! اگر با دقت نگاه کنی زیر این درخشش الآن حتما اثری از اسکار اون زخم ها و شکستن ها میبینی. قبولی دبیرستانم. اتفاقاتی که برای من و خانواده ام افتاد، اتفاقاتی که عقلا من تو اون سن نباید تجربه میکردم، سیستم پادگانی دبیرستانی که روحم رو کشت... دو سال منتهی به کنکور که هر شب آرزوی بیدار نشدن کردم... همه اون روزها نمیفهمیدم اما با هر شکستن انگار جلایی به وجود من داده میشد! 

تا که امروز، تو سال سوم پزشکی، نه تنها آرزوی جایگاه اون دختر رو نکردم، که به جلا و استقامت خودم افتخار کردم. اما میدونی چیه؟ دردهایی مزمنن. که میبینمشون از همون 6 سال پیش. چهره عوض کرده ان اما همون جنسن. نمیدونم 6 سال دیگه مستقل تر و بالنده تر میشم هم باز دنبالم هستند یا نه... گفته ام قبلا، دردهای مزمن به مراتب جانکاه ترن. دردهای حاد تکلیفشون معلومه. یا میکشن یا درمانشون پیدا میشه. اما دردهای مزمن میسابند... روحت رو، حوصله ات رو، همه چیزت رو... 


به ناز ۹۸-۱۱-۱۷ ۱ ۳۷۶

به ناز ۹۸-۱۱-۱۷ ۱ ۳۷۶


سرپا و اوکی به نظر میرسم. ولی روحم، جانم انگار که تو کالبدم نشسته گریه میکنه. قلبم آتیش گرفته. امروز خیلی خودم رو اذیت کردم. اگر دفتر دستتک ثبت گناه وجود داشته باشه، امروز من کافر مرتد بودم. ظلمت نفسی! 

صبح با عذاب وجدان دیر از خواب بیدار شدن از تخت اومدم بیرون. ساعت فکر کنم نهایتا 9 بود. این عذاب وجدان رو همیشه مامان با نگاه های سنگینش گاه با حرف های قطعه قطعه سنگینش بهم القا میکنه. بیخیال... نگاه های مامان همیشه سنگین بوده. نمیدونم و نمیتونم تمییز بدم از سر عادته یا کنترل همیشگی همه جانبه و سواس...

آماده شدم برم کتاب عفونی سال بالاییم رو بهش پس بدم. کتابش رو نخوندم اصلا. از این که هم خودم رو مسخره کردم هم سال بالایی رو الاف احساس گناه داشتم. به سر و صورتم رسیدم که بی روح به نظر نیام. رسیدم بیمارستان. پشت تلفن باهاش حرف میزدم که بیاد پایین. همه اش وسواس داشتم که خوب حرف بزنم. انقدر  هول بودم آدامسم پرید ته گلوم. خودم رو شماتت کردم از این بیچارگی. اومد پایین کتابش رو بگیره. اون وضعیت اضطراب، وسواس، عدم اعتماد به تفس بدتر شد. همه اش عیب به خودم میدیدم. فکر کنم تو حرفام تپق زدم. تمام مسیر فکرم درگیر برداشت های سال بالایی، بیچارگی خودم و اینا بود. 

رسیدم خونه. دوست جدید از توییتر پیدا شده ام که از قضا پزشک و دختر یکی از اساتید بزرگ بود زنگ زد بهم. قرار بود مدتی گرگان هست همو ببینیم. قرار گذاشت یه کافه. 

تمام مدت قبل رفتن، حین ملاقات و بعدش، اضطراب این رو داشتم که چطور به نظر میام؟ آیا اون از من خوشش میاد؟ از این فکرها. 

به نظرم برمیگرده به مامی ایشوی من همه ی اینها. از نظر مامان همه چیز باید اونطور باشه که مدنظرشه. وگرنه با غضب و تندی مواجه میشی. سرسنگین میشه بعدش. بعدش نگاه های سنگینش اذیتت میکنه. و دایورت هم تا یه جایی جوابگوعه. نمیخوام بد مامنومو بگم. همه ی اینها نشات گرفته از محبتشه. و احتمالا وسواسی که تنیده شده به همه رفتارش. 

همین الگو برداری پرفکت بودن و گرفتن تاییدیه تو تمام روابط بیرون من تنیده شده. من خیلی خودمو اذیت کردم امروز... 


به ناز ۹۸-۱۱-۰۸ ۴ ۳۸۸

به ناز ۹۸-۱۱-۰۸ ۴ ۳۸۸


مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...