عشق،
اگر چه می سوزاند،
اما جلای جان نیز هست.
لحظه ها را رنگین می کند.
👤محمود دولت ابادی
📚کلیدر
+روزگار بی عشق ،خاکستریه و بی مزه، هر چه قدر هم که آروم بگذره ،قلبت رو سرحال نمیاره ... کی اتفاق میفتی پس لعنتی ؟!😑😅
فیلمو بزنیم بره عقب ...
عقب، عقب ،عقب ،برو عقب تر... عقب ،خوبه . بعد اعلام نتایج اولیه کنکور 96
آها ،نه یه ذره عقب تر... آها خوبه خوبه !
میشنستم تست میزدم ،با هندزفری و اهنگای خز و خیل😁 من جمله "امشب دل من هوس رطب کرده" ،" امشب شبه مهتااابه" ، "سر راه کنار برین دوماد میخواد نار بزنه ..."
گفتم سر راه کنار برین ...
صبح روز کنکور، دم در حوزه که غلغله بود و هیجان داشتم زودتر برم تو ،آهنگ حضرت شماعی زاده تو ذهنم پلی میشد: سر راه کنار برین ، هوپی میخواد تست بزنه😂
حالا بماند سر کنکور وقتی رسیدم به فیزیک و مغزم قفل شد پلی میشد:دل بیچاره ی من به غیر از خر زدن گناهی ندارد ،خدا داند ![با صدای علیرضا قربانی😂]
گذشت و گذشت و نتایج اولیه اعلام شد و آبی رو آتیش دل مون ریخته شد . شبش خواب دیدم داریم اسباب کشی میکنیم به مقصد نامعلوم مورد نظر، بین راه مامانم دنبال یه خیاط خونه میگشت واسه من روپوش سفید بدوزه .[زان جهت که مامی من خیاطه و کل لباسام رو اون میدوزه😍] یه خیاطی بین راهی پیدا کردیم. خیاطه اندازه هام رو گفت که بدوزه ،خیلی لفت میداد. مامان حرصش گرفت : پاشششووو عاااامووو تو هم خیاطی بلد نیستی اسم خودتم گذاشتی خیاط !بعد هم آهنگ شماعی زاده عزیز رو گذاشت رو یه رادیو قدیمی ،نشست پشت چرخ😂
همچنان که مامان میدوخت ، شماعی زاده با صدای هر چه طنازتر میخوند: این لباس پر یراق به قامتش چه خوب میاد !
من بشکن میزدم همراش میخوندم😂
این شما و اینم لینک آهنگ معروف😁 🎼🎧
صبح که بیدار شدم خوابو تعریف کردم واسه مامان... گفت پاشو بریم بازار !
رفتیم پارچه فروشی!! میخواست پارچه سفید بخره روپوش بدوزه !من جیییغ و داد که هیچی معلوم نیست مامان! ! تو رو خدا نکن ... بعد گفت خب باشه دست خالی نریم، پارچه خرید برای مانتو دانشگاه .
دیگه این که ما چشم بازار و مدلای ژورنال مانتو رو در آوردیم... از بس که خواستیم مانتوعه لاکچری بشه از اون ور بوم افتادیم... اصلا دلم نمیخواد بپوشمش😂 هر چند اون اوایل جوگیر بودم میپوشیدمش. رنگ استخونی خریدیم به روپوش پزشکی نزدیک باشه😂😵
دیگه قسمت شد که روپوش سفید رو آماده بخریم :) حالا هم دارم اتو میکنمش
چند وقت پیش کتابی از زندگینامه ی مریم میرزاخانی میخوندم . هر چند که کتاب اونجور که باید حق مطلب رو ادا نکرده بود اما اگه بخوام بگم نتیجه ی مهم خوندنش رو ، الگو گرفتن از خصیصه ی " آهسته و پیوسته روی" ایشون بوده... اطرافیانش میگن که شاید میشد روی یه مسئله ده سال کار کنه و انرژی بذاره و ابدا نگرانی از روند کند نداشته . یه جورایی به جای شنا کردن، غواصی کردن ...
یه سری هدفها رو گذاشتم سر قله ی ذهنم و برای رسیدن بهشون هر کاری کردم . نتیجه ی کم در مقابل زحمت زیاد، خسته ام کرده ،سردم کرده ...
گاهی به خودم میگم تو به درد هیچی نمیخوری ، تو ژن خوب نیستی ، تو فلان و بهمان ...
دلسرد شدن تو رسیدن به هدفهای بزرگ طبیعیه، اما نمیدونم پیشرفت اندک در مقابل زحمت زیاد هم عادیه یا نه...
فقط ای کاش که صبر و حوصله ام رو از ملکه ریاضی الگو بگیرم... ای کاش خدا قدرت اینچنینی بهم بده ...
مرسی ازت مولانا جون ،که صحه گذاشتی روی احساست نهان ما ... همون احساساتی که به جبر روزگار محکومیم به سرکوبشون
ولی ... ای کاش الآن بودی! تا که مرثیه بسرایی از وصال امروزه ... با این همه مشکل سر راه ، اوضاع اسف بار معیشت روزانه ،
مکاره بودن خاص این زمونه و ... همه چیزایی که کام گرفتن از یار و "دل آرام" رو دست نیافتنی میکنن ،برای شباب امروز!
کیلومتر کیلومتر میدوم ،میلی متر میلی متر ساخته میشه...
امروز، اولین روز سال دوم دانشوی طب بودن
از 6 صبح تا 10 شب ،مانتو و شلوار و مقنعه ام از تنم جدا نشد.
دویدم و دویدم ...
مهر تازه ساختم، مهرهای بیخودی رو بریدم !
دویدم و دویدم ...
تحقیر شدم کلی، تشویق شدم اندکی [اونم هم از طرف خودم تازه!!]
کلی تلاش ،کلی نفس بریده شدن، کیلومتر کیلومتر عرق ریختن، میلی متر میلی متر جواب دادن!
اصل قضیه اینه
که قبلا کیلومتر کیلومتر تخریب کردم ،حالا باید کیلومتر کیلومتر بدوم ،تا میلی متر میلی تر[شاید] درست بشه!
تصمیم های جدید ،تلاش برای همچنان شوریده بودن...
چشم بستن از نامهربونی ها و دلخوری های بیخودی، اول از همه به خاطر آرامش خودم
نادیده گرفتن اسکارهای زشت کارهای گذشته که هر از گاهی خارش شون ،دیوانه ام میکنه ...
سخته... و من ترسان از آینده ی مبهم . ترسان از اینکه ساختنهای الآنم هم به خیال خودم ساختن باشن و در اصل ،باز هم ویرانی به بار میارن... ترسان و لرزان...