در شهری که من به دنیا آمدم زنی با دخترش زندگی میکرد و هر دو در خواب راه می رفتند.
یک شب که خاموشی جهان را فراگرفته بود ،آن زن و دخترش که در خواب راه می رفتند در باغ مه گرفته شان به هم رسیدند.
مادر به سخن در آمد و گفت (( تویی، تو ،دشمن من ! تویی که جوانی مرا تباه کردی و زندگی ات را بر ویرانه های زندگی من ساختی !کاش می توانستم تو را بکشم .))
پس دختر به سخن در آمد و گفت((ای زن منفور و خودخواه و پیر! که راه آزادی را بر من بسته ای !که میخواهی زندگی من پژواکی از زندگی بی درنگ خودت باشد !ای کاش می مردی! ))
در آن لحظه خروسی خواند و هر دو زن از خواب پریدند .مادر با مهربانی گفت ((تویی، عزیزم ؟))
و دختر با مهربانی پاسخ داد ((بله ،مادرجان. ))
📕 دیوانه
👤جبران خلیل جبران
نظرات (۵)
آسـوکـآ آآ
دوشنبه ۲۹ مرداد ۹۷ , ۲۰:۵۳به ناز
۲۹ مرداد ۹۷، ۲۲:۳۱Niloo .hmd
يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷ , ۱۵:۲۲به ناز
۲۸ مرداد ۹۷، ۱۸:۴۰رومی زنگی
يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷ , ۰۱:۰۷به ناز
۲۸ مرداد ۹۷، ۱۸:۳۹mn :)
يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷ , ۰۰:۵۲به ناز
۲۸ مرداد ۹۷، ۱۸:۳۹00:00 :.
شنبه ۲۷ مرداد ۹۷ , ۲۱:۳۹به ناز
۲۷ مرداد ۹۷، ۲۲:۲۰