تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
با روزانه هایم همراه شو رهگذر ...


۵ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

گفته بودم که این ترم درسی نداریم که قابل باشه! هر ترم تعدادی درس بی قابل! لابه لای دروس مون ارائه میشدند اما این ترم... 

مثلا روز اول هفته،  شنبه مون این طور شروع میشه : ساعت 10 صبح لخ لخ کنون خودمون رو میرسونیم به کلاس آمار. کلاسی که نمیدونم چرا استادش تاکید کرده دخترا و پسرا جدا بشه ساعت هاشون! ذات درس ناجذاب، مدرسش هم هر آنچه ناجذابان دارند، ایشون یک جا با هم دارند... 

همه گیج و خسته و ملول 90 و خرده ای دقیقه رو تحمل میکنیم... تن های ملول! 

این وسط تا کلاس بعدی حدود یک ساعت بیشتر علافی داریم، اگه بخوام صادق باشم تو این بازه فقط میشه به معده ات خدمت کنی. 

کلاس بعدی،  کلاس فرهنگ و تمدن... طاقت شنیدن حتی یک جمله از حرفای مدرسش رو ندارم. احمقانه و مصرانه دفاع میکنه از طب ایرانی اسلامی. که آخ حواستون کجاست که ما چه ابداعات و نبوغی داشتیم و غربی ها ازمان دزدیدند... 

کلاس تک جنسیتی دوم هم تموم میشه و راه رو به سمت خونه کج میکنیم😕

خسته ام، خستگی جسمی ملولانه! چون میدونم چیز ارزشمندی تو طول روز به دست نیاورده ام، خستگی جسمیم میشه مثل سرطان و اذیت میکنه، اذیت میکنه...

تن خسته میکشم سمت باشگاه. خدمت میکنم به خودم! اما خسته ام و انرژیم رفته پای بیهوده ها! 

برنامه ی فردا،  و فردای فردا هم بهتر از شنبه نیست... 

استادی که نه، مدرسی داریم!  دکترای تخصصی فلان رشته... مفید مفید شاید 20 دقیقه درس بده. بقیه وقتش رو مدااام در حال من منمه... درسی که انقدر مهم و سخته، هر اسلاید رو به اندازه ی چند جمله توضیح میده و دوباره سیکل معیوب که آی شما برو وزارت بهداشت بگو میخوام کار بیو کوالانسی بکنم، همه یک صدا اشاره میکنن به سمت من... 

 

اینا رو اینجا میگم که علاوه بر خالی شدن غرهام، تکلیفم با خودم مشخص بشه... 

راستش مدتهاست نگران آینده ام. من نمیخوام مستقیم وارد رشته ی تخصصی بشم. یا به اصطلاح همون حالت استریت. دوست دارم اول یه Generalist بشم... کسی که از پس هندلینگ شرایط بالین بربیاد، و بعد ادامه ی راه به سمت رشته ی تخصصی. چون دریای علم طب انقدر وسیع و عمیقه که هیچ وقت نمیتونی تو همه چیزش حاذق بشی .

اوایل نگران چه رشته ی تخصصی! بودم... که امیر محمد قربانی با یه بیت این دغدغه رو پس زد : تو پای به ره بنه، دگر هیچ مپرس/ خود راه بگویدت که چون باید رفت

نگرانی بعدیم سر کار کردن بود. نگران بازار کار اشباع هستم. اشباع که هست، و هر سال بدتر هم میشه. زمان احتمالا رنان فارغ التحصیلی من فاجعه میشه چون عده ای تعهدی دولت هستند و دولت مجبوره مثل کارمند باهاشون برخورد کنه چ و حقوق بده بهشون. نتیجتا اول نیروهاش رو با تعهدی ها پر میکنه... 

بزرگتر های رشته میگن نگران نباش، اگه دنبال پول نباشی کار هست مرکز خالی هست... آره من دنبال پول و پله نیستم. تا اونجایی که دستمزد و میزان کار کردنم با هم بخونه و خرج روزمره ام رو بده... 

همه ی این ها رو گفتم که به این جمله ی وبلاگ امیرمحمد برسم :"هیچ شغلی آینده ندارد،  خود شخص است که آینده ای برای شغلش میسازد!"

به نظر خیلی ایده آل و آرمانی میاد. تو مملکت ما شاید قفل ها سنگین تر از این کلید باشن... 

جدا از همه این قفل و بندها، اون آینده ای که این جمله مرادش هست، با متمایز بودن توی کار و تحصیل به دست میاد. این که شیوه ی برخورد معمولی با فراگیری نتیجه ی معمولی ای هم داره... 

من دلم نمیخواد آینده ام خاکستری و هم رنگ خیل عظیم تازه فارغ التحصیل باشه. دلم میخواد کارم خاص باشه و حداقل خودم رو راضی نگه داره. 

اما نمیدونم چطوری موتورمو روشن کنم، برای سرمایه گذاری... با این وضع تدریس، که سر ذوق که نمیارن هیچ، فوت سرد میکنن تو حلقمون تا حال مون رو بهم بزنن... 


به ناز ۹۸-۸-۲۵ ۱ ۳۴۴

به ناز ۹۸-۸-۲۵ ۱ ۳۴۴


باز هم همنوازی سازهای ایرانی تو گوشمه... باز هم همون حسها. اما این بار روح من تب کرده. 

هر چی که کاسه ی تثبیت شده ام رو به خودم نشون میدم که "ببین! ببین تو ساختی و دوباره ساختی! چرا خراب نشسته ای؟ " جواب ندارم... 

مدتهاست درگیر یه بیماری غیر سختم! اما گوش پزشکان فقط شنوای کلمات کلیدی هست که از دهان من خارج میشن! حوصله نمیکنن قصه رو گوش کنن. حالا یه به خاطر ضیق وقته، یا غرور حرفه... . این گوش ندادن ها، تماما هم به ضرر من نبوده! به خودم یادآوری میکنم که "بذار بیمار قصه اش رو بگه و تموم که شد سوالهات رو بپرس. مطمئن باش تو متن قصه متوجه خیلی چیزها میشی که با بریده بریده کردن حرفای بیمار برای پیدا کردن کلمات کلیدی، دستگیرت نمیشد! 

بگذریم... 

امروز به زحمت نوبت گرفتم از دکتر خودم. دکتر دوستداشتنی خودم... 

نشسته بودم منتظر، که دیدمش با نگاه خودمونی و ساده و بی تکلف اومد. چه قدر شکسته تر از پارسال شده بود. بدنش میگفت که به خودش نمیرسه، و چه بد... 

همین حین، دانشجوهای سال بالاتر رو دیدم که شرح حال میگرفتن. غیر حرفه ای بودنشون قابل بخشش بود اما غرور... غرور... 

گوششون تیز نبود برای شنیدن در عوض نگاهشون تیز بود برای ربودن نگاهت ... 

نوبتم شد، دکتر نگاه براقی بهم کرد. براقیتی که بهم حس خوبی میداد. از رزیدنتش خواست که شرح حال رو بگه. 

نگاهم به دکتر بود و تو ذهنم تصویر پارسالش. پختگی عجیبی که در عرض یک سال پیدا کرده بود، همراه چین و زبری صورت و موهای بیشتر سفید شده اش هراسانم کرد. 

که من کی قراره به نقطه ی اوج برسم؟ اوج در تخصص، اوج در بداهه نوازی زندگی؟ اوج در هندلینگ روابط و به ضمام درآوردن احساسات؟ 

بعد این دست کوزه گر دهر چه بی رحمانه در اوج ،تموم مون میکنه! 

 


به ناز ۹۸-۸-۲۲ ۴ ۲۹۲

به ناز ۹۸-۸-۲۲ ۴ ۲۹۲


تا چند دقیقه چمباتمه زده بودم روی تختم، چشما بسته ، پنجره باز... حس گرفته با پیش درآمدی از دستگاه شور. آهنگ بهم حسی شبیه متن زندگیم القا میکرد. ملغمه ای از فراز و فرود متوالی ،انقدر سریع که متوجه نمیشی و به نظرت یه خط مستقیم و آهنگ ممتد میاد... . با چاشنی ای از غم، این همراه همیشگی. اما آزارنده نیست و حسی بهت میگه که همیشه هست ولی باقی هم نمیمونه. با خودت بزرگ میشه و با خودت میگذره و همچنان همراهت میاد... 

[ آهنگ اینجاست

این مدت که ننوشتم،به خاطر این نبود که فارغ از دغدغه بودم... اتفاقا چون سفرها و جنگهای عمیقی به درونم داشتم حس میکردم نوشتن حق مطلب رو ادا نمیکنه، جدا از این که چند نفر اینجا قلممو خشکوندند... 

این ترم درسهای پیش پا افتاده و کمی ارائه شده... به فال نیک میگیرم و نفس حبس میکنم برای راهی که ته نداره. علمی که ته نداره [ طبابت]  و سفری که تا لحظه ی آخر مسافرشم [ خود واکاوی] 

به فال نیک گرفته ام و بیشتر از قبل به خودم و صدای درونم توجه میکنم. سیاهی های این 20 سال زندگی رو مثل پوست خشک شده روی زخم میکنم. دردم میاد، عادتها و الگوهای آموخته شده غلط به زحمت کنده میشن... 

جایگزین میکنم با چیزهای احتمالا درست... 

حاصل این سفر تا به اینجا کنار اومدنم با خودم بوده. شماتتی که دیگه نیست، شناختی که واقع بینانه به این دختر مسافر 20 ساله پیدا کرده ام و بابت چیزی که الآن هست بهش افتخار میکنم.


به ناز ۹۸-۸-۲۱ ۲ ۳۰۴

به ناز ۹۸-۸-۲۱ ۲ ۳۰۴


انتظاراتتون از دیگران رو پایین نیارید عزیزان... به صفر باید برسونید، به صفر😊


به ناز ۹۸-۸-۰۸ ۴ ۳۲۰

به ناز ۹۸-۸-۰۸ ۴ ۳۲۰


آرشیو وبلاگ رو نگاه میکردم... این دفتر همیشه پذیرای من. گوشی که همیشه شنوا بوده برای نگرانی هام و دغدغه هام، چشمی که همراه خوشحالی هام ذوق کرده برام :)

چندین بار خواستم از بین ببرمش، از این که کسی به دنیای وبلگها سر نمیزنه، کسی حوصله ی خوندن آدمها رو نداره.  اما تک تک مخاطبای دیده و ندیده ام جلوی چشمم اومده ان و دلگرم شده ام. 

خودم رو میبینم لا به لای صفحاتش، دخترک ترم اولی که مدام درگیر چلنج بوده برای بهتر و بهتر شدن. جالبه! بعضی مطالب رو که میخونم، فکر نمیکنم که به روز خودم نوشتم شون😄 همین قدر تغییر! 

همچنان شنل super man [girl?! 😅] ام روی دوشمه، همچنان میجنگم، برای تغییر عادت های غلط و جایگزینیشون با عادتهای خوب. میجنگم برای ساختن ورژنهای بهتر و بهتر. اگه چیزی وجود نداره میسازم و اگه چیزی درست نیست، نیزه به دست میرم بالاسرش! 

میتونید همراهم باشید، روزمره هام رو بخونید و هم سفرم باشید تو این راه تغییر😊


به ناز ۹۸-۸-۰۳ ۷ ۳۷۹

به ناز ۹۸-۸-۰۳ ۷ ۳۷۹


مینویسم، تا که از تورم ذهن تبدارم کم کنم...