نشسته ام و با اشتیاق جزوه مینویسم. جزوه ی درسی که دلم میخواست واو به وای که از دهان استادش بیرون میومد رو ببلعم! مینویسم... "نحوه ی شرح حال گیری روان " مینویسم که شرح حال گیری این بخش، مفصل تر و متفاوت از سایر بخشهای بالین است. مینویسم که در وهله اول هیچ تستی مستقیما بهت نمیگه پای کدوم وضعیت پاتولوژیک روان در میونه... مینویسم که این شرح حال گیری رو با دقت بیشتری یاد بگیرن.
هر بار که مامان و بابا متوجه توجه بیش از حد من به این زمینه میشن، تلخ نگاهم میکنن. میگن روانپزشکا و روانشناس ها بعد مدتی خودشونم دیوونه میشن بس که با دیوونه ها سر و کار دارن... یا این که این رشته پرستیج نداره، خل بودیم این همه زحمت کشیدیم؟ در بحث آخرمون هم جمع بندی خوب مامان این بود" زیاد که درباره ی آدما بدونی، اذیت میشی..."
من فعلا نه قصد رفتن به سمت این رشته رو دارم، نه سینه چاکم برای این تخصص... فقط نقش پررنگی که نادیده گرفته میشه اذیتم میکنه... شما برو بشین تو درمانگاه از 70 تا مریض یه شیفت، کلیش درد سایکوسوماتیک (روان تنی) دارن و تو میدونی اما اینو هم میدونی که اگه بهشون بگی برو روانپزشک، ممکنه گریبانت رو هم جر بدن! دردم میگیره وقتی میدونم کلی از این دردها میتونن به دست تراپی های روان حل بشن اما مردم گارد دارن، قبیح میدونن، تا اونجا که پذیرش درمانگاه وقتی میخواد مریض رو صدا بزنه که خانوم/آقای فلانی، وقت اعصاب و روان داشتید، موقع گفتن اعصاب و روان صداش رو نامرئی کنه! فکر میکنن حل نمیشه، ریشه خرابه، کار از کار گذشته در حالی که این طور نیست! از تفکرات مردمی که فکر میکنن رفتن به سمت درمان روان رنجورشون مساویه با قرصی شدن تا آخر عمر، زجر میکشم. آره شاید لازم باشه مدت زیادی دارو مصرف کنین... همون طور که 90 درصد بیماری های داخلی شفا پیدا نمیکنن، فقط کنترل میشن... مثل دیابت، هپاتیت مزمن، هایپو یا هایپر تیروئیدیسم...
+ محمدرضا شجریان یه اهنگ داره به نام "زبان آتش ".کاری ندارم که مناسبت خوندنش چی بوده و... اما این روزا تو ذهنم پلی میشه پلی میشه... اما توی اون پلی شدن و بک گراند ذهنی، تفنگی که استاد میگه رو مجاز میکنم از درد روان آدمها که مخلوط شده با شرم و تعصب برای نرفتن و نجات ندادن خودشون و جامعه...
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی
زبانِ آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزارِ بنیان کن
ندارم جز زبان دل ،
دلی لبریز ز مهر تو ،
تو ای با دوستی دشمن !
زبان آتش و آهن زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهرِ چنگیزی ست
بیا ، بنشین ، بگو ، بشنو سخن، شاید
فروغِ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می خوانی مرا، بنشین
برادروار تفنگت را زمین بگذار،
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو این دیوِ انسان کش برون آید
تو از آیین انسانی چه می دانی ؟
اگر جان را خدا داده ست چرا باید تو بستانی ؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت ،
این برادر را به خاک و خون بغلطانی ؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی ، حق با توست !
ولی حق را برادر جان
به زور این زبان نافهمِ آتشبار نباید جست !
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار
زمین بذارید، لجبازی، تابو، هر چی که هست... وقتی صدای مدفونی از درونتون ندا سر داده که کمک...