امروز بعد از هضم کردن حس عجیب گذروندن یک سال پزشکی،
وقتی سوار سرویس شدم به سمت خونه، به خودم اومدم که اوه! چه قدر کار دارم واسه پختن این خود ناپختم!
هر چند که طی این یک سال، هر روز و هر روز تغییر کردم اما هنوز خیلی فاصله هست تا اون تاپ قله.
حس میکنم مثل یه تخته سنگم که کلی کار تراش باید روم انجام بشه (البته توسط خودم)
چه قدر کتاب نخونده ، چه قدر فیلم ندیده
دانسته های زبان انگلیسی ام که دارن به خاطر کم کاری هام از ذهنم میرن، چیزی که ابزار کار منه
معضل کاهش وزن... کلا یاد ندارم که در دوره ای از زندگیم لاغر بوده باشم :/ و چه قدر هر روز نقش داشتن تناسب اندام واسم ارزشمندتر میشه .
رسیدن به آرامش درونی که امیدوارم یوگا بهم هدیه بده.
اندوخته علمی مضاف بر درسهای دانشگاه که لازمه ی منه دانشجوعه
و
.
.
.
یهو دلهره تو دلم تپید که ای وای و صد وای! چه قدر دورم از ایده آلم! چه قدر زحمت تو راه در پیش دارم!
بعد یهو یاد حرف نادر ابراهیمی توی عاشقانه آرام اش افتادم...